یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

فتح خرمشهر از زبان یک افسر عراقی


فتح خرمشهر از زبان یک افسر عراقی
وقتی به سرتیپ ستاد حمدالمحمود تلفنی اطلاع دادم که ایرانی ها به مواضع ما نزدیک شده و با تصرف جبهه راست خرمشهر، بندر را تحت کنترل خود درآورده اند، تلفن را بر زمین کوبید و با شدت هرچه تمامتر شروع به گریستن کرد!
نیروهای ایرانی داشتند به سمت ما پیشروی می کردند. وضعیت در حال تغییر و تحول بود. از دور، ندای «یا قائم آل محمد» را می شنیدم. در آن لحظه مأیوسانه می کوشیدم نیروها را در مواضع خود تثبیت کنم؛ نیروهایی که کاملاً خود را باخته بودند.
یکی از نیروهای جیش الشعبی در نزدیکی سنگر من بود.
- سلام علیکم قربان!
- علیک السلام.
- قربان، می خواهم خودکشی کنم، می خواهم امشب بمیرم!
- چرا
- مگر این صداها را نمی شنوید قربان! آنها دارند می آیند! آنها مرگ را به بازی گرفته اند.
- بله، صداهایشان را شنیده ام.
در آن شب، زمین از شدت خروش حمله نیروهای ایرانی به خود می لرزید. هرکس که تسلیم می شد، شانس بزرگی داشت. آن شب، شب بسیار سختی بود: کشته شدن نیروها، یکی پس از دیگری؛ انفجار سنگرها و انبارهای مهمات و پراکنده شدن ترکش های مواد منفجره، صحنه هایی بود که هر لحظه در برابر چشمان ما اتفاق می افتاد. در چنین شرایط و لحظات دشواری، فرمانده لشکر از ما می خواست که مقاومت کنیم:
من به چشم خود می دیدم که سربازان خود را آماده فرار از سنگرهایشان می کنند. با خود می گفتم: بی خیال صبار، فکرش را هم نکن، امشب تمام اوضاع به هم خواهد ریخت، آنها (ایرانیها) می آیند تا ما را از شهر بیرون برانند.
در کنار من، «سروان مفتاح» - معاون گردان- ایستاده بود. خسته و هراسان به نظر می رسید. رو به او کردم و گفتم:
- چطوری ابوفلاح!
- والله امشب اوضاع خیلی نگران کننده به نظر می رسد قربان!
- از کجا فهمیدی
- حمله این بار آنان با حملات گذشته فرق می کند.
آن شب، خرمشهر از همه سو در محاصره قرار گرفته بود و از هر طرف، صفیر گلوله و توپ به گوش می رسید. شهر به خاطر حجم بسیار زیاد گلوله باران، یکپارچه غرق در نور و روشنایی شده بود و کار می رفت که یکسره شود و این شهر آغوش خود را به روی نیروهای ایرانی بگشاید.
سروان مفتاح در دل خود بر این وضعیت ناسزا می گفت. خواست چیزی بگوید؛اما سخنش را بلعید. عضلات چهره اش تکان می خورد. از چشمانش فریاد التماس بر می خاست؛ گویی می خواست به من بگوید: زمینه را برای برگشتنم به پشت جبهه فراهم کن. سرانجام نتوانست خواسته اش را پنهان کند و خطاب به من گفت: می خواهم باحیله ای قانونی فرار کنم.
ازعلائم چهره اش متوجه منظورش شدم؛ اما با گرفتن ژستی آمرانه به عنوان فرمانده گفتم: «من هر افسری را که بخواهد فرار کند، اعدام می کنم. کاری خواهم کرد که افسران و سربازان، بر چنین روزی افسوس بخورند.»
و بدین ترتیب، باهشدار دادن به عواقب وخیم فرار از جبهه، منظور خود را به او فهماندم. او وقتی دید با خواسته اش موافقت نشد، دست از پا درازتر به سنگر گردان بازگشت و شروع به داد و فریاد کرد. فهمیدم که سروان مفتاح می خواهد با حقه و کلک خود را از این مهلکه نجات دهد. او با به راه انداختن داد و فریاد، تظاهر به دیوانگی می کرد. در این حال، سربازان فریاد کشیدند:
- سروان مفتاح دیوانه شده است...
