جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

پرونده سیاسی بوش


پرونده سیاسی بوش
فردا دوره ریاست جمهوری «جرج بوش» به پایان می رسد و چهل و سومین رئیس جمهور آمریکا جای خود را در کاخ سفید به «باراک اوباما» از حزب دموکرات خواهد داد.
هشت سال ریاست جمهوری بوش، یکی از پرفراز و نشیب ترین دوره های تاریخ آمریکاست و کمتر کسی در سال ۲۰۰۰ می توانست حوادث پرشتاب و پیچیده پیش رو را پیش بینی کند.
در این مقاله نگاهی به سیاست های کاخ سفید در این دوره و پیامدهای آن خواهیم انداخت. بدون شک بررسی کارنامه هشت ساله بوش در هر شاخه ای می تواند خود موضوع مقاله ای مطول و جداگانه باشد به همین لحاظ در این مقاله به رئوس موضوعات و محورهای اصلی پرداخته خواهد شد.
«جرج واکر» فرزند ارشد خانواده بوش در سال ۱۹۴۶ در ایالت کانتیکت به دنیا آمد. دوستان و آشنایان او، زندگی اش را تا ۴۰ سالگی مخلوطی از بی نظمی، اعتیاد به الکل و سرگشتگی و بی هدفی توصیف کرده اند.
خانواده بوش جزء خانواده های متنفذ و ثروتمند آمریکا محسوب می شوند. پور جرج برای جلوگیری از اعزام وی به جنگ ویتنام، شرایطی پدید آورد تا او در گارد ملی خدمت سربازی اش را انجام دهد.
بوش بعدها در مورد دوره جوانی خود گفت؛ در دوره جوانی کارهایی کرده است که علاقه ندارد دخترانش آن کارها را تکرار کنند. وی در ۴۰ سالگی روند زندگی خود را تغییر داد. اعتیاد به الکل را ترک کرد و وارد فعالیت های نفتی شد.
در سال ۱۹۸۸ انتخاب پدرش به عنوان رئیس جمهور آمریکا کمک شایانی به جرج کرد و ثروت او را به طور قابل ملاحظه ای افزایش داد. ثروتمندان آمریکایی برای نزدیک شدن به رئیس جمهور آمریکا، سرمایه گذاری در شرکت نفتی پسر او را بهترین راه می دانستند. اولین حضور رسمی بوش در عرصه سیاست به سال ۱۹۹۵ باز می گردد که فرمانداری ایالت تگزاس را در دست گرفت.
تحلیل گران، «کارل روو» و «دیک چنی» را مهم ترین افراد نزدیک بوش می دانند و معتقدند شخصیت سیاسی و فکری وی متأثر از این دو فرد است.
بوش در انتخابات سال ۲۰۰۰ میلادی با رای دادگاه فدرال بر رقیب دموکرات خود «ال گور» به پیروزی رسید.
۱۱سپتامبر؛ آغاز ماجرا از منظر سیاسی ۱۱سپتامبر ۲۰۰۱ را می توان مبدا تاریخ جدید آمریکا تلقی کرد.
در این روز چهار هواپیمای مسافربری ربوده شد ساعت ۸ و ۴۶ دقیقه اولین هواپیما به یکی از برج های دوقلو- در نیویورک ساختمان مرکز تجارت جهانی- اصابت کرد و حدود یک ربع بعد برج دوم هم مورد هدف هواپیمای بعدی واقع شد.
هواپیمای سوم به ساختمان پنتاگون در واشنگتن اصابت و آخرین هواپیما هم در ایالت پنسیلوانیا سقوط کرد.
در این حادثه حدود ۳۰۰۰ تن کشته شدند و بهت و حیرت جهان و وحشت آمریکا را فرا گرفت.
هنگام حمله هوایی به برج های دوقلو، بوش مشغول بازدید از مدرسه ای در ایالت فلوریدا بود و خبر حادثه را یکی از دستیارانش در گوش وی زمزمه کرد.
بوش همان روز در اولین واکنش نسبت به حادثه مذکور گفت: امروز صبح آزادی توسط یک دشمن بدون چهره و بزدل مورد حمله قرار گرفت!
