شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

داستان بوزرجمهر (۶)


بخورد و بپوشش به یزدان گرای    بدین دار فرمان یزدان به جای
گر آیدت روزی به چیزی نیاز    به دشت و به گنج و به پیلان مناز
هم از پیشه‌ها آن گزین کاندروی    ز نامش نگردد نهان آبروی
همان دوستی باکسی کن بلند    که باشد بسختی تو را سودمند
تو در انجمن خامشی برگزین    چوخواهی که یک سر کنند آفرین
چو گویی همان گوی کموختی    به آموختن درجگر سوختی
سخن سنج و دینار گنجی مسنج    که در دانشی مرد خوارست گنج
روان در سخن گفتن آژیرکن    کمان کن خرد را سخن تیرکن
چو رزم آیدت پیش هشیار باش    تنت را ز دشمن نگهدار باش
چو بدخواه پیش توصف برکشید    تو را رای وآرام باید گزید
برابر چو بینی کسی هم نبرد    نباید که گردد تو را روی زرد
تو پیروزی ار پیشدستی کنی    سرت پست گردد چوسستی کنی
بدانگه که اسب افگنی هوش دار    سلیح هم آورد را گوش دار
گرو تیز گردد تو زو برمگرد    هشیوار یاران گزین در نبرد
چودانی که با او نتابی مکوش    ببرگشتن از رزم باز آر هوش
چنین هم نگه دار تن در خورش    نباید که بگزایدت پرورش
بخور آن چنان کان بنگزایدت    ببیشی خورش تن بنفزایدت
مکن درخورش خویش را چار سوی    چنان خور که نیزت کند آرزوی
ز می نیزهم شادمانی گزین    که مست ازکسی نشنود آفرین
چو یزدان پسندی پسندیده‌ای    جهان چون تنست و تو چون دیده‌ای
بسی از جهان آفرین یاد کن    پرستش برین یاد بنیاد کن
بشر رفی نگه دار هنگام را    به روز و به شب گاه آرام را
چودانی که هستی سرشته ز خاک    فرامش مکن راه یزدان پاک
پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن    تو نو باش گرهست گیتی کهن
به نیکی گرای و غنیمت شناس    همه ز آفریننده دار این سپاس
مگرد ایچ گونه به گرد بدی    به نیکی گر ای اگر بخردی
ستوده‌ترآنکس بود در جهان    که نیکش بود آشکار و نهان
هوا را مبر پیش رای وخرد    کزان پس خرد سوی تو ننگرد
چوخواهی که رنج تو آید به بر    ز آموزگاران مپرتاب سر
دبیری بیاموز فرزند را    چوهستی بود خویش و پیوند را
دبیری رساند جوان را به تخت    کند نا سزا را سزاوار بخت
دبیریست از پیشه‌ها ارجمند    کزو مرد افگنده گردد بلند
چو با آلت و رای باشد دبیر    نشیند بر پادشا ناگزیر
تن خویش آژیر دارد ز رنج    بیابد بی‌اندازه از شاه گنج
بلاغت چو با خط گرد آیدش    براندیشه معنی بیفزایدش
ز لفظ آن گزیند که کوتاه‌تر    بخط آن نماید که دلخواه‌تر
خردمند باید که باشد دبیر    همان بردبار و سخن یادگیر
هشیوار و سازیده‌ی پادشا    زبان خامش از بد به تن پارسا
شکیبا و با دانش و راست‌گوی    وفادار و پاکیزه و تازه‌روی
چو با این هنرها شود نزد شاه    نشاید نشستن مگر پیش گاه
سخنها چوبشنید از و شهریار    دلش تازه شد چون گل اندر بهار
چنین گفت کسری به موبد که رو    ورا پایگاهی بیارای نو
درم خواه وخلعت سزاوار اوی    که در دل نشستست گفتار اوی
دگر هفته چون هور بفراخت تاج    بیامد نشست از بر تخت عاج
ابا نامور موبدان و ردان    جهاندار و بیدار دل بخردان
همی‌خواست ز ایشان جهاندارشاه    همان نیز فرخ دبیر سپاه
هم از فیلسوفان وز مهتران    ز هر کشوری کار دیده سران
همان ساوه و یزدگرد دبیر    به پیش اندرون بهمن تیزویر
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه    که دل را بیارای و بنمای راه
زمن راستی هرچ دانی بگوی    به کژی مجو ازجهان آبروی
پرستش چگونه است فرمان من    نگه داشتن رای و پیمان من
ز گیتی چو آگه شوند این مهان    شنیده بگویند با همرهان
چنین گفت با شاه بیدار مرد    که ای برتر از گنبد لاژورد
پرستیدن شهریار زمین    نجوید خردمند جز راه دین
نباید به فرمان شاهان درنگ    نباید که باشد دل شاه تنگ
