شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۲)


به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست    کسی را جز از بندگی کار نیست
ز مغز زمین تا به چرخ بلند    ز افلاک تا تیره خاک نژند
پی مور بر خویشتن برگواست    که ما بندگانیم و او پادشاست
نفرمود ما را جز از راستی    که دیو آورد کژی و کاستی
اگر بهر من زین سرای سپنج    نبودی جز از باغ و ایوان و گنج
نجستی دل من به جز داد و مهر    گشادن بهر کار بیدار چهر
کنون روی بوم زمین سر به سر    ز خاور برو تا در باختر
به شاهی مرا داد یزدان پاک    ز خورشید تابنده تا تیره خاک
نباید که جز داد و مهر آوریم    وگر چین به کاری بچهر آوریم
شبان بداندیش و دشت بزرگ    همی گوسفندان بماند بگرگ
نباید که بر زیردستان ما    ز دهقان وز دین‌پرستان ما
به خشکی به خاک و بکشتی برآب    برخشنده روز و به هنگام خواب
ز بازارگانان تر و ز خشک    درم دارد و در خوشاب و مشک
که تابنده خور جز بداد و به مهر    نتابد بریشان ز خم سپهر
برین‌گونه رفت از نژاد و گهر    پسر تاج یابد همی از پدر
به جز داد و خوبی نبد در جهان    یکی بود با آشکارا نهان
نهادیم بر روی گیتی خراج    درخت گزیت از پی تخت عاج
چو این نامه آرند نزد شما    که فرخنده باد اورمزد شما
کسی کو برین یک درم بگذرد    ببیداد بر یک نفس بشمرد
به یزدان که او داد دیهیم و فر    که من خود میانش ببرم به ار
برین نیز بادافره‌ی کردگار    نباید که چشم بد آید به کار
همین نامه و رسم بنهید پیش    مگردید ازین فرخ آیین خویش
به هر چار ماهی یکی بهر ازین    بخواهید با داد و با آفرین
به جایی که باشد زیان ملخ    وگر تف خورشید تابد به شخ
دگر تف باد سپهر بلند    بدان کشتمندان رساند گزند
همان گر نبارد به نوروز نم    ز خشکی شود دشت خرم دژم
مخواهید با ژاندران بوم و رست    که ابر بهاران به باران نشست
ز تخم پراگنده و مزد رنج    ببخشید کارندگانرا ز گنج
زمینی که آن را خداوند نیست    به مرد و ورا خویش و پیوند نیست
نباید که آن بوم ویران بود    که در سایه‌ی شاه ایران بود
که بدگو برین کار ننگ آورد    که چونین بهانه بچنگ آورد
ز گنج آنچ باید مدارید باز    که کردست یزدان مرا بی‌نیاز
چو ویران بود بوم در بر من    نتابد درو سایه‌ی فر من
کسی را که باشد برین مایه کار    اگر گیرد این کار دشوار خوار
کنم زنده بر دار جایی که هست    اگر سرفرازست و گر زیردست
بزرگان که شاهان پیشین بدند    ازین کار بر دیگر آیین بدند
بد و نیک با کارداران بدی    جهان پیش اسب‌سواران بدی
خرد را همه خیره بفریفتند    بافزونی گنج نشکیفتند
مرا گنج دادست و دهقان سپاه    نخواهیم بدینار کردن نگاه
شما را جهان بازجستن بداد    نگه داشتن ارج مرد نژاد
گرامی‌تر از جان بدخواه من    که جوید همی کشور و گاه من
سپهبد که مردم فروشد به زر    نباید بدین بارگه برگذر
کسی را کند ارج این بارگاه    که با داد و مهرست و با رسم و راه
چو بیداردل کارداران من    به دیوان موبد شدند انجمن
پدید آید از گفت یک تن دروغ    ازان پس نگیرد بر ما فروغ
به بیدادگر بر مرا مهر نیست    پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست
هر آنکس که او راه یزدان بجست    بب خرد جان تیره بشست
بدین بارگاهش بلندی بود    بر موبدان ارجمندی بود
به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت    به باید بپاداش خرم بهشت
که ما بی‌نیازیم ازین خواسته    که گردد به نفرین روان کاسته
گر از پوست درویش باشد خورش    ز چرمش بود بی‌گمان پرورش
پلنگی به از شهریاری چنین    که نه شرم دارد نه آیین نه دین
گشادست بر ما در راستی    چه کوبیم خیره در کاستی
نهانی بدو داد دادن بروی    بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی
به نزدیک یزدان بود ناپسند    نباشد بدین بارگه ارجمند