سه روز بعد، بوش در «زمین صفر»- محل برج های دوقلو- حاضر شد. بر تلی از خرابه ها ایستاد و آغاز دوره جدید را اعلام کرد. سرلوحه اقدامات واشنگتن از این پس براساس «دکترین بوش» بود. سیاستی که جنگ علیه تروریسم، جنگ پیش دستانه و جنگ پیش گیرانه مهم ترین شاخصه های آن است.
بوش براساس دکترین خود جهان را به دو قسمت تقسیم کرد. بخشی که با آمریکا همراه و علیه تروریسم هستند و بخشی که ضد آمریکا و البته تروریستند!
در حالی که بیش از هفت سال از ماجرای ۱۱ سپتامبر می گذرد، هنوز ابعاد واقعی آن مشخص نشده و بسیاری با دلایل مستند و قابل تامل، معتقدند وقوع چنین حادثه ای بدون هماهنگی دستگاه های امنیتی و جاسوسی آمریکا غیرممکن بوده است.
به هر حال جو عمومی به وجود آمده توسط رسانه های بزرگ پس از این حادثه جایی برای تفکر و تامل باقی نگذاشته بود. واشنگتن انگشت اتهام را به سوی القاعده دراز کرد.
«اسامه بن لادن» به عنوان دشمن شماره یک آمریکا و جهان آزاد معرفی شد و این در حالی بود که بن لادن پیوندی عمیق و تاریخی با خانواده بوش داشت.
مبارزه با تروریسم به مبارزه با القاعده و بن لادن تعبیر شد و دولت ها و رسانه های غربی به عمد این جریان انحرافی را به عنوان نماد اسلام به جهانیان معرفی کردند.
پس از ۱۱ سپتامبر، کابینه بوش به تیمی جنگی مبدل شد و چهار روز بعد در «کمپ دیوید» استراتژی حمله به افغانستان برای اولین بار مورد بررسی قرار گرفت. مردم افغانستان اولین قربانی «دکترین بوش» بودند.
● افغانستان؛ جنگ بی پایان
هنگام وقوع حادثه ۱۱ سپتامبر، رژیم طالبان بر افغانستان حکومت می کرد. این رژیم متحجر و بی رحم پیش از این ماجرا، از حمایت سیاسی واشنگتن برخوردار بود و در حالی که جنایت های بسیاری علیه مردم افغان و حتی کشورهای همسایه مرتکب شده بود، فرستادگان سیاسی آن در مسیر کابل- واشنگتن در رفت و آمد بودند.
کاخ سفید برای تحویل بن لادن- به عنوان مسئول حادثه ۱۱ سپتامبر- به طالبان اولتیماتم داد اما طالبان ازاین اقدام خودداری کرد.
بالاخره هفتم اکتبر ۲۰۰۱ (۲۶ روز پس از حادثه ۱۱ سپتامبر) به دستور بوش حمله به افغانستان آغاز شد. برخی کشورها از جمله اعضای ناتو و به خصوص انگلیس، آمریکا را در این جنگ همراهی می کردند. نیروهای خارجی با کمک مجاهدین افغانی- معروف به «جبهه شمال» - رژیم طالبان را سرنگون کردند. اگرچه اغلب افغانی ها از سرنگونی طالبان خوشحال به نظر می رسیدند اما معتقد بودند، آمریکایی ها طالبان را بر سر کار آوردند و خودشان هم آنها را ساقط کردند.
اما سقوط طالبان پایان ماجرای جنگ افغانستان نبود و در واقع این جنگ به جنگی بی پایان تبدیل شد.
هفت سال اشغال این کشور، برای مردم افغان دستاوردی جز گرسنگی و ناامنی دربرنداشته است. آمارهای رسمی حاکی است طی این مدت کشت و تولید مواد مخدر در این کشور چندین برابر شده است اما کشتار غیرنظامیان به دست اشغالگران را می توان بزرگ ترین علامت سؤال در افغانستان عنوان کرد.
در حالی که ارتش آمریکا و متحدانش با ادعای آزادسازی افغانستان به این کشور حمله کرده بودند، اینک خود به قاتلان مردم تبدیل شده اند.
آمارها نشان می دهد طی این مدت هزاران افغانی در حملات مستقیم نیروهای خارجی جان خود را از دست داده و چندین برابر نیز مجروح شده اند.
