یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


آیا اسلام برای هنر محدودیت ایجاد می‏کند؟


آیا اسلام برای هنر محدودیت ایجاد می‏کند؟
آیا مرزی بین فرد و اجتماع از نظر انسان‏شناسی و جامعه‏شناسی كه دارای اهمیتی برابر با تعیین مرز بین «من» و «جز من» در فلسفه است، وجود دارد یا نه؟
داستان اكثر اولاد آدم، همان داستان بچه‏ای است كه در لبه پشت بام بود و مادرش گفت: «برو عقب، برو عقب» و كودك آن قدر رفت تا از آن طرف افتاد. اعتدال در اكثر اولاد آدم امری خدایی است. امیدواریم كه خواب گران افراط و تفریط در بشر بیداری اعتدال را به دنبال داشته باشد.
گاهی انسان به نمونه‏هایی از دانشمندان می‏رسد كه اصالت را به فرد می‏دهند و می‏گویند: در دانش‏ها و بینش‏ها و تحولات، نقش فرد غوغا كرده است تا آن جا كه حتی به قرآن استشهاد می‏كنند: «ابراهیم به تنهایی امتی است.»(۱) و گاهی مثل «امیل دوركهایم» چنان به جامعه و اجتماع اصالت می‏دهد كه فرد، منزوی و هیچ می‏شود و در حقیقت معجزه این افراط گران در این است كه از انبوه صفرها عدد به وجود می‏آورند! این گونه دیدها و قضاوتهای محدود ناشی از عشق به موضوعی است كه محقق را به خود جلب كرده است، همه كس می‏تواند عاشق بشود ولی دانشمندان باید از عشق ورزیدن بركنار باشند. زیرا وقتی عاشق بشوند، دیگر نمی‏توانند در ارزیابی علمی جانب انصاف را نگهدارند.
افراد یك اجتماع وقتی با یك ارتباط با هم مربوط می‏شوند و با تحرك دسته‏جمعی با هم راه می‏افتند ممكن است از یك فرد عاقل كه آزادانه فكر می‏كند پست‏تر باشند. یكی از جامعه شناسان مثالی زده و می‏گوید: «ولتر» از تمام مردم فرانسه در حال تحرك ناخودآگاه جمعی عاقل‏تر است زیرا جامعه‏ای این چنین درست مثل هفتادمیلیون لامپ هستند كه یك كلید داشته باشند، اگر آن كلید را بزنیم آن هفتاد میلیون لامپ روشن می‏شوند و اگر قطع كنیم همه شان خاموش می‏شوند. این یك حركت ناخودآگاه و بسیار خطرناك است و لذا در جوامع اسلامی هرگز حركات جمعی به صورت ناخودآگاه انجام نمی‏شود. در این جامعه چنان موسیقی‏هایی ساخته نخواهد شد كه باعث تهییج و بی‏فكر كردن افراد شود. ناپلئون با یك مارش می‏توانست پانصد هزار سرباز تازه نفس را به كشتارگاه بكشاند. بعضی‏ها نوشته‏اند: «گاهی دیده شده است كه پوچ‏ترین شعارها جامعه‏هایی را به نوسانات كشیده است» و برای این نظر دلایلی از این قبیل می‏آورند و اجتماع را از آن ارزش واقعیش می‏اندازند.
دیگری می‏گوید: «شما افراد سازنده تاریخ را كنار بگذارید بعد ببینید دیگر چه دارید كه به خواندنش بیارزد.» با این سطح نگری‏های درباره اینكه اصالت با فرد است یا اجتماع، كاری انجام نمی‏گیرد و من گمان می‏كنم كه اگر بخواهیم كمی واقعی‏تر فكر كنیم باید دست از این مواجهه غیر منطقی بردایم كه آیا فرد اصالت دارد یا اجتماع؟ این مواجهه نظیر این است كه بپرسیم: یك جزء فعال از یك سیستم اصالت دارد یا خود سیستم؟ این‏ها اصلاً قابل مقایسه نیستند زیرا یكی متقدم بر دیگری محصولی است عالی‏تر اما تحت تأثیر آن عنصر نخستین.
