شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۴)


همه روی کشور نگهبان نشاند    چو ایمن شد از دشت لشکر براند
ز دریا به راه الانان کشید    یکی مرز ویران و بیکار دید
به آزادگان گفت ننگست این    که ویران بود بوم ایران زمین
نشاید که باشیم همداستان    که دشمن زند زین نشان داستان
ز لشکر فرستاده‌ای برگزید    سخن‌گوی و دانا چنان چون سزید
بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی    بدین مرزبانان لشکر بگوی
شنیدم ز گفتار کارآگهان    سخن هرچ رفت آشکار و نهان
که گفتید ما را ز کسری چه باک    چه ایران بر ما چه یک مشت خاک
بیابان فراخست و کوهش بلند    سپاه از در تیر و گرز و کمند
همه جنگجویان بیگانه‌ایم    سپاه و سپهبد نه زین خانه‌ایم
کنون ما به نزد شما آمدیم    سراپرده و گاه و خیمه زدیم
در و غار جای کمین شماست    بر و بوم و کوه و زمین شماست
فرستاده آمد بگفت این سخن    که سالار ایران چه افگند بن
سپاه الانی شدند انجمن    بزرگان فرزانه و رای زن
سپاهی که شان تاختن پیشه بود    وز آزادمردی کم‌اندیشه بود
از ایشان بدی شهر ایران ببیم    نماندی بکس جامه و زر و سیم
زن و مرد با کودک و چارپای    به هامون رسیدی نماندی بجای
فرستاده پیغام شاه جهان    بدیشان بگفت آشکار و نهان
رخ نامداران ازان تیره گشت    دل از نام نوشین‌روان خیره گشت
بزرگان آن مرز و کنداوران    برفتند با باژ و ساو گران
همه جامه و برده و سیم و زر    گرانمایه اسبان بسیار مر
از ایشان هر آنکس که پیران بدند    سخن‌گوی و دانش‌پذیران بدند
همه پیش نوشین‌روان آمدند    ز کار گذشته نوان آمدند
چو پیش سراپرده‌ی شهریار    رسیدند با هدیه و با نثار
خروشان و غلتان به خاک اندرون    همه دیده پر خاک و دل پر ز خون
خرد چون بود با دلاور به راز    به شرم و به پوزش نیاید نیاز
بر ایشان ببخشود بیدار شاه    ببخشید یک سر گذشته گناه
بفرمود تا هرچ ویران شدست    کنام پلنگان و شیران شدست
یکی شارستانی برآرند زود    بدو اندرون جای کشت و درود
یکی باره‌ای گردش اندر بلند    بدان تا ز دشمن نیابد گزند
بگفتند با نامور شهریار    که ما بندگانیم با گوشوار
برآریم ازین سان که فرمود شاه    یکی باره و نامور جایگاه
وزان جایگه شاه لشکر براند    به هندوستان رفت و چندی بماند
به فرمان همه پیش او آمدند    به جان هر کسی چاره‌جو آمدند
ز دریای هندوستان تا دو میل    درم بود با هدیه و اسب و پیل
بزرگان همه پیش شاه آمدند    ز دوده دل و نیک‌خواه آمدند
بپرسید کسری و بنواختشان    براندازه بر پایگه ساختشان
به دل شاد برگشت ز آن جایگاه    جهانی پر از اسب و پیل و سپاه
به راه اندر آگاهی آمد به شاه    که گشت از بلوجی جهانی سیاه
ز بس کشتن و غارت و تاختن    زمین را بب اندر انداختن
ز گیلان تباهی فزونست ازین    ز نفرین پراگنده شد آفرین
دل شاه نوشین روان شد غمی    برآمیخت اندوه با خرمی
به ایرانیان گفت الانان و هند    شد از بیم شمشیر ما چون پرند
بسنده نباشیم با شهر خویش    همی شیر جوییم پیچان ز میش
بدو گفت گوینده کای شهریار    به پالیز گل نیست بی‌زخم خار
همان مرز تا بود با رنج بود    ز بهر پراگندن گنج بود
ز کار بلوج ارجمند اردشیر    بکوشید با کاردانان پیر
نبد سودمندی به افسون و رنگ    نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ
اگرچند بد این سخن ناگزیر    بپوشید بر خویشتن اردشیر
ز گفتار دهقان برآشفت شاه    به سوی بلوج اندر آمد ز راه
چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه    بگردید گرد اندرش با گروه
برآنگونه گرد اندر آمد سپاه    که بستند ز انبوه بر باد راه
همه دامن کوه تا روی شخ    سپه بود برسان مور و ملخ
منادیگری گرد لشکر بگشت    خروش آمد از غار وز کوه و دشت
که از کوچگه هرک یابید خرد    وگر تیغ دارند مردان گرد
وگر انجمن باشد از اندکی    نباید که یابد رهایی یکی