ز یزدان وز ما بدان کس درود    که از داد و مهرش بود تاروپود
اگر دادگر باشدی شهریار    بماند به گیتی بسی پایدار
که جاوید هر کس کنند آفرین    بران شاه کباد دارد زمین
ز شاهان که با تخت و افسر بدند    به گنج و به لشکر توانگر بدند
نبد دادگرتر ز نوشین‌روان    که بادا همیشه روانش جوان
نه زو پرهنرتر به فرزانگی    به تخت و بداد و به مردانگی
ورا موبدی بود بابک بنام    هشیوار و دانادل و شادکام
بدو داد دیوان عرض و سپاه    بفرمود تا پیش درگاه شاه
بیاراست جایی فراخ و بلند    سرش برتر از تیغ کوه پرند
بگسترد فرشی برو شاهوار    نشستند هرکس که بود او به کار
ز دیوان بابک برآمد خروش    نهادند یک سر برآواز گوش
که ای نامداران جنگ آزمای    سراسر به اسب اندر آرید پای
خرامید یک‌یک به درگاه شاه    به سر برنهاده ز آهن کلاه
زره‌دار با گرزه‌ی گاوسار    کسی کو درم خواهد از شهریار
بیامد به ایوان بابک سپاه    هوا شد ز گرد سواران سیاه
چو بابک سپه را همه بنگرید    درفش و سر تاج کسری ندید
ز ایوان باسب اندر آورد پای    بفرمودشان بازگشتن ز جای
برین نیز بگذشت گردان سپهر    چو خورشید تابنده بنمود چهر
خروشی برآمد ز درگاه شاه    که ای گرزداران ایران سپاه
همه با سلیح و کمان و کمند    بدیوان بابک شوید ارجمند
برفتند با نیزه و خود و کبر    همی گرد لشکر برآمد به ابر
نگه کرد بابک به گرد سپاه    چو پیدا نبد فر و اورند شاه
چنین گفت کامروز با مهر و داد    همه بازگردید پیروز و شاد
به روز سه دیگر برآمد خروش    که ای نامداران با فر و هوش
مبادا که از لشکری یک سوار    نه با ترگ و با جوشن کارزار
بیاید برین بارگه بگذرد    عرض گاه و ایوان او بنگرد
هر آنکس که باشد به تاج ارجمند    به فر و بزرگی و تخت بلند
بداند که بر عرض آزرم نیست    سخن با محابا و با شرم نیست
شهنشاه کسری چو بگشاد گوش    ز دیوان بابک برآمد خروش
بخندید کسری و مغفر بخواست    درفش بزرگی برافراشت راست
به دیوان بابک خرامید شاه    نهاده ز آهن به سر بر کلاه
فروهشت از ترگ رومی زره    زده بر زره بر فراوان گره
یکی گرزه‌ی گاوپیکر به چنگ    زده بر کمرگاه تیر خدنگ
به بازو کمان و بزین بر کمند    میان را بزرین کمر کرده بند
برانگیخت اسب و بیفشارد ران    به گردن برآورد گرز گران
عنان را چپ و راست لختی بسود    سلیح سواری به بابک نمود
نگه کرد بابک پسند آمدش    شهنشاه را فرمند آمدش
بدو گفت شاها انوشه بدی    روان را به فرهنگ توشه بدی
بیاراستی روی کشور بداد    ازین گونه داد از تو داریم یاد
دلیری بد از بنده این گفت و گوی    سزد گر نپیچی تو از داد روی
عنان را یکی بازپیچی براست    چنان کز هنرمندی تو سزاست
دگرباره کسری برانگیخت اسب    چپ و راست برسان آذرگشسب
نگه کرد بابک ازو خیره ماند    جهان‌آفرین را فراوان بخواند
سواری هزار و گوی دوهزار    نبودی کسی را گذر بر چهار
درمی فزون کرد روزی شاه    به دیوان خروش آمد از بارگاه
که اسب سر جنگجویان بیار    سوار جهان نامور شهریار
فراوان بخندید نوشین روان    که دولت جوان بود و خسرو جوان
چو برخاست بابک ز دیوان شاه    بیامد بر نامور پیشگاه
بدو گفت کای شهریار بزرگ    گر امروز من بنده گشتم سترگ
همه در دلم راستی بود و داد    درشتی نگیرد ز من شاه یاد
درشتی نمایم چو باشم درست    انوشه کسی کو درشتی نجست
بدو گفت شاه ای هشیوار مرد    تو هرگز ز راه درستی مگرد
تن خویش را چون محابا کنی    دل راستی را همی‌بشکنی
بدین ارز تو نزد من بیش گشت    دلم سوی اندیشه خویش گشت
که ما در صف کار ننگ و نبرد    چگونه برآریم ز آورد گرد
چنین داد پاسخ به پرمایه شاه    که چون نو نبیند نگین و کلاه
چو دست و عنان تو ای شهریار    به ایوان ندیدست پیکرنگار
به کام تو گردد سپهر بلند    دلت شاد بادا تنت بی‌گزند


همچنین مشاهده کنید