شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

رزم خاقان چین با هیتالیان (۸)


بپرسید ازو گفت خرسند کیست    به بیشی ز چیز آرزومند کیست
چنین داد پاسخ که آنکس که مهر    ندارد برین گرد گردان سپهر
بدو گفت ما را چه شایسته‌تر    چنین گفت کان کس که آهسته‌تر
بپرسید ازو گفت آهسته کیست    که بر تیز مردم بباید گریست
چنین داد پاسخ که از عیب جوی    نگر تاکه پیچد سر از گفتگوی
به نزدیک او شرم و آهستگی    هنرمندی و رای و شایستگی
بپرسید ازو نامور شهریار    که ازمردمان کیست امیدوار
چنین گفت کان کس که کوشاترست    دوگوشش بدانش نیوشاترست
بپرسید ازو شهریار جهان    از آگاهی نیک و بد در نهان
چنین داد پاسخ که از آگهی    فراوان بود کژ ومغزش تهی
مگر آنک گفتند خاکست جای    ندانم چه گویم ز دیگر سرای
بدو گفت کسری که آباد شهر    کدامست و مازو چه داریم بهر
چنین داد پاسخ که آبادجای    ز داد جهاندار باشد به پای
بپرسید کسری که بیدارتر    پسندیده‌تر مرد وهشیارتر
به گیتی کدامست بامن بگوی    که بفزاید از دانش آبروی
چنین داد پاسخ که دانای پیر    که با آزمایش بود یادگیر
بدو گفت کسری که رامش کراست    که دارد به شادی همی پشت راست
چنین داد پاسخ که هر کو زبیم    بود ایمن و باشدش زر و سیم
بدو گفت ما را ستایش به چیست    به نزدیک هرکس پسندیده کیست
چنین داد پاسخ که او را نیاز    بپوشد همی رشک با ننگ و آز
همان رشک و کینش نباشد نهان    پسندیده او باشد اندر جهان
ز مرد شکیبا بپرسید شاه    که از صبر دارد به سر بر کلاه
چنین گفت کان کس که نومید گشت    دل تیره‌رایش چوخورشید گشت
دگرآنک روزش بباید شمرد    به کار بزرگ اندرون دست برد
بدو گفت غم دردل کیست بیش    کز اندوه سیرآید از جان خویش
چنین داد پاسخ که آنکو ز تخت    بیفتاد و نومید گردد ز بخت
بپرسید ازو شهریار بلند    که از ما که دارد دلی دردمند
چنین گفت کان کو خردمند نیست    توانگر کش از بخت فرزند نیست
بپرسید شاه از دل مستمند    نشسته به گرم اندرون بی گزند
بدو گفت با دانشی پارسا    که گردد برو ابلهی پادشا
بپرسید نومیدتر کس کدام    که دارد توانایی و نیک نام
چنین گفت کان کو ز کار بزرگ    بیفتد بماند نژند وسترگ
بپرسید ازو شاه نوشین‌روان    که ای مرد دانا و روشن‌روان
که دانی که بی‌نام وآرایشست    که او از در مهر و بخشایشست
بدو گفت مرد فراوان گناه    گنهکار درویش و بی‌دستگاه
بپرسید وگفتش که برگوی راست    که تا از گذشته پشیمان کراست
چنین داد پاسخ که آن تیره ترگ    که بر سر نهد پادشا روز مرگ
پشیمان شود دل کند پرهراس    که جانش به یزدان بود ناسپاس
ودیگر که کردار دارد بسی    به نزدیک آن ناسپاسان کسی
بپرسید وگفت ای خرد یافته    هنرها یک اندر دگر بافته
چه دانی کزو تن بود سودمند    همان بر دل هر کسی ارجمند
چنین داد پاسخ که ناتندرست    که دل را جز از شادمانی نجست
چو از درد روزی بسستی بود    همه آرزو تندرستی بود
بپرسید و گفتش که از آرزوی    چه بیشست پیداکن ای نیک خوی
بدو گفت چون سرفرازی بود    همه آرزو بی‌نیازی بود
چو ازبی‌نیازی بود تندرست    نباید جز از کام دل چیز جست
ازان پس چنین گفت با رهنمون    که بردل چه اندیشه آید فزون
چنین داد پاسخ که ای را سه روی    بسازد خردمند با راه‌جوی
یکی آنک اندیشد از روز بد    مگر بی‌گنه برتنش بد رسد
بترسد ز کار فریبنده دوست    که با مغز جان خواهد وخون وپوست
سه دیگر ز بیدادگر شهریار    که بیگار بستاند از مرد کار
چه نیکو بود گردش روزگار    خردیافته مرد آموزگار
جهان روشن وپادشا دادگر    ز گردون نیابی فزون زین هنر
بپرسیدش از دین و از راستی    کزو دور باشد بدو کاستی