این مسئله خشمی فراگیر و عمیق را در مردم افغانستان علیه ارتش آمریکا و سایر نیروهای خارجی پدید آورده است.
اوضاع امنیتی در افغانستان آنچنان وخیم است که حتی کابل نیز به رغم حضور گسترده نیروهای پلیس و ارتش از حملات تروریستی و درگیری در امان نیست و در یکی از این حملات حتی «حامد کرزای»- رئیس جمهور افغانستان- نیز مورد سوء قصد قرار گرفت.
گرسنگی معضلی است که در حاشیه ناامنی قرار گرفته و کمتر خبری از آن منعکس می شود. کابوس ناامنی چنان هولناک است که موضوع کمبود شدید مواد غذایی هشت میلیون افغانی، چندان جدی گرفته نمی شود.
کاخ سفید به جای ریشه یابی معضلات افغانستان و توجه به نیازها و دغدغه های مردم این کشور، معتقد است افزایش نیروی نظامی می تواند اوضاع را درست کند به همین دلیل از سال ۲۰۰۷ فشار شدیدی را به سایر اعضای ناتو برای فرستادن نیروی بیشتر به این جنگ آغاز کرده است.
در مقابل، اعضای ناتو خود را در جنگی بی سرانجام می بینند و در حالی که از سوی مردم خود نیز تحت فشارند حاضر به همراهی بیشتر با آمریکا نیستند.
مجموعه این مسائل باعث شده است سران آمریکا به نتیجه ای روشن برسند و آن هم این که پیروزی در افغانستان ممکن نیست. این واقعیت بارها و به طرق مختلف در اظهارات مسئولان سیاسی و فرماندهان نظامی آمریکا منعکس شده است.
با توجه به این واقعیات، آمریکا در سال ۲۰۰۸ مذاکره و ارتباط با طالبان را در دستور کار خود قرارداد و مذاکراتی محرمانه هم با میزبانی عربستان و ابتکار لندن با طالبان انجام شد. برخی منابع سیاسی و امنیتی معتقدند تیم بوش بالاخره به این نتیجه رسیده اند که باید دوباره طالبان را در افغانستان بر سر کار بیاورند. در مجموع می توان گفت جنگ افغانستان به باتلاقی برای ارتش آمریکا و ناتو تبدیل شده که مردم افغانستان بزرگ ترین قربانیان آن هستند.
● باتلاق عراق
در نوامبر سال ۲۰۰۱ میلادی (دو ماه پس از حادثه ۱۱سپتامبر) بوش به وزیر دفاع خود «دونالدرامسفلد» مأموریت داد، طرح حمله به عراق را آماده کند.
سال ۲۰۰۲ را می توان سال تبلیغات گسترده کاخ سفید علیه بغداد عنوان کرد. دراین سال در حالی که بازرسان سازمان ملل در حال بازرسی تأسیسات نظامی بغداد بودند، رسانه های آمریکا و سیاستمداران واشنگتن مشغول بسیج افکار عمومی علیه عراق بوده و این گونه القاء می کردند که بغداد مشغول ساخت سلاح های کشتار جمعی است.
سازمان سیا در این عملیات روانی نقش برجسته ای برعهده داشت و با تهیه و انتشار گزارش های متعدد و جعلی به گسترش چنین تصوری دامن می زد. البته پیشینه صدام به عنوان دیکتاتوری جاه طلب که دو جنگ را در کارنامه خود داشت نیز در گسترش این تفکر در ذهن جهانیان نقش عمده ای داشت.
بالاخره در ۱۷مارس سال ۲۰۰۳ بوش طی یک سخنرانی به عراق اعلام جنگ کرد و دو روز بعد جنگ درحالی آغاز شد که سازمان ملل مخالف آن بود و بوش بدون توجه به نظر این سازمان اقدام به حمله کرد.
اتلاق جنگ به این ماجرا کمی دور از واقعیت است چراکه ارتش عراق از مدت ها قبل از هم پاشیده بود و مردم عراق هم هیچ انگیزه ای برای حمایت از رژیم صدام نداشتند.
بغداد به زودی سقوط کرد و صدام هم کمتر از یک سال بعد در دخمه ای دستگیر شد. اگرچه اعدام صدام بسیاری از اسرار مهم ازجمله نحوه همکاری وی با واشنگتن را برای همیشه نابود کرد اما از موج ناآرامی ها در عراق نکاست و کمتر روزی بود که چندین انفجار انتحاری در گوشه و کنار این کشور رخ ندهد.
