شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۵)


چنین گفت کز منذر کم خرد    سخن باور آن کن که اندر خورد
اگر خیره منذر بنالد همی    برین‌گونه رنجش ببالد همی
ور ای دون که از دشت نیزه‌وران    نبالد کسی از کران تا کران
زمین آنک بالاست پهنا کنیم    وزان دشت بی‌آب دریا کنیم
فرستاده بشنید و آمد چو گرد    شنیده سخنها همه یاد کرد
برآشفت کسری بدستور گفت    که با مغز قیصر خرد نیست جفت
من او را نمایم که فرمان کراست    جهان جستن و جنگ و پیمان کراست
ز بیشی وز گردن افراختن    وزین کشتن و غارت و تاختن
پشیمانی آنگه خورد مرد مست    که شب زیر آتش کند هر دو دست
بفرمود تا برکشیدند نای    سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای
ز درگاه برخاست آوای کوس    زمین قیرگون شد هوا آبنوس
گزین کرد زان لشکر نامدار    سواران شمشیرزن سی‌هزار
به منذر سپرد آن سپاه گران    بفرمود کز دشت نیزه‌وران
سپاهی بر از جنگجویان بروم    که آتش برآرند زان مرز و بوم
که گر چند من شهریار توام    برین کینه بر مایه‌دار توام
فرستاده‌یی ما کنون چرب‌گوی    فرستیم با نامه‌یی نزد اوی
مگر خود نیاید تو را زان گزند    به روم و به قیصر تو ما را پسند
نویسنده‌یی خواست از بارگاه    به قیصر یکی نامه فرمود شاه
ز نوشین‌روان شاه فرخ‌نژاد    جهانگیر وزنده کن کیقباد
به نزدیک قیصر سرافراز روم    نگهبان آن مرز و آباد بوم
سر نامه کرد آفرین از نخست    گرانمایگی جز به یزدان نجست
خداوند گردنده خورشید و ماه    کزویست پیروزی و دستگاه
که بیرون شد از راه گردان سپهر    اگر جنگ جوید وگر داد و مهر
تو گر قیصری روم را مهتری    مکن بیش با تازیان داوری
وگر میش جویی ز چنگال گرگ    گمانی بود کژ و رنجی بزرگ
وگر سوی منذر فرستی سپاه    نمانم به تو لشکر و تاج و گاه
وگر زیردستی بود بر منش    به شمشیر یابد ز من سرزنش
تو زان مرز یک رش مپیمای پای    چو خواهی که پیمان بماند بجای
وگر بگذری زین سخن بگذرم    سر و گاه تو زیر پی بسپرم
درود خداوند دیهیم و زور    بدان کو نجوید ببیداد شور
نهادند بر نامه بر مهر شاه    سواری گزیدند زان بارگاه
چنانچون ببایست چیره‌زبان    جهاندیده و گرد و روشن‌روان
فرستاده با نامه‌ی شهریار    بیامد بر قیصر نامدار
برو آفرین کرد و نامه بداد    همان رای کسری برو کرد یاد
سخنهاش بشنید و نامه بخواند    بپیچید و اندر شگفتی بماند
ز گفتار کسری سرافزار مرد    برو پر ز چین کرد و رخساره زرد
نویسنده را خواند و پاسخ نوشت    پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
سر خامه چون کرد رنگین بقار    نخست آفرین کرد بر کردگار
نگارنده‌ی برکشیده سپهر    کزویست پرخاش و آرام و مهر
به گیتی یکی را کند تاجور    وزو به یکی پیش او با کمر
اگر خود سپهر روان زان تست    سر مشتری زیر فرمان تست
به دیوان نگه کن که رومی‌نژاد    به تخم کیان باژ هرگز نداد
تو گر شهریاری نه من کهترم    همان با سر و افسر و لشکرم
چه بایست پذرفت چندین فسوس    ز بیم پی پیل و آوای کوس
بخواهم کنون از شما باژ و ساو    که دارد به پرخاش با روم تاو
به تاراج بردند یک چند چیز    گذشت آن ستم برنگیریم نیز
ز دشت سواران نیزه‌وران    برآریم گرد از کران تا کران
نه خورشید نوشین‌روان آفرید    وگر بستد از چرخ گردان کلید
که کس را نخواند همی از مهان    همه کام او یابد اندر جهان
فرستاده را هیچ پاسخ نداد    به تندی ز کسری نیامدش یاد
چو مهر از بر نامه بنهاد گفت    که با تو صلیب و مسیحست جفت
فرستاده با او نزد هیچ دم    دژم دید پاسخ بیامد دژم
بیامد بر شهر ایران چو گرد    سخنهای قیصر همه یاد کرد
چو برخواند آن نامه را شهریار    برآشفت با گردش روزگار
همه موبدان و ردان را بخواند    ازان نامه چندی سخنها براند
سه روز اندران بود با رای‌زن    چه با پهلوانان لشکر شکن
چهارم بران راست شد رای شاه    که راند سوی جنگ قیصر سپاه
برآمد ز در ناله‌ی گاودم    خروشیدن نای و روینیه خم
به آرام اندر نبودش درنگ    همی از پی راستی جست جنگ
سپه برگرفت و بنه برنهاد    ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
یکی گرد برشد که گفتی سپهر    به دریای قیر اندر اندود چهر
بپوشید روی زمین را به نعل    هوا یک سر از پرنیان گشت لعل
نبد بر زمین پشه را جایگاه    نه اندر هوا باد را ماند راه
ز جوشن سواران وز گرد پیل    زمین شد به کردار دریای نیل
جهاندار با کاویانی درفش    همی‌رفت با تاج و زرینه کفش
همی برشد آوازشان بر دو میل    به پیش سپاه اندرون کوس و پیل
پس پشت و پیش اندر آزادگان    همی‌رفته تا آذرابادگان
چو چشمش برآمد بذرگشسب    پیاده شد از دور و بگذاشت اسب
ز دستور پاکیزه برسم بجست    دو رخ را به آب دو دیده بشست
به باژ اندر آمد به آتشکده    نهاده به درگاه جشن سده
بفرمود تا نامه‌ی زند و است    بواز برخواند موبد درست
رد و هیربد پیش غلتان به خاک    همه دامن قرطها کرده چاک
بزرگان برو گوهر افشاندند    به زمزم همی آفرین خواندند
چو نزدیکتر شد نیایش گرفت    جهان‌آفرین را ستایش گرفت
ازو خواست پیروزی و دستگاه    نمودن دلش را سوی داد راه
پرستندگان را ببخشید چیز    به جایی که درویش دیدند نیز
یکی خیمه زد پیش آتشکده    کشیدند لشکر ز هر سو رده
دبیر خردمند را پیش خواند    سخنهای بایسته با او براند
یکی نامه فرمود با آفرین    سوی مرزبانان ایران زمین
که ترسنده باشید و بیدار بید    سپه را ز دشمن نگهدار بید
کنارنگ با پهلوان هرک هست    همه داد جویید با زیردست
بدارید چندانک باید سپاه    بدان تا نیابد بداندیش راه
درفش مرا تا نبیند کسی    نباید که ایمن بخسبد بسی
از آتشکده چون بشد سوی روم    پراگنده شد زو خبر گرد بوم
به پیش آمد آنکس که فرمان گزید    دگر زان بر و بوم شد ناپدید
جهاندیده با هدیه و با نثار    فراوان بیامد بر شهریار
به هر بوم و بر کو فرود آمدی    ز هر سو پیام و درود آمدی
ز گیتی به هر سو که لشکر کشید    جز از بزم و شادی نیامد پدید
چنان بد که هر شب ز گردان هزار    به بزم آمدندی بر شهریار
چو نزدیک شد رزم را ساز کرد    سپه را درم دادن آغاز کرد
سپهدار شیروی بهرام بود    که در جنگ با رای و آرام بود
چپ لشکرش را به فرهاد داد    بسی پندها بر برو کرد یاد
چو استاد پیروز بر میمنه    گشسب جهانجوی پیش بنه
به قلب اندر اورند مهران به پای    که در کینه گه داشتی دل به جای
طلایه به هرمزد خراد داد    بسی گفت با او ز بیداد و داد
به هر سوی رفتند کارآگهان    بدان تا نماند سخن در نهان
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند    بسی پند و اندرز نیکو براند
چنین گفت کین لشکر بی‌کران    ز بی‌مایگان وز پرمایگان
اگر یک تن از راه من بگذرند    دم خویش بی‌رای من بشمرند
بدرویش مردم رسانند رنج    وگر بر بزرگان که دارند گنج
وگر کشتمندی بکوبد به پای    وگر پیش لشکر بجنبد ز جای
ور آهنگ بر میوه‌داری کند    وگر ناپسندیده کاری کند
به یزدان که او داد دیهیم و زور    خداوند کیوان و بهرام و هور
که در پی میانش ببرم به تیغ    وگر داستان را برآید به میغ
به پیش سپه در طلایه منم    جهانجوی و در قلب مایه منم
نگهبان پیل و سپاه و بنه    گهی بر میان گاه برمیمنه
به خشکی روم گر بدریای آب    نجویم برزم اندر آرام و خواب
منادیگری نام او رشنواد    گرفت آن سخنهای کسری به یاد
بیامد دوان گرد لشکر بگشت    به هر خیمه و خرگهی برگذشت
خروشید کای بی‌کرانه سپاه    چنینست فرمان بیدار شاه
که گر جز به داد و به مهر و خرد    کسی سوی خاک سیه بنگرد
بران تیره خاکش بریزند خون    چو آید ز فرمان یزدان برون
به بانگ منادی نشد شاه رام    به روز سپید و شب تیره‌فام
همی گرد لشکر بگشتی به راه    همی‌داشتی نیک و بد را نگاه


همچنین مشاهده کنید