هرآنکس که برپادشا دشمنست    روانش پرستار آهرمنست
دلی کو ندارد تن شاه دوست    نباید که باشد ورا مغز و پوست
چنان دان که آرام گیتیست شاه    چونیکی کنیم او دهد دستگاه
به نیک و بد او را بود دست رس    نیازد بکین و بزرم کس
تو مپسند فرزند را جای اوی    چوجان دار در دل همه رای اوی
به شهری که هست اندرو مهرشاه    نیابد نیاز اندران بوم راه
بدی را تو از فر او بگذرد    که بختش همه نیکویی پرورد
جهان را دل ازشاه خندان بود    که بر چهر او فر یزدان بود
چو از نعمتش بهره‌یابی بکوش    که داری همیشه به فرمانش گوش
به اندیشه گر سربپیچی ازوی    نبیند به نیکی تو را بخت روی
چو نزدیک دارد مشو برمنش    وگر دور گردی مشو بدکنش
پرستنده گر یابد از شاه رنج    نگه کن که با رنج نامست و گنج
نباید که سیر آید از کارکرد    همان تیز گردد ز گفتار سرد
اگر گشن شد بنده را دستگاه    به فر و به نام جهاندار نه شاه
گر از ده یکی باژ خواهد رواست    چنان رفت باید که او را هواست
گرامی‌تر آنکس بود نزد شاه    که چون گشن بیند ورا دستگاه
ز بهری که اورا سراید ز گنج    نماند که باشد بدو درد و رنج
ز یزدان بود آنک ماند سپاس    کند آفرین مرد یزدان‌شناس
و دیگر که اندر دلش راز شاه    بدارد نگوید به خورشید وماه
به فرمان شاه آنک سستی کند    همی از تن خویش مستی کند
نکوهیده باشد گل آن درخت    که نپراگند بار بر تاج وتخت
ز کسهای او پیش او بدمگوی    که کمتر کنی نزد او آبروی
و گر پرسدت هرچ دانی نگوی    به بسیار گفتن مبر آبروی
هرآنکس که بسیار گوید دروغ    به نزدیک شاهان نگیرد فروغ
سخن کان نه اندر خورد با خرد    بکوشد که بر پادشا نشمرد
فزونست زان دانش اندر جهان    که بشنید گوش آشکار و نهان
کسی را که شاه جهان خوار کرد    بماند همیشه روان پر ز درد
همان در جهان ارجمند آن بود    که با او لب شاه خندان بود
چو بنوازدت شاه کشی مکن    اگر چه پرستنده باشی کهن
که هرچند گردد پرستش دراز    چنان دان که هست او ز تو بی‌نیاز
اگر با تو گردد ز چیزی دژم    به پوزش گرای و مزن هیچ دم
اگر پرورد دیگری را همان    پرستار باشد چو تو بی گمان
و گر نیستت آگهی زان گناه    برهنه دلت را ببر نزد شاه
وگر نه هیچ تاب اندر آری به دل    بدو روی منمای و پی برگسل
به فرش ببیند نهان تو را    دل کژ و تیره روان تو را
ازان پس نیابی تو زو نیکوی    همان گرم گفتار او نشنوی
در پادشا همچو دریا شمر    پرستنده ملاح وکشتی هنر
سخن لنگر و بادبانش خرد    به دریا خردمند چون بگذرد
همان بادبان را کند سایه دار    که هم سایه‌دارست و هم مایه دار
کسی کو ندارد روانش خرد    سزد گر در پادشا نسپرد
اگر پادشا کوه آتش بدی    پرستنده را زیستن خوش بدی
چو آتش گه خشم سوزان بود    چوخشنود باشد فروزان بود
ازو یک زمان شیروشهدست بهر    به دیگر زمان چون گزاینده زهر
به کردار دریا بود کارشاه    به فرمان او تابد از چرخ ماه
ز دریا یکی ریگ دارد به کف    دگر دربیابد میان صدف
جهان زنده بادا بنوشین‌روان    همیشه به فرمانش کیوان روان
نگه کرد کسری بگفتا راوی    دلش گشت خرم به دیدار اوی
چو گفتی که زه بدره بودی چهار    بدین گونه بد بخشش شهریار
چو با زه بگفتی زهازه بهم    چهل بدره بودی ز گنجش درم
چو گنجور باشاه کردی شمار    به هربدره بودی درم ده هزار
شهنشاه با زه زهازه بگفت    که گفتار او با درم بود جفت
بیاورد گنجور خورشید چهر    درم بدره‌ها پیش بوزرجمهر
برین داستان برسخن ساختم    به مهبود دستور پرداختم
میاسای ز آموختن یک زمان    ز دانش میفگن دل اندرگمان
چوگویی که فام خرد توختم    همه هرچ بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار    که بنشاندت پیش آموزگار
ز دهقان کنون بشنو این داستان    که برخواند از گفته‌ی باستان


همچنین مشاهده کنید