برای توصیف وضعیت عراق در این شرایط هیچ صفتی جز «هرج و مرج تمام عیار» شایسته نیست. درحالی که حاکم آمریکایی عراق نفت و میراث تاریخی این کشور را به یغما می برد، این کشور به جولانگاه انواع و اقسام گروه های داخلی وخارجی تبدیل شده بود و برخی کشورهای عربی که از وضعیت جدید راضی نبودند، نقش مهمی در این ناامنی ایفا می کردند.. نحوه برخورد ارتش آمریکا با مردم عراق مانند الگوی افغانستان بود و همین موضوع نفرت مردم از آمریکایی ها را روزبه روز افزایش می داد که این مسئله به گسترش ناامنی ها دامن می زد. واشنگتن طی این مدت با چشم بستن بر روی واقعیات عراق، تهران را عامل ناامنی این کشور عنوان می کرد و این درحالی بود که هیچ وقت دلیل مستندی برای این ادعای خود ارائه نکرد.
آنچه بیش از پیش باعث خشم آمریکایی ها شده بود روابط نزدیک تهران و دولت جدید بغداد بود.
اوضاع عراق ازنظر امنیتی طی دو سال اخیر تاحدودی بهبود یافته است و آمریکایی ها این مسئله را به عنوان پیروزی و دستاورد خود معرفی می کنند اما بسیاری از کارشناسان منطقه معتقدند این موفقیت مرهون تلاش های دولت عراق و توافقات صورت گرفته میان گروه های داخلی این کشور و نباید آن را به حساب آمریکا گذاشت.
در طول شش سال اشغال عراق، چندمیلیون عراقی آواره و حدود یک میلیون و دویست هزار نفر کشته شده اند.
براساس قوانین بین المللی واشنگتن در پایان سال ۲۰۰۸ باید خاک عراق را ترک می کرد، به همین دلیل از ماه ها قبل سعی کرد توافقنامه ای امنیتی- سیاسی را به بغداد تحمیل کند.
این توافقنامه بامفادی نظیر حضور بلندمدت، حق کاپیتولاسیون، ایجاد پایگاه های نظامی و... عراق را به مستعمره غیررسمی آمریکا تبدیل می کرد.
این موضوع با مخالفت گسترده علما، مردم و سیاستمداران عراقی مواجه شد و به رغم فشارهای شدید واشنگتن، بغداد حاضر به امضای آن نشد.
بالاخره پس از ماه ها جدل و کشمکش توافقنامه ای میان دوطرف به امضا رسید که بسیاری از خواسته های عراق را برآورده می کند و مهم تر از همه اینکه ارتش اشغالگر آمریکا در سال ۲۰۱۱ باید به طور کامل خاک عراق را ترک کند.
شاید حادثه ای که در آخرین سفر بوش به بغداد رخ داد را بتوان به عنوان نشانه ای روشن از افکار عمومی عراق نسبت به رئیس جمهور آمریکا و سیاست های وی در این کشور دانست.
در این سفر «منتظر الزیدی»- خبرنگار عراقی- کفش های خود را به سوی بوش پرتاب و آن را بوسه خداحافظی و ازطرف قربانیان بی گناه عراقی عنوان کرد.
این حادثه به بمبی خبری در تمام جهان تبدیل شد و اگرچه الزیدی راهی زندان شد اما شاید بتوان او را ازجمله معروف ترین خبرنگاران جهان دانست. خبرنگاری که به قهرمان کشورهای اسلامی و عربی تبدیل شده است.
مفسران سیاسی جنگ عراق را بزرگ ترین اشتباه سیاسی بوش می دانند چراکه صدها میلیارد صرف آن شد که یکی از دشمنان ایران حذف و نفوذ تهران در منطقه گسترش یابد!
● افزایش قدرت ایران
سیاست خارجی دولت بوش در قبال ایران تا پیش از حوادث ۱۱ سپتامبر در واقع ادامه سیاست های خصمانه دولت های پیشین بود اما پس از این دوره رویکرد واشنگتن در برابر تهران ابعاد جدیدی به خود گرفت.
