شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

داستان بوزرجمهر (۳)


بکوشد بجوید بگرد جهان    خرامد به هنگام با همرهان
دگر گفت کاندر خردمند مرد    هنرچیست هنگام ننگ و نبرد
چنین گفت کان کس که آهوی خویش    ببیند بگرداند آیین وکیش
بپرسید دیگر که در زیستن    چه سازی که کمتر بود رنج تن
چنین داد پاسخ که گر با خرد    دلش بردبارست رامش برد
بداد وستد در کند راستی    ببندد در کژی و کاستی
ببخشد گنه چون شود کامکار    نباشد سرش تیز و نا بردبار
بپرسید دیگر که از انجمن    نگهبان کدامست برخویشتن
چنین گفت کان کو پس آرزوی    نرفت از کریمی وز نیک خوی
دگر کو بسستی نشد پیش کار    چو دید او فزونی بدروزگار
دگرگفت کزبخشش نیک‌خوی    کدامست نیکوتر از هر دو سوی
کجا در دو گیتیش بارآورد    بسالی دو بارش بهارآورد
چنین گفت کان کس که با خواسته    ببخشش کند جانش آراسته
وگر بر ستاننده آرد سپاس    ز بخشنده بازارگانی شناس
دگر گفت کز مرد پیرایه چیست    وزان نیکوییها گرانمایه چیست
چنین داد پاسخ که بخشنده مرد    کجا نیکویی با سزاوار کرد
ببالد به کردار سرو بلند    چو بالید هرگز نباشد نژند
وگر ناسزا را بسایی به مشک    نبوید نروید گل از خار خشک
سخن پرسی از گنگ گر مرد کر    به بار آید ورای ناید ببر
یکی گفت کاندر سرای سپنج    نباشد خردمند بی‌درد و رنج
چه سازیم تا نام نیک آوریم    درآغاز فرجام نیک آوریم
بدو گفت شو دور باش از گناه    جهان را همه چون تن خویش خواه
هران چیزکانت نیاید پسند    تن دوست و دشمن دران برمبند
دگرگفت کوشش ز اندازه بیش    چن گویی کزین دوکدامست پیش
چنین داد پاسخ که اندر خرد    جز اندیشه چیزی نه اندر خورد
بکوشی چو در پیش کار آیدت    چوخواهی که رنجی به بار آیدت
سزای ستایش دگر گفت کیست    اگر برنکوهیده باید گریست
چنین گفت کان کو به یزدان پاک    فزون دارد امید و هم بیم و باک
دگر گفت کای مرد روشن‌خرد    ز گردون چه بر سر همی‌بگذرد
کدامست خوشتر مرا روزگار    ازین برشده چرخ ناپایدار
سخن گوی پاسخ چنین داد باز    که هرکس که گشت ایمن و بی‌نیاز
به خوبی زمانه ورا داد داد
چنینست رسم قضا و قدر    ز بخشش نیابی به کوشش گذر
جهاندار دانا و پروردگار    چنین آفرید اختر روزگار
دگرگفت کان چیز کافزون ترست    کدامست و بیشی که را در خورست
چنین گفت کان کس که داننده تر    به نیکی کرا دانش آید ببر
دگرگفت کز ما چه نیکوترست    ز گیتی کرانیکویی درخورست
چنین داد پاسخ که آهستگی    کریمی وخوبی وشایستگی
فزونتر بکردن سرخویش پست    ببخشد نه از بهر پاداش دست
بکوشد بجوید بگرد جهان    خرامد به هنگام با همرهان
دگر گفت کاندر خردمند مرد    هنرچیست هنگام ننگ و نبرد
چنین گفت کان کس که آهوی خویش    ببیند بگرداند آیین وکیش
بپرسید دیگر که در زیستن    چه سازی که کمتر بود رنج تن
چنین داد پاسخ که گر با خرد    دلش بردبارست رامش برد
بداد وستد در کند راستی    ببندد در کژی و کاستی
ببخشد گنه چون شود کامکار    نباشد سرش تیز و نا بردبار
بپرسید دیگر که از انجمن    نگهبان کدامست برخویشتن
چنین گفت کان کو پس آرزوی    نرفت از کریمی وز نیک خوی
دگر کو بسستی نشد پیش کار    چو دید او فزونی بدروزگار
دگرگفت کزبخشش نیک‌خوی    کدامست نیکوتر از هر دو سوی
کجا در دو گیتیش بارآورد    بسالی دو بارش بهارآورد
چنین گفت کان کس که با خواسته    ببخشش کند جانش آراسته
وگر بر ستاننده آرد سپاس    ز بخشنده بازارگانی شناس
دگر گفت کز مرد پیرایه چیست    وزان نیکوییها گرانمایه چیست
چنین داد پاسخ که بخشنده مرد    کجا نیکویی با سزاوار کرد
ببالد به کردار سرو بلند    چو بالید هرگز نباشد نژند
