جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

رزم خاقان چین با هیتالیان (۵)


چو از چاره دلها بپرداختند    فرستاده را پیش بنشاختند
بگفتند چیزی که بایست گفت    ز فرزند خاتون که بد در نهفت
بپذرفت مهران ستاد از پدر    به نام شهنشاه پیروزگر
میانجی بپذرفت خاقان به داد    همان راکه دارد ز خاتون نژاد
پرستندگان با نثار آمدند    به شادی بر شهریار آمدند
وزان پس یکی گنج آراسته    بدو در ز هر گونه‌ای خواسته
ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج    همان مهر پیروزه و تخت عاج
یکی دیگر ازعود هندی به زر    برو بافته چند گونه گهر
ابا هر یکی افسری شاهوار    صد اسب و صد استر به زین و به بار
شتر بارکرده ز دیبای چین    بیاراسته پشت اسبان به زین
چهل را ز دیبای زربفت گون    کشیده زبر جد به زر اندرون
صد اشتر ز گستردنی بار کرد    پرستنده سیصد پدیدار کرد
همی‌بود تاهرکسی برنشست    برآیین چین با درفشی بدست
بفرمود خاقان پیروزبخت    که بنهند برکوهه‌ی پیل تخت
برو بافته شوشه‌ی سیم و زر    به شوشه درون چند گونه گهر
درفشی درفشان به دیبای چین    که پیدا نبودی ز دیبا زمین
به صد مردش از جای برداشتند    ز هامون به گردون برافراشتند
ز دیبا بیاراست مهدی به زر    به مهد اندرون نابسوده گهر
چو سیصد پرستار با ماهروی    برفتند شادان‌دل و راه‌جوی
فرستاد فرزند را نزد شاه    سپاهی همی‌رفت با او به راه
پرستنده پنجاه و خادم چهل    برو برگذشتند شادان به دل
چوپردخته شد زان بیامد دبیر    بیاورد مشک و گلاب وحریر
یکی نامه بنوشت ار تنگ‌وار    پر آرایش و بوی و رنگ و نگار
نخستین ستود آفریننده را    جهاندار و بیدار و بیننده را
که هرچیز کو سازد اندر بوش    بران سو بود بندگان را روش
شهنشاه ایران مرا افسرست    نه پیوند او از پی دخترست
که تامن شنیدستم از بخردان    بزرگان و بیدار دل موبدان
ز فر و بزرگی و اورند شاه    بجستم همی رای و پیوند شاه
که اندر جهان سر به سر دادگر    جهاندار چون او نبندد کمر
به مردی و پیروزی و دستگاه    به فر و بنیرو و تخت و کلاه
به رادی و دانش به رای وخرد    ورا دین یزدان همی‌پرورد
فرستادم اینک جهان بین خویش    سوی شاه کسری به آیین خویش
بفرموده‌ام تا بود بنده‌وار    چوشاید پس پرده‌ی شهریار
خردگیرد از فر و فرهنگ اوی    بیاموزد آیین وآهنگ اوی
که بخت وخرد رهنمون تو باد    بزرگی ودانش ستون تو باد
نهادند مهر از بر مشک چین    فرستاده را داد و کرد آفرین
یکی خلعت از بهر مهران ستاد    بیاراست کان کس ندارد به یاد
که دادی کسی از مهان جهان    فرستاده را آشکار ونهان
همان نیز یارانش را هدیه داد    ز دینار وز مشکشان کرد شاد
همی‌رفت با دختر وخواسته    سواران و پیلان آراسته
چنین تا لب رود جیحون کشید    به مژگان همی از دلش خون کشید
همی‌بود تا رود بگذاشتند    ز خشکی بران روی برداشتند
ز جیحون دلی پر زخون بازگشت    ز فرزند با درد انباز گشت
جو آگاهی آمد ز مهران ستاد    همی هر کس آن مر ده را هدیه داد
یکایک همی‌خواندند آفرین    ابرشاه ایران وسالار چین
دلی شاد با هدیه و با نثار    همه مهربان و همه دوستار
ببستند آذین به شهر و به راه    درم ریختند از بر تخت شاه
به آموی و راه بیابان مرو    زمین بود یک سر چو پر تذرو
چنین تا به بسطام وگرگان رسید    تو گفتی زمین آسمان را ندید
زآیین که بستند بر شهر و دشت    براهی که لشکر همی‌برگذشت
وز ایران همه کودک و مرد و زن    به راه بت چین شدند انجمن
ز بالا بر ایشان گهر ریختند    به پی زعفران و درم بیختند
برآمیخته طشتهای خلوق    جهان پرشد از ناله‌ی کوس و بوق
همه یال اسبان پر از مشک ومی    شکر با درم ریخته زیر پی
