پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

داستان کسری با بوزرجمهر (۳)


چنین داد پاسخ که ما را خرد    ز دیدار ایشان همی‌بگذرد
هش و دانش و رای دستور ماست    زمین گنج و اندیشه گنجور ماست
دگر گفت باز تو ای شهریار    عقابی گرفتست روز شکار
چنین گفت کو را بکوبید پشت    که با مهتر خود چرا شد درشت
بیاویز پایش ز دار بلند    بدان تا بدو بازگردد گزند
که از کهتران نیز در کارزار    فزونی نجویند با شهریار
دگر نامداری ز کارآگهان    چنین گفت کای شهریار جهان
به شبگیر برزین بشد با سپاه    ستاره‌شناسی بیامد ز راه
چنین گفت کای مرد گردن فراز    چنین لشکری گشن وزین گونه ساز
چو برگاشت او پشت بر شهریار    نبیند کس او را بدین روزگار
بتوقیع گفت آنک گردان سپهر    گشادست با رای او چهر و مهر
ببرزین سالار و گنج و سپاه    نگردد تباه اختر هور و ماه
دگر موبدی گفت کز شهریار    چنین بود پیمان بیک روزگار
که مردی گزینند فرخ نژاد    که در پادشاهی بگردد بداد
رساند بدین بارگاه آگهی    ز بسیار واندک بدی گر بهی
گشسب سرافراز مردیست پیر    سزد گر بود داد را دستگیر
چنین داد پاسخ که او را ز آز    کمر برمیانست دور از نیاز
کسی را گزینید کز رنج خویش    بپرهیز وباشدش گنج خویش
جهاندیده مردی درشت و درست    که او رای درویش سازد نخست
یکی گفت سالار خوالیگران    همی‌نالد از شاه وز مهتران
که آن چیز کو خود کند آرزوی    سپارد همه کاسه بر چار سوی
نبوید نیازد بدو نیز دست    بلرزد دل مرد خسروپرست
چنین داد پاسخ که از بیش خورد    مگر آرزو بازگردد بدرد
دگر گفت هرکس نکوهش کند    شهنشاه را چون پژوهش کند
که بی‌لشکر گشن بیرون شود    دل دوستداران پر از خون شود
مگر دشمنی بد سگالد بدوی    بیاید به چاره بنالد بدوی
چنین داد پاسخ که داد وخرد    تن پادشا راهمی‌پرورد
اگر دادگر چند بی‌کس بود    ورا پاسبان راستی بس بود
دگر گفت کای با خرد گشته جفت    به میدان خراسان سالار گفت
که گرزاسب را بازکرد او ز کار    چه گفت اندرین کار او شهریار
چنین داد پاسخ که فرمان ما    نورزید و بنهفت پیمان ما
بفرمودمش تا به ارزانیان    گشاید در گنج سود و زیان
کسی کودهش کاست باشد به کار    بپوشد همه فره شهریار
دگر گفت باهرکسی پادشا    بزرگست وبخشنده و پارسا
پرستار دیرینه مهرک چه کرد    که روزیش اندک شد و روی زرد
چنین داد پاسخ که او شد درشت    بران کرده‌ی خویش بنهاد پشت
بیامد بدرگاه و بنشست مست    همیشه جز از می‌ندارد بدست
ز کارآگهان موبدی گفت شاه    چو راند سوی جنگ قیصر سپاه
نخواهد جز ایرانیان را به جنگ    جهان شد به ایران بر از روم تنگ
چنین داد پاسخ که آن دشمنی    به طبعست و پرخاش آهرمنی
دگر باره پرسید موبد که شاه    ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه
کدامست وچون بایدت مرد جنگ    ز مردان شیرافگن تیز چنگ
چنین داد پاسخ که جنگی سوار    نباید که سیر آید از کارزار
همان بزمش آید همان رزمگاه    برخشنده روز و شبان سیاه
نگردد بهنگام نیروش کم    ز بسیار واندک نباشد دژم
دگر گفت کای شاه نوشین‌روان    همیشه بزی شاد و روشن‌روان
بدر بر یکی مرد بد از نسا    پرستنده و کاردار بسا
درم ماند بر وی سیصد هزار    بدیوان چوکردند با او شمار
بنالد همی کین درم خورده شد    برو مهتر وکهتر آزرده شد
چو آگاه شد زان سخن شهریار    که موبد درم خواست ازکاردار
چنین گفت کز خورده منمای رنج    ببخشید چیزی مر او را ز گنج
دگر گفت جنگی سواری بخست    بدان خستگی دیرماند و برست
به پیش صف رومیان حمله برد    بمرد او وزو کودکان ماند خرد
چه فرمان دهد شهریار جهان    ز کار چنان خرد کودک نوان
بفرمود کان کودکانرا چهار    ز گنج درم داد باید هزار
هرآنکس که شد کشته در کارزار    کزو خرد کودک بود یادگار
چونامش ز دفتر بخواند دبیر    برد پیش کودک درم ناگزیر
چنین هم بسال اندرون چار بار    مبادا که باشد ازین کارخوار
دگر گفت انوشه بدی سال و ماه    به مرو اندرون پهلوان سپاه
فراوان درم گرد کرد و بخورد    پراگنده گشتند زان مرز مرد
چنین داد پاسخ که آن خواسته    که از شهر مردم کند کاسته