نزد او رفتم. از حرکاتش فهمیدم که این کار او نیرنگی بیش نیست تا ما را بفریبد. دستور دادم تمام افسران و سربازان از مقر خارج شوند؛ من ماندم و او. به او گفتم:«ببین سروان، اگر به وضعیت طبیعی و عادی خودت برنگردی، با فرمانده تیپ و فرمانده لشکر تماس می گیرم.»
او در حالی که سعی می کرد اشک هایش را پنهان کند، به گوشه ای از اتاق رفت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد:
- آخر قربان، می خواهم از این شهر فرار کنم!
- به کجا
- به جهنم!
پوزخندی زدم و گفتم: «فکرش را نکن. بزودی اولین نفری خواهی بودکه به آنجا می روی!»
او از سخنم چیز دیگری فهمید. به همین خاطر با التماس از من خواست برایش توضیح بیشتری دهم؛ اما بی فایده بود. دراین حال، صدای سربازان به گوش رسید که : «آنان دارند می آیند...»
آری، امواج خروشان ایرانیها به ما نزدیک می شد و زمان، آبستن حوادث بزرگی در آینده نزدیک بود.
مواضع گردان یکم تیپ ما سقوط کرد. سرهنگ دوم «مدحت الکرخی » - فرمانده گردان ۳- بامن تماس گرفت و گفت: «ایرانی ها مواضع ما را مانند اسکی بازان تصرف کرده اند.»
آری، هجوم برق آسای بسیجیان به مواضع ما، شباهت بسیاری به حرکت اسکی بازان داشت که در یک چشم به هم زدن، از نقطه ای به نقطه دیگر جا به جا می شدند. من باچشمان خود دیدم که آنان ردای مرگ را چون زرهی به تن کرده بودند و باچابکی بسیار به جلو حرکت می کردند و از یکدیگر سبقت می گرفتند. گویا با هم مسابقه می دادند تا زودتر از دیگری به هدف خود یعنی شهادت، برسند. من با مشاهده این صحنه ها و دیدن مردانی عزم آهنین و پرچم های برافراشته در دستانشان، دچار احساسات عجیبی شدم. آنان به پیش می آمدند تا خرمشهر را با قدرت و صلابت ازما پس بگیرند و ما هر چه تلاش کردیم بخشی از خرمشهر را نگه داریم، نتوانستیم ؛ چراکه آنان در پس گرفتن شهرشان مصمم تر بودند. کاش می شد نشان داد که چه تعداد از نیروهای ما دراین عملیات کشته شدند. حتی زمین هم از دست ما به ناله و فغان در آمده بود. ما که در آرزوهای دست نیافتنی غوطه ور بودیم، باچشیدن طعم تلخ شکست، خرمشهر را نیز از دست دادیم.
سرهنگ دوم ستاد «عبدالصاحب خزعل اللامی» ، سرهنگ دوم ستاد «سلطان عبدالحمید»، سرهنگ نیروهای مخصوص «صابر عبدالعالی» ، سرهنگ دوم «صلاح عبدالله الجبوری»، سرهنگ دوم ستاد «فرحان عبدالنبی الاسدی» ، سرهنگ ستاد «اسماعیل التکریتی » و سرهنگ ستاد «نوری فاضل الدوری»، ازجمله افسران ارشدی بودندکه اجسادشان در برابرم افتاده بود. هر کدام از آنها در لشکرهای ۳ ، ۵ و ۷ دارای پست و مقام بودند. با مشاهده چنین وضعی، سلاح مخصوصم را برداشتم و به سمت سربازانمان تیراندازی کردم تا آنان را از تسلیم شدن و فرار از مواضع باز دارم. در حالی که مشغول شلیک بودم، فریاد می کشیدم: «ترسوها! کجا رفته اید » اما سربازان با نفربرها به خارج از خرمشهر گریخته بودند. فوراً با «عامری» ـ فرمانده تیپ ـ تماس گرفتم. او گفت: «خرمشهر باید در دستمان باقی بماند.» گفتم: «قربان، بخش اعظمی از خرمشهر از کنترل ما خارج شده است.»
گفت: «صدام تأکید کرده که لازم است حداقل بخش کوچکی از خرمشهر در دست ما بماند.»
