جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

رزم خاقان چین با هیتالیان (۷)


ز روی ریا هرچ گرد آورد    ز صد سال بودنش برنگذرد
شود خاک وبی‌بر شود رنج اوی    به دشمن بماند همه گنج اوی
نه فرزند ماند نه تخت و کلاه    نه ایوان شاهی نه گنج و سپاه
چو بشنید آن جستن و باد اوی    ز گیتی نگیرد کسی‌یاد اوی
بدین کار چون بگذرد روزگار    ازو نام نیکی بود یادگار
ز گیتی دوچیزیست جاوید بس    دگر هرچ‌باشد نماند به کس
سخن گفتن نغز و کردار نیک    نگردد کهن تا جهانست ریک
بدین سان بود گردش روزگار    خنک مرد با شرم و پرهیزگار
مکن شهریارا گنه تا توان    بویژه کزو شرم دارد روان
بی‌آزاری وسودمندی گزین    که اینست فرهنگ آیین و دین
ز من یادگارست چندی سخن    گمانم که هرگز نگردد کهن
چو بگشاد روشن دل شهریار    فروان سخن کرد زو خواستار
بدو گفت فرخ کدامست مرد    که دارد دلی شاد بی‌باد سرد
چنین گفت کانکو بود بیگناه    نبردست آهرمن او راز راه
بپرسیدش از کژی و راه دیو    ز راه جهاندار کیهان خدیو
بدو گفت فرمان یزدان بهیست    که اندر دوگیتی ازو فرهیست
دربرتری راه آهرمنست    که مرد پرستنده را دشمنست
خنک درجهان مرد پیمان منش    که پاکی وشرمست پیرامنش
چوجانش تنش را نگهبان بود    همه زندگانیش آسان بود
بماند بدو رادی و راستی    نکوبد درکژی وکاستی
هران چیز کان بهره تن بود    روانش پس از مرگ روشن بود
ازین هر دو چیزی ندارد دریغ    که به هر نیامست گر به هر تیغ
کسی کو بود برخرد پادشا    روان را ندارد به راه هوا
سخن نشنو ازمرد افزون منش    که با جان روشن بود بدکنش
چوخستو بیاید به دیگر سرای    هم ایدر پر از درد ماند به جای
کزین بگذری سفله آن را شناس    که از پاک یزدان ندارد سپاس
دریغ آیدش بهره‌ی تن ز تن    شود ز آرزوها ببندد دهن
همان بهر جانش که دانش بود    نداند نه از دانشی بشنود
بپرسید کسری که از کهتران    کرا باشد اندیشه‌ی مهتران
چنین گفت کان کس که داناترست    بهر آرزو بر تواناترست
کدامست دانا بدوشاه گفت    که دانش بود مرد را درنهفت
چنین گفت کان کو به فرمان دیو    نپردازد از راه کیهان خدیو
ده‌اند اهرمن هم به نیروی شیر    که آرند جان وخرد را به زیر
بدو گفت کسری که ده دیو چیست    کزیشان خرد را بباید گریست
چنین داد پاسخ که آز و نیاز    دو دیوند با زور و گردن فراز
دگر خشم ور شکست وننگست وکین    چو نمام و دوروی و ناپاک دین
دهم آنک از کس ندارد سپاس    به نیکی وهم نیست یزدان شناس
بدو گفت ازین شوم ده باگزند    کدامست آهرمن زورمند
چنین داد پاسخ به کسری که آز    ستمکاره دیوی بود دیرساز
که اورا نبینند خشنود ایچ    همه درفزونیش باشد بسیچ
نیاز آنک او را ز اندوه و درد    همی کور بینند و رخساره زرد
کزین بگذری خسرو ادیو رشک    یکی دردمندی بود بی‌پزشک
اگر در زمانه کسی بی‌گزند    به تندی شود جان او دردمند
دگر ننگ دیوی بود با ستیز    همیشه ببد کرده چنگال تیز
دگر دیو کینست پرخشم وجوش    ز مردم بتابد گه خشم هوش
نه بخشایش آرد بروبر نه مهر    دژآگاه دیوی پرآژنگ چهر
دگر دیو نمام کو جز دروغ    نداند نراند سخن با فروغ
بماند سخن چین ودوروی دیو    بریده دل از بیم کیهان خدیو
میان دوتن کین وجنگ آورد    بکوشد که پیوستگی بشکرد
دگر دیو بی‌دانش وناسپاس    نباشد خردمند و نیکی شناس
به نزدیک او رای و شرم اندکیست    به چشمش بدو نیک هردو یکیست
ز دانا بپرسید پس شهریار    که چون دیو با دل کند کارزار
ببنده چه دادست کیهان خدیو    که از کار کوته کند دست دیو
چنین داد پاسخ که دست خرد    ز کردار آهرمنان بگذرد
خرد باد جان تو را رهنمون    که راهی درازست پیش اندرون