وگر ناسزا را بسایی به مشک    نبوید نروید گل از خار خشک
سخن پرسی از گنگ گر مرد کر    به بار آید ورای ناید ببر
یکی گفت کاندر سرای سپنج    نباشد خردمند بی‌درد و رنج
چه سازیم تا نام نیک آوریم    درآغاز فرجام نیک آوریم
بدو گفت شو دور باش از گناه    جهان را همه چون تن خویش خواه
هران چیزکانت نیاید پسند    تن دوست و دشمن دران برمبند
دگرگفت کوشش ز اندازه بیش    چن گویی کزین دوکدامست پیش
چنین داد پاسخ که اندر خرد    جز اندیشه چیزی نه اندر خورد
بکوشی چو در پیش کار آیدت    چوخواهی که رنجی به بار آیدت
سزای ستایش دگر گفت کیست    اگر برنکوهیده باید گریست
چنین گفت کان کو به یزدان پاک    فزون دارد امید و هم بیم و باک
دگر گفت کای مرد روشن‌خرد    ز گردون چه بر سر همی‌بگذرد
کدامست خوشتر مرا روزگار    ازین برشده چرخ ناپایدار
سخن گوی پاسخ چنین داد باز    که هرکس که گشت ایمن و بی‌نیاز
به خوبی زمانه ورا داد داد    سزد گر نگیری جز از داد یاد
بپرسید دیگر که دانش کدام    به گیتی که باشیم زو شادکام
چنین گفت کان کو بود بردبار    به نزدیک اومرد بی‌شرم خوار
دگر گفت کان کو نجوید گزند    ز خوها کدامش بود سودمند
بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم    بخوابد بخشم از گنهکار چشم
دگر گفت کان چیست ای هوشمند    که آید خردمند را آن پسند
چنین گفت کان کو بود پر خرد    ندارد غم آن کزو بگذرد
وگر ارجمندی سپارد به خاک    نبندد دل اندر غم و درد پاک
دگر کو ز نادیدنیها امید    چنان بگسلد دل چو از باد بید
دگر گفت بد چیست بر پادشای    کزو تیره گردد دل پارسای
چنین داد پاسخ که بر شهریار    خردمند گوید که آهو چهار
یکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ    و دیگر که دارد دل از بخش تنگ
دگر آنک رای خردمند مرد    به یک سو نهد روز ننگ و نبرد
چهارم که باشد سرش پرشتاب    نجوید به کار اندر آرام و خواب
بپرسید دیگر که بی عیب کیست    نکوهیدن آزادگان را بچیست
چنین گفت کین رابه بخشیم راست    که جان وخرد درسخن پادشاست
گرانمایگان را فسون ودروغ    به کژی و بیداد جستن فروغ
میانه بو د مرد کنداوری    نکوهشگر و سر پر از داوری
منش پستی وکام برپادشا    به بیهوده خستن دل پارسا
زبان راندن و دیده بی‌آب شرم    گزیدن خروش اندر آواز نرم
خردمند مردم که دارد روا    خرد دور کردن ز بهر هوا
بپرسید دیگر یکی هوشمند    که اندرجهان چیست آن بی‌گزند
چنین داد پاسخ او کز نخست    درپاک یزدان بدانست وجست
کزویت سپاس و بدویت پناه    خداوند روز و شب و هور و ماه
دل خویش راآشکار و نهان    سپردن به فرمان شاه جهان
تن خویشتن پروریدن به ناز    برو سخت بستن در رنج وآز
نگه داشتن مردم خویش را    گسستن تن از رنج درویش را
سپردن به فرهنگ فرزند خرد    که گیتی بنادان نشاید سپرد
چوفرمان پذیرنده باشد پسر    نوازنده باید که باشد پدر
بپرسید دیگر که فرزند راست    به نزد پدر جایگاهش کجاست
چنین داد پاسخ که نزد پدر    گرامی چوجانست فرخ پسر
پس ازمرگ نامش بماند به جای    ازیرا پسرخواندش رهنمای
بپرسید دیگر که ازخواسته    که دانی که دارد دل آراسته
چنین داد پاسخ که مردم به چیز    گرامیست وز چیز خوارست نیز
نخست آنکه یابی بدو آرزوی    ز هستیش پیدا کنی نیک‌خوی
وگر چون بباید نیاری به کار    همان سنگ وهم گوهر شاهوار
دگر گفت با تاج و نام بلند    کرا خوانی از خسروان سودمند
چنین داد پاسخ کزان شهریار    که ایمن بود مرد پرهیزکار
وز آواز او بدهراسان بود    زمین زیر تختش تن آسان بود
دگر گفت مردم توانگر بچیست    به گیتی پر از رنج و درویش کیست


همچنین مشاهده کنید