همانطور که ذکر شد بر اساس دکترین بوش، کشورهایی که تهدیدی برای منافع آمریکا به حساب می آمدند، باید با ابزار گوناگون مهار از جمله تحریم و جنگ مهار می شدند.
کشورهایی که به عنوان هدف جنگی واشنگتن انتخاب می شدند بر اساس تهدید ها اولویت بندی شده و به گمان تیم بوش ایران مانند افغانستان و عراق در اولویت قرار نداشت. در واقع کاخ سفید معتقد بود با تحریم های شدید و انزوای سیاسی می توان تهران را مهار کرد. البته تهدید نظامی طی سال های اخیر جز تاکتیک های ثابت بوش علیه تهران بوده است تا جایی که حتی بارها تاریخ های دقیقی هم برای این حمله ذکر شد اما هیچوقت عملی نشد.
اصلی ترین بهانه آمریکا برای رویارویی و اعمال فشار به ایران در دوره جدید، موضوع فعالیت صلح آمیز هسته ای است.واشنگتن با فشار بر کشورها و سازمان های بین المللی از جمله شورای حکام آژانس انرژی اتمی، پرونده ایران را در اوت ۲۰۰۲ به شورای امنیت سازمان ملل فرستاد و سعی کرد با استفاده غیر قانونی از ساز و کارهای این شورا تهران را مجبور به تغییر رفتار کند.
بوش بعدها اعتراف کرد طی سال های ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۵ سیاست امیدوارانه فشار را در برابر ایران در پیش گرفته بوده است. ایران طی این مدت به اغلب خواسته های غرب از جمله تعلیق غنی سازی و اجرای پروتکل ان.پی.تی تن در داد اما در مقابل غرب به هیچ کدام از وعده های خود عمل نکرد و تنها به انتظارات فرا قانونی خود افزود.
با روی کار آمدن دولت نهم در ایران در سال ۲۰۰۵، تهران که پیش از این حسن نیت خود را در قبال جامعه جهانی نشان داده بود، درصدد استیفای حقوق هسته ای خود برآمد و سیاست مقاومت در برابر کاخ سفید را در پیش گرفت.
در مقابل کاخ سفید هم بر شدت عمل خود افزود و با استفاده حداکثری از شورای امنیت پنج قطعنامه علیه تهران صادر کرد اما این سیاست نه تنها تهران را متوقف نکرد بلکه بر سرعت عمل و اقدام آن افزود. بوش با درک این واقعیت از اواسط سال ۱۳۸۵ سه الگوی سیاسی را در برابر ایران اتخاذ کرد. الگوی نخست آمادگی برای گفت و گو با تهران بود.
کاخ سفید متوجه شده بود سیاست های خصمانه اش نفوذ منطقه ای ایران را به شدت افزایش داده و تبلیغات منفی رسانه های وابسته به واشنگتن به جای شکاف دولت- ملت در ایران به همبستگی بیشتر این دو رکن انجامیده است.
البته شاید بتوان بوش را آخرین فردی دانست که در کاخ سفید به این نتیجه رسید. این رویکرد از مدت ها قبل شکل گرفته و در حال گسترش بود. محور رایس- گیتس نقش مهمی در رویکرد جدید واشنگتن داشت. آنها بوش را متقاعد کردند باید به سوی رابطه ای ابزاری و حداقلی با ایران رفت چرا که بدون در نظر گرفتن ایران نمی توان کاری در منطقه به خصوص عراق از پیش برد. البته کاخ سفید هیچگاه به شکل رسمی به این تغییر رفتار خود اعتراف نکرد. فهم علت این موضوع چندان هم سخت نیست. واشنگتن که سال ها به دنبال تغییر رفتار ایران بود، اینک خود مجبور به تغییر رفتار شده بود و این شکستی فاحش برای سیاست مهار و انزوای ایران محسوب می شد.
الگوی دوم مهار از درون بود. بر این اساس واشنگتن کوشید با فعال کردن و حمایت از شبکه ای از نیروهای داخلی که به نوعی با روش ها و اهداف آمریکا هماهنگی داشتند، تهران را به تغییر رفتار درونی وادار کند. این الگو را می توان در قالب های گوناگون جنگ نرم از جمله ادعای حمایت از اقلیت ها، زنان، روشنفکران و... دنبال کرد.