آری، تلاش صدام این بود که بخش کوچکی از شهر در اختیار ما باشد تا قدرت مانور تبلیغاتی خوبی داشته باشد. صدام حاضر بود نیروهایش از بین بروند؛ ولی پرچم عراق در خرمشهر همچنان برافراشته بماند. خبر نداشت که آتش نیروهای ایرانی از هر طرف پرچم های عراقی را به کام خود کشیده بود و آنان از هر سو به سمت ما پیشروی می کردند تا تجمع نیروهای عراق را در خرمشهر متلاشی سازند.
تمامی ارتباطات سیمی و بیسیم قطع شده بود. حتی مقر عملیات لشکر ۱۱ نیز با خارج ارتباط نداشت. ناگهان صدای انفجار مهیبی از دور به گوش رسید. آری، یکی از زاغه های مهمات و در حقیقت بزرگ ترین انبار مهمات خرمشهر توسط آتش رزمندگان ایرانی منفجر شده بود. قایق های ایرانی نزدیک تر می شدند و زرهپوش ها زمین را می کوبیدند و به جلو می آمدند و خاکریزها و سنگرها را درمی نوردیدند.
در آن گیر و دار، تنها هدفم این بود که خود را از این مهلکه نجات دهم.
سروان مفتاح نیز در این عملیات کشته شد. هیچ کس نمی داند چگونه اما به گفته یکی از سربازان، هنگامی که وی قصد رفتن به دستشویی داشت، بر اثر ترکش انفجار بزرگ انبار مهمات، جان خود را از دست داد. بیچاره سروان مفتاح که کوشید خود را از این منطقه نجات دهد و بگریزد؛ اما من مانع تحقق خواسته او شدم.
آتش از همه طرف به سوی شهر می بارید و هیچ نقطه ای، از زخم گلوله و انفجار در امان نبود. در این هنگام، بیسیم به صدا درآمد و فرمانده تیپ از پشت خط به من گفت: سلام علیکم، جناب صدام به شما سلام می رساند. او به شما امید زیادی دارد... او از شما می خواهد که خرمشهر را از دست ندهید.
صدام امیدوار بود که خرمشهر همچنان در اختیار ما باشد؛ در حالی که ما خودمان اکنون در محاصره نیروهای ایرانی بودیم. او حتی از لشکرها خواسته بود که گروهان های انتحاری تشکیل دهند و افراد با بستن نارنجک و مواد منفجره به خود و حمله به نیروهای ایران، مانع پیشروی آنها به داخل شهر شوند. برخی از سربازان و افسران، خطرات را به جان خریدند تا بتوانند امتیازاتی به دست آورند و افسران ارشد برای این که بتوانند پست و مقام خود را حفظ کنند و مدال شجاعت دریافت کنند، تا پای جان به دفاع از خرمشهر پرداختند.
لحظات به سختی سپری می شد؛ لحظات تسلیم در برابر مرگ شدن.
زمین خرمشهر، در آن دوشنبه، در زیر قدم های ما آرامش نداشت. دوستم سرهنگ «عبدالحسین ثامر» درگوشم گفت: «خوش به حال فراریان و نجات یافتگان!»
با خنده گفتم: «فکر نمی کنم بتوانیم نجات پیدا کنیم.» هرچند در ابتدای عملیات، نیروهای ما مقاومت شدیدی نشان دادند، اما حملات وارد شده از جانب غربی، نیروهای مقاومت کننده را از بقیه نیروها جدا ساخت و عده ای نیز تسلیم شدند. سرهنگ «احمد زیدان التکریتی» ـ فرمانده عملیات ـ از صحنه نبرد گریخت و وارد یکی از میادین مین شد.
سرتیپ ستاد «ضیاء توفیق» مخفیانه از صحنه عملیات گریخت؛ اما در یکی از قایق ها، او را مجروح یافتند. هواپیماهای عراقی به بمباران نقاط تجمع ایرانی ها در عمق مواضع شان و در منطقه بندر پرداختند؛ اما در همین حال، توپخانه های ما، گلوله باران مواضع خودی را از سر گرفتند که در نتیجه آن، سرگرد «عبدالعزیز شکاره» ـ یکی از نزدیکان سرلشکر «عبدالزهره شکاره» ـ کشته شد.
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید