دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


رودرروی زمان نمی ایستم


رودرروی زمان نمی ایستم
● مقاله ای به قلم لوئیز داتی نویسنده برگزیده سال ۲۰۰۶ از نگاه روزنامه دیلی تلگراف
روزنامه های انگلیسی به سیاق هر سال، بهترین نویسنده را از دید منتقدان شاغل در آن جریده انتخاب می کنند. در این میان دیدن نام تعدادی از نویسندگان که از شهرت و اعتبار چندانی هم برخوردار نیستند، جای تعجب دارد.
انتظار قاطبه علاقمندان، خاصه آنهایی که حرفه ای تر، پی جوی اخبار ادبی هستند، به میان آمدن اسامی بزرگ و صاحب عنوان است اما امسال به عنوان نمونه، روزنامه دیلی تلگراف چاپ لندن، نویسنده ای را به عنوان بهترین مولف سال برگزید که حتی برای کتاب خوان های این کشور نیز چندان شناخته شده نیست.
خانم لوئیز داتی درحالی به این عنوان رسید که نویسندگان دیگری چون «هشام مطر» مدنظر منتقدان و نویسندگان این روزنامه بودند. لوئیز داتی متولد ۱۹۶۳ است. روزنامه نگار، نمایشنامه و رمان نویس انگلیسی که خانواده ای با چنین سبقه ای ندارد. در کارنامه او چند رمان بلند وجود دارد. او سنگ فرش دیوانه - را نوشت و به دلیل اهمیتی که داشت توانست عنوان بهترین نویسنده سال را از دید روزنامه یادشده به خودش اختصاص دهد.
او یکی از مجریان و منتقدان سرشناس رادیو بی.بی.سی در عرصه ادبیات است. روزنامه دیلی تلگراف در ابتکاری جالب، از این نویسنده خواست، هفته ای یک مطلب در اختیار آن قرار دهد. محور این مطالب، نوعی اتوبیوگرافی است و نویسنده به قلم خود، از لحظه ها و دقایق زندگی اش می نویسد. آنچه درپی نوشت می آید، برگردان دو مطلب از مطلب خانم داتی است که در روزنامه دیلی تلگراف به چاپ رسیده است.
«هر چیزی مثل ایده ای که در ذهن انسان به وجود می آید، ممکن است. من بیشتر از هر چیز، تحقیق و پژوهش را دوست دارم. این طوری به مردم و هسته مرکزی ذهنشان نزدیک تر می شوم. در جست وجوی راهی برای عملی کردن پژوهش هایم هستم و تقریبا در تمام لحظات زندگی ام، رو به جلو حرکت می کنم. مثلا همین لحظه تصمیم می گیرم و همان تصمیم می شود کلید اصلی رمان جدید من. این طوری باید بگویم که بیشتر کتاب های پزشکی با متنی خوب نوشته می شوند اما قابل درک نیستند. ولی وقتی دارم توی اینترنت به دنبال مقاله ای می گردم، مدام به این مطالب پزشکی فکر می کنم که چطور می شود آنها را با نثری مردم فهم نوشت. این بزرگ ترین هدف من از نویسنده شدن است.
نویسنده، کسی است که ساده نمی نویسد اما درک آنچه می نویسد، ساده است. البته خودم هم هنوز نمی دانم چطور می توانم این کار را انجام دهم. من شخصیت کتابم را حسابی روانشناسی می کنم اگرچه این مسئله شاید آفت داستان نویسی باشد چون وقتی می خواهید شخصیت ها را روانکاوی کنید، با دست خودتان، ناخودآگاه ذهن را دفن می کنید. گاهی یک اتفاق کوچک، می شود منبع داستان نویسی شما. مثل این می ماند که از متافیزیک الهام گرفته باشید یا حتی به خاطره ای کوتاه می ماند از دوران کودکی یا حس اولین بار که پشت پیانو نشستید و نواختید.
شاید هم به این فکر کنید که آخرین بازمانده یک نسل طلایی هستید. من همیشه به این فکر می کنم که کدام یک از این حس ها می تواند مفیدتر باشد و پس از آن به تقابل جسم و اندیشه فکر می کنم که چطور جسم، گنجایش یک اندیشه ژرف را ندارد. این جا، نقطه نگرانی من است و من به جسم حق می دهم که از پذیرش چنین اندیشه ای سرباز زند. میوه، وقتی کاملا برسد اما از شاخه نیفتد، می گندد. این دوره برای هر رمان نویسی پیش می آید. وقتی شما دارید سعی می کنید، با خودتان ارتباط برقرار کنید، به این نتیجه می رسید که آماده نوشتن هستید.
اما اگر این زمان را درک نکرده باشید، میوه اندیشه شما روی درخت ذهن، می ماند، می گندد و از بین می رود. یک رمان نوشتم، در واقع نخستین رمان من بود با عنوان سنگ فرش دیوانه. برای نوشتن این رمان، کتاب های زیادی را خواندم. کتاب هایی شبیه و نزدیک به ساختاری که در ذهنم بود. بعضی وقت ها به این نتیجه می رسیدم که دارم اشتباه می کنم و نوشتن این رمان به جای اینکه پاسخی باشد به اندیشه ای که در ذهنم پا گرفته، مرگ ناخودآگاه من است. این رمان، بستری روان شناسانه دارد.
وقتی می خواستم آن را بنویسم، مدتی به بیمارستان بیماران روانی سنت توماس در لندن سر می زدم. دور تا دور این بیمارستان را درختان سر به فلک کشیده احاطه کرده و همین درختان حضور رنگ را در رمانم الزامی کردند. می خواستم با یکی از آن درخت ها، نه اصلا با همه آنها، حرف بزنم. دلم می خواست به ندای ذهن یک بیمار روانی گوش کنم که مدام می گوید، خطر. خطر. در طول این محاوره با خود، حرکت کردم و رسیدم به ایستگاه پل لندن. فکر می کنم سال ۱۹۹۲ بود. احساس می کردم از پتانسیل بیمار شدن برخوردارم. این نوعش را دیگر ندیده بودم.
من داشتم توی فضای رمانم غرق می شدم. در یکی از این گفت وگوهای درونی، شنیدم که انگار یک نفر می گفت، هر چقدر هم سریع بدوی، زمان بازهم زودتر به خط پایان می رسد. پس در کنار زمان قرار نگرفتم. حتی رو به روی آن هم نایستادم. گذاشتم زمان بیاید و بگذرد، من هم با سرعت خودم دنبالش می روم. این کار همه چیز را درست کرد. اول ذهنم را پالوده کرد و بعد هم مشکلاتم حل شد.
دیدم آدم های قرن بیست ویکم مثل یک وب سایت هستند. من نمی دانم برای وب سایت خام رولینگ چند هزار خط برنامه نوشته شده اما می دانم که او دارد برای رسیدن به زمان مناسب تلاش می کند. من یک مشکل دیگر هم دارم. همیشه فکر می کنم نتیجه تلاش هایم به خلق شخصیت یا حتی نمایشنامه ای ختم می شود که یا از پیچیدگی خاصی برخوردار نیست یا زیادی غیرواقعی است.
در همان رمان سنگ فرش دیوانه، کتین ۱۶ ساله، وقتی خبر بدی را می شنود، می گوید؛ برویم توی آشپزخانه و یک نیمرو بخوریم. نمی دانم واقعا چه اتفاقی می افتد وقتی آدم ها، از ترس (برخلاف آنچه گفته می شود) گرسنه می شوند. حداقل می توانم این طور بگویم که چه اشکالی دارد این طور شود. رمان های زیادی خواندم که شخصیت هایش، کارهای عجیبی می کنند اما وقتی دارم می نویسم، ذهنم را رو به تمام آنها می بندیم.»
● دریاچه ای از آب خنک
«یکی از چیزهای خوبی که در زندگی ام وجود دارد، یک دریاچه آب خنک است. دوست دارم کامپیوترم را ببرم و کنار آن بنشینم. من به کامپیوترم می گویم، دوستت دارم. این هم خنده دار است. ولی نه، ذهن در هزاره سوم، حتی کامپیوتر را هم عاشقانه دوست دارد. این رودخانه، کامپیوتر، آب خنک و غیره، تماما در رمان اولم وجود دارند.
حتی این دیالوگ ها را از زبان جولی گفتم. ممکن است این شخصیت در ذهن خودش دوست داشته باشد با یک ماهی گیر مرد یا زن، هم کلام شود اما باز هم به کامپیوترش می گوید که دوستش دارد. حرف زدن با یک ماهی گیر زیر نور مهتاب چه لذتی دارد. این کارها برای من و ذهنم، نوعی تمرین است. برای ما که در هزاره سوم دو شغل را تجربه می کنیم، نوشتن چنین رمان هایی اندکی سخت است!»
● روزها به مدرسه می روم
«می خواهم رمان جدیدی بنویسم. هنوز نمی دانم از کجا می خواهم شروع کنم اما نقشه اش را در ذهنم کشیده ام. روزها به یک مدرسه می روم تا در کنار بچه ها ایده بیشتر و بهتری برای خودم پیدا کنم. دنیایی که یک بچه می بیند، تاریک نیست و آلودگی ندارد. این ما آدم بزرگ ها هستیم که دنیای آنها را خراب می کنیم. از مدرسه که بیرون می آیم، می رویم توی یک کافه، نزدیک همان جا. چند ساعتی آنجا می نشینم و کار می کنم.
کارکردن توی یک کافه، بهترین لحظه زندگی ام است. این طوری به ذهنم استراحت می دهم چون ذهن هم مثل انگشتان یک دست، هنگام نوشتن خسته می شود. بدتر از همه اینکه نمی توانید یک لیوان آب به ذهنتان بدهید تا گلویش تازه شود. ذهن من، ذهنی برهنه است. نمی گذارم تصویر زائدی در آن بماند. آیا این مشکل جدیدی است؟ نه. همین که روی زانوانم هستم، پس مشکلی وجود ندارد صاحب کافه می داند که محبوب ترین وسیله زندگی من، رادیو است. برنامه های شبکه Radio۴ را خیلی دوست دارم. مجری برنامه تام سات کلیف است.
او همیشه با مهمان برنامه اش طوری حرف می زند که گویی به او بدهکار است. تواضع او را هنگام اجرای برنامه خیلی دوست دارم. وقتی گرسنه ام می شود، دلم نمی خواهد غذای سنگینی بخورم اما من ذائقه غذایی خاصی هم- در عین حال- ندارم. سفارش غذا می دهم و تا غذا حاضر شود، کتابی را که همراه خودم آوردم، می خوانم.
این هفته دارم دو رمان را همزمان با هم می خوانم. استفن رایت رمانی نوشته با عنوان «بازگشت ترانه های یک کولی». از خواندنش لذت می برم. البته نه به اندازه داستان های کورتاسار یا سلین. وقتی صفحات رمان های سلین را می خوانم، با خودم می گویم عجب ذهن پویایی دارد. اگر بتوانم روزی در اندازه های او بنویسم، حتما اشتهایم باز می شود!
هیچ وقت خودم را ملزم به انجام کاری در منزل نمی کنم. از صدای غژغژ در بدم می آید. اگر دری فقط یک بار غژغژ کند، ترجیح می دهم آن را از جایش در آورم و بیندازم دور. این را هم می گویم که در میان نویسندگان انگلیسی، کارهای سامرست موام را بسیار دوست دارم. بهترین هدیه برایم می تواند سری کامل کتاب های او باشد. هر سال صدها رمان چاپ می شود و دوست دارم خیلی زود آنها را بخوانم. ولی وقت نمی شود و سالی بیش از ۳۰ رمان نمی خوانم.
● شب، منزل، استراحت
«برخلاف بسیاری از نویسندگان که در منزل کار می کنند، من بیشتر به استراحت می پردازم. مطالب روزنامه را در منزل آماده می کنم تا با فراغ بال بیشتری به مطالعه بپردازم. از دوران مدرسه یاد گرفتم که شب گذرانی در «بار»های شبانه به درد نمی خورد. بنابراین هیچ گاه چنین مخفیانه، وقت خودم را نمی فروشم. من در این کلاب ها عصبی می شوم. ترجیح می دهم یک فنجان چای بنوشم و کارهایم را انجام دهم.
حدود ساعت ۹ شب بهترین وقت است برای کتاب خواندن. این طوری برمی گردم به حالتی که در پی آن هستم. حالتی که مغز آماده تراوش است. الان وقت چیدن میوه است، نه؟ بیشترین رمان نویسانی که سراغ دارم در چنین ساعاتی می نویسند یا شروع می کنند به نوشتن. واقعا چرا؟ بیشتر آنهایی که می شناسم، عضو یک تحریریه در رسانه ای کاغذین، شنیداری یا دیداری هستند چون به پول احتیاج دارند. اگرچه من در Radio۴ هم کار می کنم اما باز هم به مقداری پول احتیاج دارم که البته مقدارش زیاد نیست.
ما هنر، روزنامه نگاری، برنامه سازی و لذت بردن از چنین روندی را عاشقانه دوست داریم. چندان طرفدار زندگی آهنین نیستم چون زندگی بدون ریسک، اصلا نمی ارزد. بدترین لحظه زندگی ام، موقعی بود که پول کافی برای زندگی کردن، کافه رفتن و قهوه نوشیدن نداشتم. نمی دانم چرا نویسندگان امروز دوست ندارند از پول حرف بزنند ولی من این کار را می کنم. پول یعنی آرامش.»
علیرضا کیوانی نژاد
لوئیزداتی
منبع : روزنامه کارگزاران