بدو گفت شاها بدینی گرای    کزو نگسلد یاد کرد خدای
همان دوری از کژی و راه دیو    بترس از جهانبان و کیهان خدیو
به فرمان یزدان نهاده دو گوش    وزیشان نباشد کسی با خروش
ازان پس بپرسیدش از پادشا    که فرماروانست بر پارسا
کزایشان کدامست پیروزبخت    که باشد به گیتی سزاوار تخت
چنین گفت کان کوبود دادگر    خرد دارد و رای و شرم و هنر
بپرسیدش از دوستان کهن    که باشند هم کوشه و یک‌سخن
چنین داد پاسخ که از مرد دوست    جوانمردی وداد دادن نکوست
نخواهد به تو بد به آزرم کس    به سختی بود یار و فریادرس
بدو گفت کسری کرا بیش دوست    که با او یکی بود از مغز و پوست
چنین داد پاسخ که از نیک دل    جدایی نخواهد جز از دل گسل
دگر آنکسی کو نوازنده‌تر    نکوتر به کردار و سازنده‌تر
بپرسید دشمن کرا بیشتر    که باشد بدو بر بداندیش‌تر
چنین داد پاسخ که برترمنش    که باشد فروان بدو سرزنش
همان نیز کاو از دارد درشت    پرآژنگ رخساره و بسته مشت
بپرسید تا جاودان دوست کیست    ز درد جدایی که خواهد گریست
چنین داد پاسخ که کردار نیک    نخواهد جدا بودن از یار نیک
چه ماند بدو گفت جاوید چیز    که آن چیز کمی نگیرد به نیز
چنین داد پاسخ که انباز مرد    نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد
چنین گفت کین جان دانا بود    که بر آرزوها توانا بود
بدو گفت شاه ای خداوند مهر    چه باشد به پهنا فزون از سپهر
چنین گفت کان شاه بخشنده دست    ودیگر دل مرد یزدان‌پرست
بپرسید وگفتا چه با زیب‌تر    کزان برفرازد خردمند سر
چنین داد پاسخ که ای پادشا    مده گنج هرگز بناپارسا
چو کردار با ناسپاسان کنی    همی خشن خشک اندر آب افگنی
بدو گفت اندر چه چیزست رنج    کزو کم شود مرد را آز گنج
بدو داد پاسخ که ای شهریار    همیشه دلت باد چون نوبهار
پرستنده‌ی شاه بدخو ز رنج    نخواهد تن و زندگانی و گنج
بپرسید وگفتش چه دیدی شگفت    کزان برتر اندازه نتوان گرفت
چنین گفت با شاه بوزرجمهر    که یک سر شگفتست کار سپهر
یکی مرد بینیم با دستگاه    کلاهش رسیده بابر سیاه
که او دست چپ را نداند ز راست    ز بخشش فزونی نداند نه کاست
یکی گردش آسمان بلند    ستاره بگوید که چونست وچند
فلک رهنمونش به سختی بود    همه بهر او شوربختی بود
گرانتر چه دانی بدو گفت شاه    چنین داد پاسخ که سنگ گناه
بپرسید کز برتری کارها    ز گفتارها هم ز کردارها
کدامست با ننگ و با سرزنش    که باشد ورا هر کسی بدکنش
چنین داد پاسخ که ز فتی ز شاه    ستیهیدن مردم بیگناه
توانگرکه تنگی کند درخورش    دریغ آیدش پوشش و پرورش
زنانی که ایشان ندارند شرم    بگفتن ندارند آواز نرم
همان نیک‌مردان که تندی کنند    وگر تنگ‌دستان بلندی کنند
دروغ آنک بی‌رنگ و زشتست وخوار    چه بر نابکار و چه بر شهریار
به گیتی ز نیکی چه چیزست گفت    که هم آشکارست و هم در نهفت
کزو مرد داننده جوشن کند    روان را بدان چیز روشن کند
چنین داد پاسخ که کوشان بدین    به گیتی نیابد جز از آفرین
دگر آنک دارد ز یزدان سپاس    بود دانشی مرد نیکی شناس
بدو گفت کسری که کرده چه به    چه ناکرده از شاه وز مرد مه
چه بهتر کزو باز داریم چنگ    گرفته چه بهتر ز بهر درنگ
چه بهتر ز فرمودن وداشتن    وگر مرد را خوار بگذاشتن
به پاسخ نگه داشتن گفت خشم    که از بیگناهان بخوابند چشم
دگر آنک بیدار داری روان    بکوشی تو در کارها تا توان
فروهشته کین برگرفته امید    بتابد روان زو به کردار شید
ز کار بزه چند یابی مزه    بیفگن مزه دور باش از بزه
سپاس ازخداوند خورشید و ماه    که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه
چو این کار دلگیرت آمد ببن    ز شطرنج باید که رانی سخن


همچنین مشاهده کنید