●از نظر ارزش‏ها در تاریخ
” از یكی از هنرمندان سؤال كردم كه «پاداش چه می‏خواهی؟» گفت: «درك بیننده.» از پاسخ او دریافتم كه بخش اعظم راه را طی كرده و كارش از معامله و بده بستان خارج شده است.... “
بسیار مشاهده شده است كه یك فرد از لحاظ نبوغ و عظمت بالاتر و یا مساوی با یك جامعه بوده است. مثلاً در واقعه كربلا «حسین‏بن علی » كه سازنده تاریخ انسانی انسان‏ها بود همراه با یاران معدودش در یك طرف ایستاده بود و تاریخ طبیعی انسان‏ها هم طرف مقابل قرار داشت و «ابراهیم» در مقابل هم می‏ایستد و می‏گوید من درست می‏گویم و شما هم اشتباه می‏كنید. در علوم و اكتشافات نیز چه بسا یك نفر دریابد كه جاذبیت وجود دارد حتی اگر همه مردم جمع شوند و بگویند كه تو ضد اجتماع صحبت می‏كنی.
دانشمندان و كسانی كه تحولی در تاریخ ایجاد كرده‏اند مانند پی ساختمان هستند كه دیده نمی‏شوند ولی بنیان ساختمان و استحكامش وابسته به آنهاست. در حقیقت اگر فرد را دست بسته به اجتماع تحویل بدهیم كه هر چه می‏خواهد از آن فرد بسازد به عقیده من اینجا مرتكب خیانت به انسانیت شده‏ایم.
در این مورد بعضی از دانشمندان غرب گیج هستند، به نظر آنها در مورد تعلیم و تربیت فرزندان باید همچون سرباز سربازخانه به صورتی جمعی رفتار كرد مثلاً این هشتصد نفر را امروز شیر بدهیم، هشتصد نفر دیگر را به گردش ببریم هشتصند نفر سوم از فلان موزه بازدید كند... تو گویی آن‏ها موریانه‏های سربازند كه باید طبق نظر و اراده فرمانده عمل كنند. بعضی از متخصصین، خود متوجه شده‏اند كه یكی از اشكالات كه در تعلیم و تربیت وجود دارد این است كه در اصالت اجتماع، خلاقیت و نبوغ فدا می‏شود.
این جامعه است كه این هنرستان و یا آن دانشگاه را كه انسان در آنجا به نوعی شكوفایی دست می‏یابد، ایجاد كرده و از لحاظ اقتصادی نیز اندوخته‏های فرهنگی تعلیم و تربیت جامعه را در اختیار افراد گذاشته تا از آن بهره بردای كنند و نیز همین جامعه است كه آنها را ارزیابی خواهد كرد. همچنین بدیهی است كه جنایت به دو نفر، مستحق كیفری بیش از جنایت به یك نفر است، و همین طور فردی كه خود را فدای یك جامعه كرده در مقایسه با فردی دیگر كه او خود را فدای یك نفر كرده شریفتر و والاتر است.
باید این مسئله را از دیدگاههای مختلف بررسی كرد و مثلاً ابعاد فرد در اجتماع را از نظر تعلیم و تربیت در نظر گرفت و نباید چنان به یك فرد اهمیت داد كه به دیگران احساس حقارت دست بدهد، این خیلی مهم است و به مهارتی خاص احتیاج دارد. وقتی كه یك فرد مستعد برای خلاقیت را زیر نظر گرفتید و برایش وقت بیشتری صرف كرد باید متوجه دیگران نیز باشید. صرف پرورشهای كمی كافی نیست، كودك احتیاج به تشویق دارد چنانكه ما بزرگسالان به آن نیازمندیم. مثل آن گل خندان كه اگر نخندد چه كند؟
از یكی از هنرمندان سؤال كردم كه «پاداش چه می‏خواهی؟» گفت: «درك بیننده.» از پاسخ او دریافتم كه بخش اعظم راه را طی كرده و كارش از معامله و بده بستان خارج شده است. بالا كشاندن همه اعضای كلاس از گرداب سوداگری اگر محال نباشد، لااقل بسیار دشوار است، ولی فرد ممكن است این عظمت را دریابد كه بایستی تكاپوی او مافوق معامله گری باشد. در سالیان گذشته در اصفهان با یكی از دوستان پیش هنرمندی رفتیم كه اواخر عمرش بود. او دو یا سه اثر هنریش را به ما نشان داد و تفسیر كرد. به دوستم گفتم او تنها یك نقاش نیست، بلكه فیلسوف هم شده است. وقتی با هم نشستیم و نقاشی‏ها را دیدیم در جواب سؤالاتی
” با یكی از دوستان پیش هنرمندی رفتیم كه اواخر عمرش بود. او دو یا سه اثر هنریش را به ما نشان داد و تفسیر كرد. به دوستم گفتم او تنها یك نقاش نیست، بلكه فیلسوف هم شده است.... “
كه از او كردم، گفت: من مقاله‏ای نوشته‏ام و آن را به ما نشان داد. در این مقاله او با دیدی جهان‏بینانه به هنر نگریسته بود. به دوستم گفتم كه من از طرز نگاه و بیانات اولیه‏اش دریافتم كه او به مراتب والایی از هنر دست یافته است.
