شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

داستان نوش‌زاد با کسری (۳)


نگارنده‌ی چین نگاری ندید    زمانه چو تو شهریاری ندید
جوانی دل شاه کسری مسوز    مکن تیره این آب گیتی‌فروز
پیاده شو از باره زنهار خواه    به خاک افگن این گرز و رومی کلاه
اگر دور از ایدر یکی باد سرد    نشاند بروی تو بر تیره گرد
دل شهریار از تو بریان شود    ز روی تو خورشید گریان شود
به گیتی همه تخم زفتی مکار    ستیزه نه خوب آید از شهریار
گر از رای من سر به یک سو بری    بلندی گزینی و کنداوری
بسی پند پیروز یاد آیدت    سخن هی ابد گوی یاد آیدت
چنین داد پاسخ ورانوش‌زاد    که‌ای پیر فرتوت سر پر ز باد
ز لشکر مرا زینهاری مخواه    سرافراز گردان و فرزند شاه
مرا دین کسری نباید همی    دلم سوی مادر گراید همی
که دین مسیحاست آیین اوی    نگردم من از فره و دین اوی
مسیحای دین دار اگرکشته شد    نه فر جهاندار ازو گشته شد
سوی پاک یزدان شد آن رای پاک    بلندی ندید اندرین تیره خاک
اگرمن شوم کشته زان باک نیست    کجا زهر مرگست و تریاک نیست
بگفت این سخن پیش پیروز پیر    بپوشید روی هوا را بتیر
برفتند گردان لشکر ز جای    خروش آمد از کوس وز کرنای
سپهبد چوآتش برانگیخت اسب    بیامد بکردار آذر گشسب
چپ لشکر شاه ایران ببرد    به پیش سپه در نماند ایچ گرد
فراوان ز مردان لشکر بکشت    ازان کار شد رام برزین درشت
بفرمود تا تیرباران کنند    هوا چون تگرگ بهاران کنند
بگرد اندرون خسته شد نوش‌زاد    بسی کرد از پند پیروز یاد
بیامد به قلب سپه پر ز درد    تن از تیر خسته رخ از درد زرد
چنین گفت پیش دلیران روم    که جنگ پدر زار و خوارست و شوم
بنالید و گریان سقف را بخواند    سخن هرچ بودش به دل در براند
بدو گفت کین روزگارم دژم    ز من بر من آورد چندین ستم
کنون چون به خاک اندر آید سرم    سواری برافگن بر مادرم
بگویش که شد زین جهان نوش‌زاد    سرآمدبدو روز بیداد و داد
تو از من مگر دل نداری به رنج    که اینست رسم سرای سپنج
مرا بهره اینست زین تیره روز    دلم چون بدی شاد و گیتی‌فروز
نزاید جز از مرگ را جانور    اگر مرگ دانی غم من مخور
سر من ز کشتن پر از دود نیست    پدر بتر از من که خشنود نیست
مکن دخمه و تخت و رنج دراز    به رسم مسیحا یکی گور ساز
نه کافور باید نه مشک و عبیر    که من زین جهان کشته گشتم بتیر
بگفت این و لب را بهم برنهاد    شد آن نامور شیردل نوش‌زاد
چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه    پراگنده گشتند زان رزمگاه
چو بشنید کو کشته شد پهلوان    غریوان به بالین او شد دوان
ازان رزمگه کس نکشتند نیز    نبودند شاد و نبردند چیز
و را کشته دیدند و افگنده خوار    سکوبای رومی سرش بر کنار
همه رزمگه گشت زو پر خروش    دل رام برزین پر از درد و جوش
زاسقف بپرسید کزنوش زاد    از اندرز شاهی چه داری به یاد
چنین داد پاسخ که جز مادرش    برهنه نباید که بیند برش
تن خویش چون دید خسته به تیر    ستودان نفرمود و مشک و عبیر
نه افسر نه دیبای رومی نه تخت    چو از بندگان دید تاریک بخت
برسم مسیحا کنون مادرش    کفن سازد و گور و هم چادرش
کنون جان او با مسیحا یکیست    همانست کاین خسته بردار نیست
مسیحی بشهر اندرون هرک بود    نبد هیچ ترسای رخ ناشخود
خروش آمد از شهروز مرد و زن    که بودند یک سر شدند انجمن
تن شهریار دلیر و جوان    دل و دیده شاه نوشین‌روان
به تابوتش از جای برداشتند    سه فرسنگ بر دست بگذاشتند
چوآگاه شد زان سخن مادرش    به خاک اندرآمد سر و افسرش
ز پرده برهنه بیامد به راه    برو انجمن گشته بازارگاه
سراپرده‌ای گردش اندر زدند    جهانی همه خاک بر سر زدند
به خاکش سپردند و شد نوش‌زاد    ز باد آمد و ناگهان شد به باد
همه جند شاپور گریان شدند    ز درد دل شاه بریان شدند
چه پیچی همی خیره در بند آز    چودانی که ایدر نمانی دراز
گذرجوی و چندین جهان را مجوی    گلش زهر دارد به سیری مبوی
مگردان سرازدین وز راستی    که خشم خدای آورد کاستی
چو این بشنوی دل زغم بازکش    مزن بر لبت بر ز تیمار تش
گرت هست جام می‌زرد خواه    به دل خرمی را مدان از گناه
نشاط وطرب جوی وسستی مکن    گزافه مپرداز مغزسخن
اگر در دلت هیچ حب علیست    تو را روز محشر به خواهش ولیست


همچنین مشاهده کنید