چو آگاه شد لشکر از خشم شاه    سوار و پیاده ببستند راه
از ایشان فراوان و اندک نماند    زن و مرد جنگی و کودک نماند
سراسر به شمشیر بگذاشتند    ستم کردن و رنج برداشتند
ببود ایمن از رنج شاه جهان    بلوجی نماند آشکار و نهان
چنان بد که بر کوه ایشان گله    بدی بی‌نگهبان و کرده یله
شبان هم نبودی پس گوسفند    به هامون و بر تیغ کوه بلند
همه رختها خوار بگذاشتند    در و کوه را خانه پنداشتند
وزان جایگه سوی گیلان کشید    چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه    هوا پر درفش و زمین پر گروه
پراگنده بر گرد گیلان سپاه    بشد روشنایی ز خورشید و ماه
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ    نیاید که ماند یکی میش و گرگ
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت    که خون در همه روی کشور بگشت
ز بس کشتن و غارت و سوختن    خروش آمد و ناله‌ی مرد و زن
ز کشته به هر سو یکی توده بود    گیاها به مغز سر آلوده بود
ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند    هشیوار و بارای و سنگی بدند
ببستند یک سر همه دست خویش    زنان از پس و کودک خرد پیش
خروشان بر شهریار آمدند    دریده‌بر و خاکسار آمدند
شدند اندران بارگاه انجمن    همه دستها بسته و خسته تن
که ما بازگشتیم زین بدکنش    مگر شاه گردد ز ما خوش منش
اگر شاه را دل ز گیلان بخست    ببریم سرها ز تنها بدست
دل شاه خشنود گردد مگر    چو بیند بریده یکی توده سر
چو چندان خروش آمد از بارگاه    وزان گونه آوار بشنید شاه
برایشان ببخشود شاه جهان    گذشته شد اندر دل او نهان
نوا خواست از گیل و دیلم دوصد    کزان پس نگیرد یکی راه بد
یکی پهلوان نزد ایشان بماند    چو بایسته شد کار لشکر براند
ز گیلان به راه مداین کشید    شمار و کران سپه را ندید
به ره بر یکی لشکر بی‌کران    پدید آمد از دور نیزه‌وران
سواری بیامد به کردار گرد    که در لشکر گشن بد پای مرد
پیاده شد از اسب و بگشاد لب    چنین گفت کاین منذرست از عرب
بیامد که بیند مگر شاه را    ببوسد همی خاک درگاه را
شهنشاه گفتا گر آید رواست    چنان دان که این خانه‌ی ما وراست
فرستاده آمد زمین بوس داد    برفت و شنیده همه کرد یاد
چو بشنید منذر که خسرو چه گفت    برخساره خاک زمین را برفت
همانگه بیامد به نزدیک شاه    همه مهتران برگشادند راه
بپرسید زو شاه و شادی نمود    ز دیدار او روشنایی فزود
جهاندیده منذر زبان برگشاد    ز روم وز قیصر همی‌کرد یاد
بدو گفت اگر شاه ایران تویی    نگهدار پشت دلیران تویی
چرا رومیان شهریاری کنند    به دشت سواران سواری کنند
اگر شاه برتخت قیصر بود    سزد کو سرافراز و مهتر بود
چه دستور باشد گرانمایه شاه    نبیند ز ما نیز فریادخواه
سواران دشتی چو رومی سوار    بیابند جوشن نیاید به کار
ز گفتار منذر برآشفت شاه    که قیصر همی‌برفرازد کلاه
ز لشکر زبان‌آوری برگزید    که گفتار ایشان بداند شنید
بدو گفت ز ایدر برو تا بروم    میاسای هیچ اندر آباد بوم
به قیصر بگو گر نداری خرد    ز رای تو مغز تو کیفر برد
اگر شیر جنگی بتازد بگور    کنامش کند گور و هم آب شور
ز منذر تو گر دادیابی بسست    که او را نشست از بر هر کسست
چپ خویش پیدا کن از دست راست    چو پیدا کنی مرز جویی رواست
چو بخشنده‌ی بوم و کشور منم    به گیتی سرافراز و مهتر منم
همه آن کنم کار کز من سزد    نمانم که بادی بدو بروزد
تو با تازیان دست یازی بکین    یکی در نهان خویشتن را ببین
و دیگر که آن پادشاهی مراست    در گاو تا پشت ماهی مراست
اگر من سپاهی فرستم بروم    تو را تیغ پولاد گردد چو موم
فرستاده از نزد نوشین‌روان    بیامد به کردار باد دمان
بر قیصر آمد پیامش بداد    بپیچید بی‌مایه قیصر ز داد
نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب    همی دور دید از بلندی نشیب


همچنین مشاهده کنید