به هر حال نظر من این است كه در كار تعلیم و تربیت باید به افرادی كه نبوغی از خود نشان می‏دهند، پرداخت بدون اینكه احساس تحقیر در بقیه دانش‏پژوهان به وجود آید. قرآن می‏گوید: اشیا مردم را از ارزش نیندازید.(۲) باید به مردم ارزش داد و آن ارزش را درست معنا كرد.
سؤال دوم: آیا در مورد آموزش هنر به ویژه آموزش آزاد، باید ارزشها را حاكم دانست یا نه؟
ما با یك مسئله بزرگی روبرو هستیم و آن این است كه ارزش‏ها گاهی به ارزش‏های تابویی مبدل می‏شود.
ارزش تابویی مثل اخلاق تابویی بی‏منطق است مانند سیزده‏بدر كه بسیاری معتقدند باید آن روز را خارج از خانه سپری كرد و هیچ منطقی هم ندارد یا مثلاً در یكی از قبایل مرسوم است؛ وقتی كسی كه سر سفره رئیس قبیله نشسته است اگر از جلوی او یك لقمه بردارد سیل جاری خواهد شد.
به این نوع اعتقادات و كردارها، اخلاق تابویی می‏گویند. چون یكبار چنین اتفاقی افتاده، آن قبیله رابطه علیت و معلولیت میان آن دو رویداد برقرار نموده و گفته‏اند اگر چنین شود حتما آن چنان اتفاق خواهد افتاد. و از آن پس آن را به عنوان مقررات الزام‏آور اجتماعی به حساب آورده‏اند. اگر ارزش‏ها مربوط به چنین اخلاقی باشند. درست نیستند چرا كه پایه‏ای مستحكم ندارند. اگر از محتوای اسلام بپرسیم كه پیروان خود را كجا می‏بری؟ می‏گوید به «حیات معقول» زیرا خود من روی به حیات معقول دارم. مقصود از معقول در اینجا آن عقل نیست كه از آغاز تاریخ بشری تاكنون مكتب‏های متعددی ساخته است. به هر كس می‏گویی از كجا این مكتب را آورده‏ای؟ می‏گوید عقلم گفته است [و البته عقل نظری است]. بدین ترتیب در امتداد تاریخ بشری جنگ‏ها و كشتارها و تنازعات متعددی روی داده است و همه مكاتب معتقدند كه تنها خودشان هستند كه عاقلانه فكر می‏كنند. البته این حیات معقول نیست بلكه عقل نظری است. حیات معقول چنانكه خواهیم گفت احساسی است كه عقل را برای كارهای سازنده و مثبت استخدام خواهد كرد.
حیات معقول، حیات قابل استدلالی است كه هر لحظه اگر از انسان سؤال كنند در چه حالی هستی؟ از كجا شروع كردی؟ اكنون موقعیتت چیست و به كجا می‏روی؟ می‏تواند پاسخ دهد:
روزها فكر من اینست و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از كجا آمده‏ام آمدنم بهر چه بود
به كجا می‏روم آخر ننمایی وطنم
این سؤالات، مثلث اصیل حیات بشری است: از كجا آمده‏ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ و به كجا خواهم رفت؟
یكی از دانشمندان كشورهای خارجی می‏گفت: «آیا نمی‏شود بدون پیدا كردن جوابی برای این سؤالات زندگی كرد؟» گفتم: «چطور نمی‏شود، می‏شود. تو می‏بینی كه دارند زندگی می‏كنند.» اما باید بدانند كه میلیون‏ها نفر بدون این كه بفهمند در ریاضیات عالی چه می‏گذرد، از آن ریاضیدان‏های بلند مرتبه، خیلی خوش‏تر زندگی می‏كنند.