الگوی سوم واشنگتن مهار منطقه ای ایران بود. آمریکا از حدود دو سال قبل متوجه شد به تنهایی قادر به مقابله با افزایش قدرت و نفوذ ایران نیست و باید کشورهای منطقه را نیز با خود همراه کند. بر همین اساس کاخ سفید سناریوهای متعددی از جمله تقابل شیعه-سنی، هلال شیعی و ایران هراسی را در منطقه به اجرا درآورد. هدف آمریکا از این سناریوها آن بود که به جای اسرائیل، ایران را به عنوان دشمن شماره یک کشورهای منطقه معرفی کند.
سیاست فعلی واشنگتن در برابر ایران نیز تلفیقی از این سه رویکرد ذکر شده به همراه الگوی تعامل دو یا چند جانبه است و به نظر می رسد بوش زمانی به نتیجه اشتباهات خود در برابر ایران پی برد که دیگر زمانی برای جبران آنها نداشت و طی جلساتی سعی کرد تجربیات خود را در این مورد به اوباما منتقل کند. به نظر می رسد سیاست آینده کاخ سفید در برابر ایران، ناشی از تجربیات هشت ساله بوش خواهد بود. تجربیاتی که برای به دست آوردن آنها واشنگتن مجبور به بهای سنگینی شد.
● سایه جنگ سرد
هنگام روی کار آمدن بوش در آمریکا، مسکو به رهبری ولادیمیر پوتین در حال بازسازی سیاسی و اقتصادی خود بود و رابطه ای نزدیک با کاخ سفید داشت. پس از ۱۱ سپتامبر این همگرایی اگر چه در بعد نظامی نبود اما از لحاظ سیاسی در صحنه بین المللی کاملاً مشهود بود.
اما اتفاقات بعدی و رویکرد واشنگتن نسبت به مسکو، سران روسیه را متقاعد کرد که باید در سیاست های خود نسبت به آن سوی آتلانتیک، تجدید نظر کنند.
طی سال های ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۵ در سه کشور گرجستان، اوکراین و قرقیزستان اتفاقاتی روی داد که بعدها به انقلاب های رنگی یا مخملی معروف شدند.
تحولات گرجستان به انقلاب گل رز، اوکراین انقلاب نارنجی و قرقیزستان به انقلاب لاله ای شناخته شد. وجه شباهت هر سه انقلاب دخالت غیر مستقیم بیگانگان به خصوص واشنگتن بود.
آمریکا با برنامه ای دقیق و هدفمند و به کمک ابزار رسانه ای و برخی گروه های همسو در این کشورها موفق شد دولت هایی با گرایشات غربی را بر سر کار آورد. اگر چه در اصطلاح این تحولات انقلاب خوانده می شد اما در حقیقت نوعی کودتای نرم و خاموش بود.
وقوع این سه کودتای نرم در آسیای مرکزی به عنوان حیاط خلوت روسیه، زنگ خطر را برای این کشور به صدا درآورد.
اما اقدامات تهدید آمیز کاخ سفید به انقلاب های رنگی محدود نشد و حضور مستقیم نظامی در منطقه هم در دستور کار آمریکا قرار گرفت. به همین سبب پروژه عضویت کشورهای منطقه در ناتو آغاز شد. این در حالی بود که درخواست عضویت در ناتو از سوی اوکراین و گرجستان خط قرمز کرملین محسوب می شد.
در سال ۲۰۰۷ هم آمریکا به کمک متحدان اروپایی خود باعث جدایی و استقلال کوزوو از صربستان شد و ضربه دیگری به منافع روسیه وارد کرد. اصرار واشنگتن برای استقرار سپر موشکی در شرق اروپا اختلاف میان کاخ سفید و کرملین را به اوج خود رساند.
در حالی که بوش هدف از این طرح را مقابله با تهدیدات تهران عنوان می کرد، کرملین معتقد بود این پروژه برای مهار نظامی روسیه طراحی شده است. از این پس روسیه در مواضع خود نسبت به آمریکا سرسختی بیشتری در پیش گرفت و نقطه عطف این تقابل را می توان در جنگ تابستان با گرجستان مشاهده کرد.