چرا باید از خون درویش گنج    که او شاد باشد تن وجان به رنج
ازان کس که بستد بدو بازده    ازان پس به مرو اندر آواز ده
بفرمای داری زدن بر درش    ببیداری کشور و لشکرش
ستمکاره را زنده بر دار کن    دو پایش ز بر سرنگونسار کن
بدان تا کس از پهلوانان ما    نپیچد دل و جان ز پیمان ما
دگر گفت کای شاه یزدان پرست    بدر بر بسی مردم زیردست
همی داد او را ستایش کنند    جهان آفرین را نیایش کنند
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس    که از ما کسی نیست اندر هراس
فزون کرد باید بدیشان نگاه    اگر با گناهند و گر بیگناه
دگر گفت کای شاه با فر و هوش    جهان شد پرآواز خنیا و نوش
توانگر و گر مردم زیردست    شب آید شود پر ز آوای مست
چنین داد پاسخ که اندر جهان    بما شاد بادا کهان و مهان
دگر گفت کای شاه برترمنش    همی زشتگویت کند سرزنش
که چندین گزافه ببخشید گنج    ز گرد آوریدن ندیدست رنج
چنین داد پاسخ که آن خواسته    کزو گنج ما باشد آراسته
اگر بازگیریم ز ارزانیان    همه سود فرجام گردد زیان
دگر گفت مای شهریار بلند    که هرگز مبادا به جانت گزند
جهودان و ترسا تو را دشمنند    دو رویند و با کیش آهرمنند
چنین داد پاسخ که شاه سترگ    ابی زینهاری نباشد بزرگ
دگر گفت کای نامور شهریار    ز گنج توافزون ز سیصد هزار
درم داده‌ای مرد درویش را    بسی پروریده تن خویش را
چنین گفت کاین هم بفرمان ماست    به ارزانیان چیز بخشی رواست
دگر گفت کای شاه نادیده رنج    ز بخشش فراوان تهی ماند گنج
چنین داد پاسخ که دست فراخ    همی مرد را نو کند یال وشاخ
جهاندار چون گشت یزدان‌پرست    نیازد ببد درجهان نیز دست
جهان تنگ دیدیم بر تنگخوی    مرا آز و زفتی نبد آرزوی
چنین گفت موبد که ای شهریار    فراخان سالار سیصد هزار
درم بستد از بلخ بامی به رنج    سپرده نهادند یکسر به گنج
چنین داد پاسخ که ما را درم    نباید که باشد کسی زو دژم
که رنج آید از بیشی گنج ما    نه چونین بود داد از پادشا
از آنکس که بستد بدو هم دهید    ز گنج آنچ خواهد بران سر نهید
که درد دل مردم زیردست    نخواهد جهاندار یزدان‌پرست
پی کاخ آباد را بر کنید    بگل بام او را توانگر کنید
شود کاخ ویران تو را ز هرچ بود    بماند پس از مرگ نفرین و دود
ز دیوان ما نام او بسترید    بدر بر چنو را بکس مشمرید
دگر گفت کای شاه فرخ نژاد    بسی‌گیری از جم و کاوس یاد
بدان گفت تا از پس مرگ من    نگردد نهان افسر و ترگ من
دگر گفت کز بهمن سرفراز    چرا شاه ایران بپوشید راز
چنین داد پاسخ که او را خرد    بپیچد همی وز هوا برخورد
یکی گفت کای شاه کهتر نواز    چرا گشتی اکنون چنین دیر یاز
چنین داد پاسخ که با بخردان    همانم همان نیز با موبدان
چوآواز آهرمن آید بگوش    نماند به دل رای و با مغزهوش
بپرسید موبد ز شاه زمین    سخن راند از پادشاهی و دین
که بی دین جهان به که بی پادشا    خردمند باشد برین بر گوا
چنین داد پاسخ که گفتم همین    شنید این سخن مردم پاکدین
جهاندار بی‌دین جهان را ندید    مگر هرکسی دین دگیر گزید
یکی بت پرست و یکی پاکدین    یکی گفت نفرین به از آفرین
ز گفتار ویران نگردد جهان    بگو آنچ رایت بود در نهان
هرآنگه که شد تخت بی‌پادشا    خردمندی ودین نیارد بها
یکی گفت کای شاه خرم نهان    سخن راندی چند پیش مهان
یکی آنکه گفتی زمانه منم    بد و نیک او را بهانه منم
کسی کو کند آفرین بر جهان    بما بازگردد درودش نهان
چنین داد پاسخ که آری رواست    که تاج زمانه سر پادشاست
جهان را چنین شهریاران سرند    ازیرا چنین بر سران افسرند
گذشتم ز توقیع نوشین‌روان    جهان پیر و اندیشه من جوان
مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت    به پیری چنین آتش‌آمیز گشت
ز منبر چومحمود گوید خطیب    بدین محمد گراید صلیب
همی‌گفتم این نامه را چند گاه    نهان بد ز خورشید و کیوان و ماه
چو تاج سخن نام محمود گشت    ستایش به آفاق موجود گشت
زمانه بنام وی آباد باد    سپهر ازسرتاج او شاد باد
جهان بستند از بت پرستان هند    بتیغی که دارد چو رومی پرند


همچنین مشاهده کنید