ز شمشیر دیوان خرد جوشنست    دل وجان داننده زو روشنست
گذشته سخن یاد دارد خرد    به دانش روان را همی‌پرورد
وگر خود بود آنک خوانیم خیم    که با او ندارد دل از دیو بیم
جهان خوش بود بردل نیک‌خوی    نگردد بگرد در آرزوی
سخنهای باینده گویم کنون    که دلرا به شادی بود رهنمون
همیشه خردمند و امیدوار    نبیند جز از شادی روزگار
نیندیشد از کار بد یک زمان    ره راست گیرد نگیرد کمان
دگر هر که خشنود باشد به گنج    نیازد نیارد تنش را به رنج
کسی کو به گنج و درم ننگرد    همه روز او برخوشی بگذرد
دگر دین یزدان پرستست و بس    به رنج و به گنج و به آزرم کس
ز فرمان یزدان نگردد سرش    سرشت بدی نیست هم گوهرش
برین همنشانست پرهیز نیز    که نفروشد او راه یزدان به چیز
بدو گفت زین ده کدامست شاه    سوی نیکویها نماینده راه
چنین داد پاسخ که راه خرد    ز هر دانشی بی‌گمان بگذرد
همان خوی نیکوکه مردم بدوی    بماند همه ساله با آب روی
وزین گوهران گوهر استوار    تن خشندی دیدم از روزگار
وزیشان امیدست آهسته‌تر    برآسوده از رنج و شایسته‌تر
وزین گوهران آز دیدم به رنج    که همواره سیری نیابد ز گنج
بدو گفت شاه از هنرها چه به    که گردد بدو مرد جوینده مه
چنین داد پاسخ که هر کو ز راه    نگردد بود با تنی بیگناه
بیابد ز گیتی همه کام ونام    از انجام فرجام و آرام و کام
بپرسید ازو نامبردار گو    کزین ده کدامین بود پیشرو
چنین داد پاسخ به آواز نرم    سخنهای دانش به گفتار گرم
فزونی نجوید برین بر خرد    خرد بی‌گمان برهنر بگذرد
وزان پس ز دانا بپرسید مه    که فرهنگ مردم کدامست به
چنین داد پاسخ که دانش بهست    خردمند خود برجهان برمهست
که دانا بلندی نیازد به گنج    تن خویش را دور دارد ز رنج
ز نیروی خصمش بپرسید شاه    که چون جست خواهی همی دستگاه
چنین داد پاسخ که کردار بد    بود خصم روشن‌روان وخرد
ز دانا بپرسید پس دادگر    که فرهنگ بهتر بود گر گهر
چنین داد پاسخ بدو رهنمون    که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
گهر بی هنر زار وخوارست وسست    به فرهنگ باشد روان تندرست
بدو گفت جان را زدودن بچیست    هنرهای تن را ستودن بچیست
بگویم کنون گفتها سر به سر    اگر یادگیری همه دربدر
خرد مرد را خلعت ایزدیست    ز اندیشه دورست ودور از بدیست
هنرمند کز خویشتن درشگفت    بماند هنر زو نباید گرفت
همان خوش منش مردم خویش دار    نباشد به چشم خردمند خوار
اگر بخشش ودانش و رسم و داد    خردمند گرد آورد با نژاد
بزرگی و افزونی و راستی    همی‌گیرد از خوی بدکاستی
ازان پس بپرسید کسری ازوی    که‌ای نامور مرد فرهنگ جوی
بزرگی به کوشش بود گر به بخت    که یابد جهاندار ازو تاج وتخت
چنین داد پاسخ که بخت وهنر    چنانند چون جفت با یکدیگر
چنان چون تن وجان که یارند وجفت    تنومند پیدا و جان در نهفت
همان کالبد مرد را پوششست    اگر بخت بیدار در کوششست
به کوشش نیاید بزرگی به جای    مگر بخت نیکش بود رهنمای
و دیگر که گیتی فسانه ست و باد    چو خوابی که بیننده دارد به یاد
چو بیدار گردد نبیند به چشم    اگر نیکویی دید اگر درد وخشم
دگر پرسشی برگشاد از نهفت    بدانا ستوده کدامست گفت
چنین داد پاسخ که شاهی که تخت    بیاراید و زور یابد ز بخت
اگر دادگر باشد و نیک‌نام    بیابد ز گفتار و کردار کام
بدو گفت کاندر جهان مستمند    کدامست بدروز و ناسودمند
چنین داد پاسخ که درویش زشت    که نه کام یابد نه خرم بهشت
بپرسید و گفتا که بدبخت کیست    که همواره از درد باید گریست
چنین داد پاسخ که داننده مرد    که دارد ز کردار بد روی زرد


همچنین مشاهده کنید