انسان هایی كه امروز یك كلمه نطق نمی‏كنند و در خوشترین زندگانی‏ها زیست می‏كنند در اكثریت هستند. چرا نمی‏شود، منتها ما آرزو
” داستان اكثر اولاد آدم، همان داستان بچه‏ای است كه در لبه پشت بام بود و مادرش گفت: «برو عقب، برو عقب» و كودك آن قدر رفت تا از آن طرف افتاد.... “
داشتیم كه تاریخ انسان‏ها، تاریخ طبیعی نباشد بلكه تاریخ انسانی انسان‏ها باشد. تاریخ طبیعی انسان‏ها همین است كه شما می‏فرمایید. (روی حساب تاریخ طبیعی كه شما می‏گویید ۷۰ سال روزی ۸ ساعت كار، یك مقدار مشروبات الكلی، یك مقدار تماشای تلویزیون، یك مقدار مستی و تخدیر، به بالا هم نگاه كردن و دائم به پایین نگاه كرده!!) اما اگر یك نفر از شما بپرسد كه: «آیا این سؤالات را برای خودتان حل كرده‏اید یا نه؟ زیرا من حیات را بدون حل این سؤالات، حیات واقعی نمی‏بینم»، او دركش از شما بالاتر است و یك قدم از شما در طریق تكامل جلوتر رفته است،
ما جمله‏ای داریم از پیشوایمان علی علیه‏السلام می‏گوید: إنْ لَمْ تَعْلَمْ مِنْ أیْنَ جِئْتَ لا تَعْلَمُ إلی أَیْنَ تَذْهَبُ ـ اگر ندانی از كجا آمده‏ای نخواهی دانست كه به كجا خواهی رفت ـ به «آلبركامو» سلام برسانید و بگویید خودتان را اذیت نكنید، این سؤال مربوط به همین مثلث است، یعنی اگر «از كجا آمده‏ام»، معنا نشود، «به كجا می‏روم» هم معنا نخواهد شد.
سرانجام حیات بدون درك آغاز آن، قابل تفسیر نیست. «حیات معقول» اولین كارش جواب دادن به این سؤال بسیار مهم است. در و دیوار تاریخ بشر را پر از پوستر محبت كنید و داد بزنید كه: «به انسانها محبت كنید»، او خواهد گفت: بیاورید كه چرا محبت بورزم، محبت بورزد تا من هم محبت بورزم اگر ضرری از من رفع كند یا لذتی به من بدهد این كار را می‏كنم» شما نمی‏توانید بگویید كه بدون توقع باید محبت بورزی، دلیلش هم این است كه من هنوز به خودم محبت نمی‏ورزم، كه نوبت به كسی جز خودم برسد. شما خواهید گفت: «این عجب حرفی بی‏اساس است، اگر ما احتمال بدهیم كه در حال حاضر سقف پایین می‏آید فرار می‏كنیم. پس این محبت بر من هست، پس من خود را دوست دارم.» اگر مطلب به این سادگی باشد خیلی هم خوشحال می‏شویم. مگر نمی‏دانید كه افعی هم اگر احساس كند به لانه‏اش آب خواهد آمد فرار می‏كند، این مكانیزم حیات است، نه محبت به حیات آیا ملخ می‏نشیند كه فلان مرغ او را طعمه كند همین كه دید او می‏آید فرار می‏كند آیا محبتی كه ما انسان‏ها به در و دیوار تاریخمان نوشته‏ایم، این است؟! در صورتی كه این محبت نیست بلكه مكانیزم حیات است، اصل جبر حیات است كه مواظب باش سقف دارد پایین می‏آید. این همان عامل «صیانت ذات» و حیات است.شما اول به من ثابت كن كه خودت برای خودت دوست داشتنی هستی یا نه؟! و اول بین «به‏به»به خودت گفته‏ای یا نه؟ یا اینكه:
مانند ستوران در وقت آب خوردن چون عكس خویش دیدیم از خویشتن رمیدیم. سپس به ما رمندگان! از چهره حقیقی خودمحبت بورز. اگر به كسی بگوییم محبت بورز، می‏گوید محبت بورز تا محبت بورزم، این معامله است و شما بشر را از این بالاتر نتوانستید ببرید! حیات معقول خواهد گفت:
تو چه زیبایی! و چه بزرگی! تو به كمال برین وابسته‏ای! اگر باور نداری ابراهیم خلیل را ببین، علی‏بن ابی‏طالب را نگاه كن. ببین چه زیباست، چقدر دوست‏داشتنی است، نمونه‏ای از او در تو وجود دارد. خودت را دوست بدار، آنگاه اشتراكت را با او خواهی فهمید. خواهی دید كه این همان است كه در درون خودت هم دیده‏ای. آن وقت است كه از سوداگری بالاتر خواهی رفت و این یكی از آثار حیات معقول است. در این صورت است كه محبت را به عنوان یك قانون كلی می‏توانید بر انسان‏ها عرضه كنید نه با تعدادی كلمات نغز و خوشایند در باره محبت. گاهی ارزش‏ها به صورت ارزش‏های ساختگی در می‏آیند كه باید آنها را در حقیقت امر ضد ارزش دانست و یا ارزش‏هایی كه حكم بازی‏های بی‏اساس را برای ما یافته‏اند.
منكر این نیستیم، ولی بحث در این است كه چون ضد ارزش‏ها هم در هنر امروز وارد شده دیگر نمی‏توان هنر را در راه دستیابی به مطلوب‏های خویش آزاد گذاشت.
به خاطر داشته باشید كه بشر دورانی را طی كرده كه در آن بردگی به عنوان ارزش ذاتی انسان‏ها تلقی شده و تاریخ نیز این واقعیت را تأیید می‏كند. بزرگی می‏گوید بحث در آزادی در دوران ما شبیه است به بحث در بردگی بردگان در جوامعی كه در دوران های گذشته برده‏دار و برده‏فروش بودند.
می‏گوید: در آن روزگار بردگی حاكم بر زیر بنای اخلاقی و سیاسی و اجتماعی همه ابعاد جامعه بود. فقط عده‏ای از هوشیاران در كناری نشسته بودند و می‏دیدند كه این پدیده (بردگی) با اصول اولیه انسانی تناقض دارد، اما هم چون یك ضرورت منفور اجتماعی وجود دارد و از آن گریزی نیست.
آزادی هم در دوران ما شبیه به بردگی در آن دوران است. سخن از آزادی در میان است، اما دیدیم كه از بی‏بند و باری سر در آورد. حیات معقول می‏گوید: باید از زینت و زیور دنیا و از لذایذ نامعقول دست شست، نه به عنوان ریاضت‏های نامشروع، بلكه برای تقویت عقل هماهنگ با وجدان كه بتواند معنای آزادی واقعی را دریابد.
می‏گوییم اسلام جهت دار است پس بدین مناسبت تمام آن چه با آن مربوط می‏شود جهت دار خواهد بود. اما جهت چیست؟ معلوم است كه هر مكتبی می‏خواهد بگوید این است و جز این نیست و می‏دانیم كه هر مدعایی نیز محدودیت و ناتوانی خود را با گذشت روزگاران اظهار می‏كند ولی حیات معقول، این طور نیست، این طور است كه توضیح می‏دهیم كه:
زین دو هزاران من و ما، ای عجبا من چه منم. گوش بده عربده را دست منه بر دهنم.
چو كه من از دست شدم در ره من شیشه من هر چه نهی پابنهم هر چه بیایم شكنم
گوینده ابیات فوق می‏گوید: معارف كلاسیك را جلوی پای من نیاور، این سدها را من شكسته‏ام. او مطلبی را گفته كه من با گفته‏های دیگران از حكمای هند تا پراگماتیست‏ها مقایسه كرده‏ام و غالب اصول بنیادی این مكتب‏ها را در اشعار مولوی یافته‏ام و این است هنرمند در حیات معقول. این جا باید دید كه «جهت» چیست. آیا جهت در اسلام به آن معنی است كه قالبی مشخص برای كودك در نظر بگیریم و او را به آن قالب محدود كنیم؟
این نوعی جهت داشتن است، اما نه متعلق به مكتب اسلام. جهت داری در اسلام بدین تـرتیب اسـت: انّاللّه‏ و انّا اِلیـه راجِعـوُن یعنـی از بی‏نهایت تا بی‏نهایت، آیا این جهت محدود كننده است؟ این سنت حركت در حیات معقول است، بنابراین در صورتی كه حیات معقول بجا باشد، هیچ اشكال منطقی و فلسفی و دینی و عرفانی در آزادی افراد به وجود نمی‏آید و هنر بر مبنای حیات معقول دچار محدودیت های مضر و بازدارنده نمی‏گردد.
سؤال سوم: معمولاً ایدئولوژی ها و دیدگاه های مكتبی و ارزش های حاكم بر جامعه، نوعی محدودیت به وجود می‏آورند. در این مورد چه می‏توان كرد؟
یك مثال: در حدود ۱۴ سال پیش مسئله سقط جنین می‏خواست قانونی شود. انجمن اسلامی پزشكان تعداد زیادی پزشك دعوت كردند و خواستند نظرگاه‏های مختلف علمی، فقهی و روانی را در این مورد جویا شوند. من در آن جلسه جمله‏ای به نظرم رسید و گفتم كه اگر در این جا مطرح كنم شاید از یك نظر مفید باشد. نخست یك مقدمه مختصر را می‏آوریم:
حریف سفله در پایان مستی
نیندیشد ز روز تنگ دستی
ابلهی كاو روز روشن شمع كافوری نهد
زودبینی كش به شب روغن ندارد در چراغ
مگر روز هم شمع می‏گذارند در مقابل آفتاب؟! معلوم است كسی كه چنین حماقتی را مرتكب شود شب بی‏چراغ خواهد ماند. در برخورد ارتباط مسائل انسانی باید دقت كرد، از یك طرف انسان وقتی به یك موضوع مستقیم نگاه می‏كند، هیچ اشكالی به نظر نمی‏آید، اما با نظر به ابعاد دیگر كه همگی وابسته به یكدیگر هستند، موضوع سخت و پیچیده می‏شود.
شئون انسانی هم این طور به یكدیگر وابسته هستند، من در آن جا گفتم: «ممكن است امروز به طور مستقیم فقط راجع به سقط جنین صحبت كنیم، وسایل طبی ما برای شناخت و تشخیص نتایج سقط جنین خوب و آماده‏اند، پزشك واقعی می‏تواند با بهره‏برداری از آن وسایل نظر خود را بدهد، ولی موضوع بحث ما انسان است نه موش، نه گاو. نه ماهی و نه مرغی مجهول در افریقا. ما با انسان سر و كار داریم.
از یك طرف عده‏ای نشسته‏اند كه اثبات كنند كه خون یك انسان را ریختن زشت است و آدم‏كشی و جنایت بد است و در این مسائل با كمال دقت كار می‏كنند و از سوی دیگر انسان‏هایی جمع شده‏اند تا سقط جنین را آزاد كنند. خواهید پرسید طنابی كه این دو موضوع سقط جنین و ریختن خون انسان را به هم وصل می‏كند چیست؟ ارتباط دو موضوع چنین است: وقتی كه با تجویز سقط جنین بگوییم كه می‏شود با دروازه ورود انسان‏ها به زندگی بازی كرد، این سؤال برای بشر پیش می‏آید كه چرا برای خروجش كارت مجوز لازم است؟! جنایت یعنی چه؟
انسانی كه با بازیگری یك نر و ماده و بدون قانون الزامی به وجود آمده است. با یك بازی قدرت پرستانه هم باید برود و پس از آزاد ساختن سقط جنین، دیگر كدام منطق است كه بتواند جلوی جنگ‏ها را بگیرد؟! آیا می‏خواهید جلوی جنگ و خونریزی‏ها را با همین ناله بسیار ضعیف كه انسان را نكشید، بگیرید؟!
به عبارت روشن‏تر: اگر سقط جنین آزاد شود، عظمت و اهمیت كسانی كه مجرای حیات واقع شده، در راه لذت پرستی نر و ماده از بین می‏رود، وقتی كه این عظمت و اهمیت از بین رفت، آغاز وجود انسانی در این دنیا به لذت چند لحظه‏ای بی‏محاسبه مستند می‏گردد و به قول مولوی:
جز ذكرنی دین او نی ذكر او
سوی اسفل برد او را فكر او
بنابراین كدامین منطق است كه به اقویا و یكه‏تازان در میدان بقا بگوید كه خون انسان‏ها را نریزید؟! آنان پاسخی كه برای این خواهش و تمنای شما آماده كرده‏اند، این است كه در نتیجه چند لحظه لذت به دنیا می‏آید، با قدرت اقویا نیز از این زندگی مرخص می‏شود.
از این مثالی كه گفتیم می‏خواستیم مطلبی را در باره موسیقی نتیجه بگیریم: پدیده‏ای داریم به نام موسیقی كه در همه جوامع بشری بوده است، آیا موسیقی لذت بار است؟ بلی كاملاً، به ویژه در این زندگی ماشینی برای رهایی از زنجیرهای به هم فشرده سختی‏های زندگی در این كه موسیقی با روان ما سروكار دارد تردیدی نیست، هم جنبه فیزیكی دارد و هم جنبه روانی.
اصواتی گوناگون از حنجره یا از ابزاری معین بیرون می‏آید و در هوا تغییرات و دگرگونی ها و تموج ایجاد می‏كند و در روح ما حالاتی را به وجود می‏آورد كه یا از آن حالات لذت می‏بریم و یا اگر اندوه بار باشد ممكن است جان بركف حتی مرز مرگ پیش برویم. هر یك از جوامع و ملل برای خود موسیقی‏هایی خاص دارند كه برای جامعه دیگر لذت بار نیست. اگر موسیقی جامعه بیگانه‏ای را برای ما بنوازند شاید بدمان هم بیاید، چنان كه آن ها هم در برابر موسیقی موسوم در جامعه ما وضعی شبیه به همین خواهند داشت.
پس در مورد موسیقی چند مسئله را باید در نظر داشت:
ـ یكی این كه موسیقی لذت‏بار است و از دیدگاه فلسفی از دو بعد برون ذاتی و درون ذاتی قابل تحقیق است.
ـ دوم این كه اثری كه بر ما می‏گذارد با تحریكاتی دیگر نیز همراه است، یعنی مثلاً گاهی اشك انسان را سرازیر می‏كند و یا حتی گاهی ذوق بی‏كرانه جویی انسان را تحریك می‏كند.
ـ مسئله سوم این است كه هر یك از جوامع و ملل برای خود موسیقی خاصی دارند كه نسبت به آن تأثیرپذیری بیشتری دارند.
مسئله چهارم این است كه موسیقی دارای شكل و نمودی است كه با اراده سازنده موسیقی بروز می‏یابد و در درون شنونده ایجاد تأثر می‏كند و گاهی حتی در جریان خون و كار و ساز عصبی و عضلانیش تأثیر می‏گذارد. اما محتوای موسیقی چیست؟ درباره بیان محتوا، فلاسفه اختلاف نظر دارند: «آرتور شوپنهاور» كه خود نیز موسیقیدان بود، می‏گوید كه موسیقی بسیار خوب است ولی یك نقص دارد و آن نقص هم این است كه نمی‏تواند ما را آن طور كه می‏خواهیم از واقعیات محض ببرد و با خاصیت‏های تجرید شده محض، ذهن ما را در ارتباط قرار دهد.
هر قدر هم كه محتوای موسیقی، تجریدی و فوق رئالیستی بوده باشد، بالاخره فیل آدمی را به یاد هندوستان می‏اندازد، یعنی او را به طلب واقعیت وا می‏دارد و البته چه بخواهد و چه نخواهد واقعیات دست از وی برنمی دارند، بعضی‏ها معتقدند كه موسیقی اصلاً محتوا ندارد و برای مثال یك گل زیبا را با موسیقی مقایسه می‏كنند.
گل محتوا دارد، یعنی قابل لمس و قابل حس و قابل مشاهده و معاینه است، ولی موسیقی فقط یك عامل تأثیر است در درون ما و دیگر هیچ، تأثیری لذت بخش و محرك عواطف و خیالات و احساسات.
منبع : سایر منابع


همچنین مشاهده کنید