ز بس ناله‌ی نای و چنگ و رباب    نبد بر زمین جای آرام وخواب
چوآمد بت اندر شبستان شاه    به مهد اندرون کرد کسری نگاه
یکی سرو دین از برش گرد ماه    نهاده به مه بر ز عنبر کلاه
کلاهی به کردار مشکین زره    ز گوهر کشیده گره برگره
گره بسته از تار و برتافته    به افسون یک اندر دگر بافته
چو از غالیه برگل انگشتری    همه زیر انگشتری مشتری
درو شاه نوشین‌روان خیره ماند    برو نام یزدان فراوان بخواند
سزاوار او جای بگزید شاه    بیاراستند از پی ماه گاه
چو آگاهی آمد به خاقان چین    ز ایران و ز شاه ایران زمین
وزان شادمانی به فرزند اوی    شدن شاد وخرم به پیوند اوی
بپردخت سغد وسمرقند وچاج    به قجغار باشی فرستاد تاج
ازین شهرها چون برفت آن سپاه    همی مرزبانان فرستاد شاه
جهان شد پر از داد نوشین‌روان    بخفتند بردشت پیر و جوان
یکایک همی‌خواندند آفرین    ز هر جای برشهریار زمین
همه دست برداشته به آسمان    که ای کردگارمکان و زمان
تواین داد برشاه کسری بدار    بگردان ز جانش بد روزگار
که از فر و اورند او در جهان    بدی دور گشت آشکار و نهان
به نخجیر چون او به گرگان رسید    گشاده کسی روی خاقان ندید
بشد خواب وخورد از سواران چین    سواری نبرداشت از اسب زین
پراگنده شد ترک سیصد هزار    به جایی نبد کوشش کارزار
کمانی نبایست کردن به زه    نه که بد از ایدر نه چینی نه مه
بدین سان بود فر و برز کیان    به نخچیر آهنگ شیر ژیان
که نام وی و اختر شاه بود    که هم تخت و هم بخت همراه بود
وزان پس بزرگان شدند انجمن    از آموی تا شهر چاچ و ختن
بگفتند کاین شهرهای فراخ    پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد    بسی بود ویران و آرام جغد
چغانی وسومان وختلان و بلخ    شده روز بر هر کسی تار و تلخ
بخارا وخوارزم وآموی و زم    بسی یاد دارمی با درد و غم
ز بیداد وز رنج افراسیاب    کسی را نبد جای آرام وخواب
چوکیخسرو آمد برستیم از اوی    جهانی برآسود از گفت وگوی
ازان پس چو ارجاسب شد زورمند    شد این مرزها پر ز درد وگزند
از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ    ندید ایچ ارجاسب جای درنگ
برآسود گیتی ز کردار اوی    که هرگز مبادا فلک یاراوی
ازان پس چونرسی سپهدار شد    همه شهرها پر ز تیمار شد
چوشاپور ارمزد بگرفت جای    ندانست نرسی سرش را ز پای
جهان سوی داد آمد و ایمنی    ز بد بسته شد دست آهرمنی
چوخاقان جهان بستد از یزدگرد    ببد تیزدستی برآورد گرد
بیامد جهاندار بهرام گور    ازو گشت خاقان پر از درد و شور
شد از داد او شهرها چون بهشت    پراگنده شد کار ناخوب و زشت
به هنگام پیروز چون خوشنواز    جهان کرد پر درد و گرم و گداز
مبادا فغانیش فرزند اوی    مه خویشان مه تخت ومه اورند اوی
جهاندار کسری کنون مرز ما    بپذرفت و پرمایه شد ارز ما
بماناد تا جاودان این بر اوی    جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی
که از وی زمین داد بیند کنون    نبینیم رنج ونه ریزیم خون
ازان پس ز هیتال وترک وختن    به گلزریون برشدند انجمن
به هر سو که بد موبدی کاردان    ردی پاک وهشیار و بسیاردان
ز پیران هرآنکس که بد رای‌زن    بروبر ز ترکان شدند انجمن
چنان رای دیدند یک سر سپاه    که آیند با هدیه نزدیک شاه
چو نزدیک نوشین‌روان آمدند    همه یک دل و یک زبان آمدند
چنان گشت ز انبوه درگاه شاه    که بستند برمور و بر پشه راه
همه برنهادند سر برزمین    همه شاه راخواندند آفرین
بگفتند کای شاه ما بنده‌ایم    به فرمان تو در جهان زنده‌ایم
همه سرفرازیم با ساز جنگ    به هامون بدریم چرم پلنگ
شهنشاه پذرفت ز ایشان نثار    برستند پاک از بد روزگار
از ایشان فغانیش بد پیشرو    سپاهی پسش جنگ سازان نو


همچنین مشاهده کنید