شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

داستان کلیله ودمنه (۲)


گیا چون سخن دان و دانش چو کوه    که همواره باشد مر او راشکوه
تن مرده چون مرد بیدانشست    که دانا بهرجای با رامشست
بدانش بود بی‌گمان زنده مرد    چودانش نباشد بگردش مگرد
چومردم زدانایی آید ستوه    گیاچوکلیله ست ودانش چوکوه
کتابی بدانش نماینده راه    بیابی چوجویی توازگنج شاه
چو بشنید برزوی زو شاد شد    همه رنج برچشم اوبادشد
بروآفرین کرد وشد نزد شاه    بکردار آتش بپیمود راه
بیامد نیایش کنان پیش رای    که تا جای باشد توبادی بجای
کتابیست ای شاه گسترده کام    که آن را بهندی کلیله ست نام
به مهرست تا درج درگنج شاه    برای وبدانش نماینده راه
به گنج‌ور فرمان دهد تا زگنج    سپارد بمن گر ندارد به رنج
دژم گشت زان آرزو جان شاه    بپیچید برخویشتن چندگاه
ببرزوی گفت این کس از ما نجست    نه اکنون نه از روزگار نخست
ولیکن جهاندار نوشین روان    اگر تن بخواهد ز ما یا روان
نداریم ازو باز چیزی که هست    اگر سرفرازست اگر زیردست
ولیکن بخوانی مگر پیش ما    بدان تا روان بداندیش ما
نگوید به دل کان نبشتست کس    بخوان و بدان و ببین پیش و پس
بدو گفت برزوی کای شهریار    ندارم فزون ز آنچ گویی مدار
کلیله بیاورد گنجور شاه    همی‌بود او را نماینده راه
هران در که ازنامه بو خواندی    همه روز بر دل همی‌راندی
ز نامه فزون ز آنک بودیش یاد    ز برخواندی نیز تا بامداد
همی‌بود شادان دل و تن درست    بدانش همی جان روشن بشست
چو زو نامه رفتی بشاه جهان    دری از کلیله نبشتی نهان
بدین چاره تا نامه‌ی هندوان    فرستاد نزدیک نوشین روان
بدین گونه تا پاسخ نامه دید    که دریای دانش برما رسید
ز ایوان بیامد به نزدیک رای    بدستوری بازگشتن به جای
چو بگشاد دل رای بنواختش    یکی خلعت هندویی ساختش
دو یاره بهاگیر و دو گوشوار    یکی طوق پرگوهر شاهوار
هم از شاره‌ی هندی و تیغ هند    همه روی آهن سراسر پرند
بیامد ز قنوج برزوی شاد    بسی دانش نوگرفته بیاد
ز ره چون رسید اندر آن بارگاه    نیایش کنان رفت نزدیک شاه
بگفت آنچ از رای دید و شنید    بجای گیا دانش آمد پدید
بدو گفت شاه‌ای پسندیده مرد    کلیله روان مرا زنده کرد
تواکنون ز گنجور بستان کلید    ز چیزی که باید بباید گزید
بیامد خرد یافته سوی گنج    به گنج‌ور بسیار ننمود رنج
درم بود و گوهر چپ و دست راست    جز از جامه‌ی شاه چیزی نخواست
گرانمایه دستی بپوشید و رفت    بر گاه کسری خرامید تفت
چو آمد به نزدیک تختش فراز    برو آفرین کرد و بردش نماز
بدو گفت پس نامور شهریار    که بی بدره و گوهر شاهوار
چرا رفتی ای رنج دیده ز گنج    کسی را سزد گنج کو دید رنج
چنین پاسخ آورد برزو بشاه    که ای تاج تو برتر از چرخ ماه
هرآنکس که او پوشش شاه یافت    ببخت و بتخت مهی راه یافت
دگر آنک با جامه‌ی شهریار    ببیند مرا مرد ناسازگار
دل بدسگالان شود تار و تنگ    بماند رخ دوست با آب و رنگ
یکی آرزو خواهم از شهریار    که ماند ز من در جهان یادگار
چو بنویسد این نامه بوزرجمهر    گشاید برین رنج برزوی چهر
نخستین در از من کند یادگار    به فرمان پیروزگر شهریار
بدان تا پس از مرگ من در جهان    ز داننده رنجم نگردد نهان
بدو گفت شاه این بزرگ آروزست    بر اندازه‌ی مرد آزاده خوست
ولیکن به رنج تو اندر خورست    سخن گرچه از پایگه برترست
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت    که این آرزو را نشاید نهفت
نویسنده از کلک چون خامه کرد    ز بر زوی یک در سرنامه کرد
نبشت او بران نامه‌ی خسروی    نبود آن زمان خط جز پهلوی
همی‌بود با ارج در گنج شاه    بدو ناسزا کس نکردی نگاه
چنین تا بتازی سخن راندند    ورا پهلوانی همی‌خواندند
چو مامون روشن روان تازه کرد    خور روز بر دیگر اندازه کرد
دل موبدان داشت و رای کیان    ببسته بهر دانشی بر میان
کلیله به تازی شد از پهلوی    بدین سان که اکنون همی‌بشنوی
بتازی همی‌بود تا گاه نصر    بدانگه که شد در جهان شاه نصر
گرانمایه بوالفضل دستور اوی    که اندر سخن بود گنجور اوی
بفرمود تا پارسی و دری    نبشتند و کوتاه شد داوری
وزان پس چو پیوسته رای آمدش    بدانش خرد رهنمای آمدش
همی‌خواست تا آشکار و نهان    ازو یادگاری بود درجهان
گزارنده را پیش بنشاندند    همه نامه بر رودکی خواندند
بپیوست گویا پراگنده را    بسفت اینچنین در آگنده را
بدان کو سخن راند آرایشست    چو ابله بود جای بخشایشست
حدیث پراگنده بپراگند    چوپیوسته شد جان و مغزآگند
جهاندار تا جاودان زنده باد    زمان و زمین پیش او بنده باد
از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ    که دوری تو از روزگار درنگ
گهی برفراز و گهی بر نشیب    گهی با مراد و گهی با نهیب
ازین دو یکی نیز جاوید نیست    ببودن تو را راه امید نیست
نگه کن کنون کار بوزرجمهر    که از خاک برشد به گردان سپهر
فراز آوریدش بخاک نژند    همان کس که بردش با بر بلند


همچنین مشاهده کنید