شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

داستان مهبود با زروان (۲)


سخن رفت چندی ز افسون و بند    ز جادوی و آهرمن پرگزند
به موبد چنین گفت پس شهریار    که دل رابه نیرنگ رنجه مدار
سخن جز به یزدان و از دین مگوی    ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی
بدو گفت زروان انوشه بدی    خرد را به گفتار توشه بدی
ز جادو سخن هرچ گویند هست    نداند جز از مرد جادوپرست
اگر خوردنی دارد از شیر بهر    پدیدار گرداند از دور زهر
چو بشنید نوشین‌روان این سخن    برو تازه شد روزگار کهن
ز مهبود و هر دو پسر یاد کرد    برآورد بر لب یکی باد سرد
به ز روان نگه کرد و خامش بماند    سبک با ره گامزن را براند
روانش ز اندیشه پر دود بود    که زروان بداندیش مهبود بود
همی‌گفت کین مرد ناسازگار    ندانم چه کرد اندران روزگار
که مهبود بردست ماکشته شد    چنان دوده را روز برگشته شد
مگر کردگار آشکارا کند    دل و مغز ما را مدارا کند
که آلوده بینم همی زو سخن    پر از دردم از روزگار کهن
همی‌رفت با دل پر از درد وغم    پرآژنگ رخ دیدگان پر ز نم
به منزل رسید آن زمان شهریار    سراپرده زد بر لب جویبار
چو زروان بیامد به پرده سرای    ز بیگانه پردخت کردند جای
ز جادو سخن رفت وز شهد و شیر    بدو گفت شد این سخن دلپذیر
ز مهبود زان پس بپرسید شاه    ز فرزند او تا چرا شد تباه
چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید    ز زروان گنهکاری آمد پدید
بدو گفت کسری سخن راست گوی    مکن کژی و هیچ چاره مجوی
که کژی نیارد مگر کار بد    دل نیک بد گردد از یار بد
سراسر سخن راست زروان بگفت    نهفته پدید آورید از نهفت
گنه یک سر افگند سوی جهود    تن خویش راکرد پر درد و دود
چو بشنید زو شهریار بلند    هم اندر زمان پای کردش ببند
فرستاد نزد مشعبد جهود    دواسبه سواری به کردار دود
چوآمد بدان بارگاه بلند    بپرسید زو نرم شاه بلند
که این کار چون بود با من بگوی    بدست دروغ ایچ منمای روی
جهود از جهاندار زنهار خواست    که پیداکند راز نیرنگ راست
بگفت آنچ زروان بدو گفته بود    سخن هرچ اندر نهان رفته بود
جهاندار بشنید خیره بماند    رد و موبد و مرزبان را بخواند
دگر باره کرد آن سخن خواستار    به پیش ردان دادگر شهریار
بفرمود پس تا دو دار بلند    فروهشته از دار پیچان کمند
بزد مرد دژخیم پیش درش    نظاره بروبر همه کشورش
به یک دار زروان و دیگر جهود    کشنده برآهخت و تندی نمود
بباران سنگ و بباران تیر    بدادند سرها به نیرنگ شیر
جهان را نباید سپردن ببد    که بر بد گمان بی‌گمان بد رسد
ز خویشان مهبود چندی بجست    کزیشان بیابد کسی تندرست
یکی دختری یافت پوشیده‌روی    سه مرد گرانمایه و نیک‌خوی
همه گنج زروان بدیشان نمود    دگر هرچ آن داشت مرد جهود
روانش ز مهبود بریان شدی    شب تیره تا روز گریان بدی
ز یزدان همی‌خواستی زینهار    همی‌ریختی خون دل برکنار
به درویش بخشید بسیار چیز    زبانی پر از آفرین داشت نیز
که یزدان گناهش ببخشد مگر    ستمگر نخواند ورا دادگر
کسی کو بود پاک و یزدان پرست    نیازد به کردار بد هیچ دست
که گرچند بد کردن آسان بود    به فرجام زو جان هراسان بود
اگر بد دل سنگ خارا شود    نماند نهان آشکارا شود
وگر چند نرمست آواز تو    گشاده شود زو همه راز تو
ندارد نگه راز مردم زبان    همان به که نیکی کنی درجهان
چو بیرنج باشی و پاکیزه‌رای    ازو بهره یابی به هر دو سرای
کنون کار زروان و مرد جهود    سرآمد خرد را بباید ستود
اگر دادگر باشی و سرفراز    نمانی و نامت بماند دراز
تن خویش را شاه بیدادگر    جز از گور و نفرین نیارد به سر
اگر پیشه دارد دلت راستی    چنان دان که گیتی بیاراستی
چه خواهی ستایش پس ازمرگ تو    خرد باید این تاج و این ترگ تو
چنان کز پس مرگ نوشین‌روان    ز گفتار من داد او شد جوان
ازان پس که گیتی بدوگشت راست    جز از آفرین در بزرگی نخواست
بخفتند در دشت خرد و بزرگ    به آبشخور آمد همی میش وگرگ
مهان کهتری را بیاراستند    به دیهیم بر نام او خواستند
بیاسود گردن ز بند زره    ز جوشن گشادند گردان گره
ز کوپال وخنجر بیاسود دوش    جز آواز رامش نیامد به گوش
کسی را نبد با جهاندار تاو    بپیوست با هرکسی باژ و ساو
جهاندار دشواری آسان گرفت    همه ساز نخچیر و میدان گرفت
نشست اندر ایوان گوهرنگار    همی رای زد با می ومیگسار
یکی شارستان کرد به آیین روم    فزون از دو فرسنگ بالای بوم
بدو اندرون کاخ و ایوان و باغ    به یک دست رود و به یک دست راغ
چنان بد بروم اندرون پادشهر    که کسری بپیمود و برداشت بهر
برآورد زو کاخهای بلند    نبد نزد کس درجهان ناپسند
یکی کاخ کرد اندران شهریار    بدو اندر ایوان گوهرنگار
همه شوشه‌ی طاقها سیم و زر    بزر اندرون چند گونه گهر
یکی گنبد از آبنوس وز عاج    به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج
ز روم وز هند آنک استاد بود    وز استاد خویشش هنر یاد بود
ز ایران وز کشور نیمروز    همه کارداران گیتی‌فروز
همه گرد کرد اندران شارستان    که هم شارستان بود و هم کارستان
اسیران که از بربر آورده بود    ز روم وز هر جای کازرده بود
وزین هر یکی را یکی خانه کرد    همه شارستان جای بیگانه کرد
چو از شهر یک سر بپرداختند    بگرد اندرش روستا ساختند
بیاراست بر هر سویی کشتزار    زمین برومند و هم میوه دار
ازین هریکی را یکی کار داد    چوتنها بد از کارگر یار داد
یکی پیشه کار و دگر کشت ورز    یکی آنک پیمود فرسنگ و مرز
چه بازارگان و چه یزدان‌پرست    یکی سرفراز و دگر زیردست
بیاراست آن شارستان چون بهشت    ندید اندرو چشم یک جای زشت
ورا سورستان کرد کسری به نام    که درسور یابد جهاندار کام
جز از داد و آباد کردن جهان    نبودش به دل آشکار و نهان
زمانه چو او را ز شاهی ببرد    همه تاج دیگر کسی را سپرد
چنان دان که یک سر فریبست و بس    بلندی وپستی نماند بکس
کنون جنگ خاقان و هیتال گیر    چو رزم آیدت پیش کوپال گیر
چه گوید سخنگوی باآفرین    ز شاه وز هیتال وخاقان چین


همچنین مشاهده کنید