گرجستان با تصور حمایت همه جانبه از سوی آمریکا، به منطقه خودمختار اوستیای جنوبی حمله کرد و بلافاصله با عکس العمل شدید روسیه مواجه شد. در این جنگ حمایت آمریکا از گرجستان از حد اظهارات سیاسی فراتر نرفت و روسیه نشان داد در حفظ منافع ملی خود بسیار جدی است و حتی حاضر است برای آن دست به جنگ نیز بزند. مجموعه تحولات ذکر شده میان این دو کشور باعث شد بسیاری از کارشناسان سیاسی از آغاز جنگ سردی دیگر میان شرق و غرب خبر بدهند.
کرملین پس از جنگ با گرجستان، سیاست رویارویی خود با کاخ سفید را با حضور نظامی در آمریکای لاتین گسترش داد. واشنگتن می داند که از منظر سیاسی تنها روسیه است که می تواند به طور کلاسیک قدرت نظامی آمریکا به چالش بکشد و هنوز هم خطری بزرگ برای آمریکا محسوب می شود، از همین رو سیاست فشار و مهار را می توان محور اصلی سیاست بوش در قبال مسکو دانست. به نظر می رسد این سیاست در آینده نیز از سوی کاخ سفید دنبال شود.
● خاورمیانه بزرگ
سیاست های بوش نسبت به موضوعات مهمی مانند فلسطین، لبنان، سوریه و سایر کشورهای منطقه را می توان در قالب طرح خاورمیانه بزرگ بررسی کرد.
مطالعات نشان می دهد این طرح محدود به کشورهای خاورمیانه نشده و برخی کشورهای پیرامونی و مناطقی مانند آسیای مرکزی و قفقاز را نیز در بر می گیرد. شاید بتوان انقلاب های رنگی را نیز شاخه ای از این طرح کلی دانست.
بر اساس این طرح واشنگتن مدعی است ریشه مشکلات منطقه در نبود دموکراسی است و تنها از طریق ترویج و حتی تحمیل دموکراسی می توان مشکلات را حل کرد. البته باید توجه داشت منظور تیم بوش از معضلات منطقه، مسائلی است که مانع رسیدن آمریکا به اهدافش می شود. تامین انرژی پایدار و ارزان و تضمین امنیت و اقتدار سیاسی- نظامی رژیم اسرائیل به عنوان متحدی استراتژیک را می توان از جمله این اهداف دانست.
در مورد موضوع فلسطین و سیاست بوش، می توان به سال ۲۰۰۵ اشاره کرد. در این سال جنبش حماس به ریاست اسماعیل هنیه در انتخابات سراسری به پیروزی رسید و اقدام به تشکیل دولت کرد. در حالی که آمریکا دموکراسی را و انتخابات را به عنوان ارزشی گرانبها و غیر قابل خدشه در منطقه تبلیغ می کرد اما در این مورد از همان ابتدا بنای مخالفت گذاشت و نشان داد دموکراسی را در راستای اهداف و منافع خود قبول دارد.
آمریکا در سال ۲۰۰۷ با راه اندازی نشست آناپولیس سعی کرد ضمن تضعیف جریان مقومت در فلسطین، تنها راه حل مشکل منطقه را تن دادن به خواسته های بی پایان تل آویو جلوه دهد. بوش در این نشست قول داد به زودی کشور مستقل فلسطینی تاسیس خواهد شد!
در روزهای پایانی حکومت بوش، رژیم اسرائیل حمله ای گسترده علیه مردم غزه و حماس را آغاز کرد که همچنان ادامه دارد. کاخ سفید در این جنگ مانند همیشه نشان داد از هیچ کمکی نسبت به رژیم صهیونیستی دریغ نمی کند و تمام ظرفیت دیپلماتیک خود را برای حمایت از آن به کار می گیرد.
سیاست بوش در قبال مسئله فلسطین با روسای جمهور پیشین و به طور یقین آینده آمریکا تفاوتی نداشت و در یک جمله می توان آن را در حمایت بی چون و چرا از اسرائیل خلاصه کرد.
موضوع مهم دیگر در منطقه، جنگ اسرائیل علیه حزب الله در تابستان ۲۰۰۶ است. برخی معتقدند اسرائیل با اشاره کاخ سفید این جنگ را آغاز کرد و در گرداب آن گرفتار شد. جنگ ۳۳ روزه نتایج مرگباری برای تل آویو و واشنگتن در پی داشت و نه تنها باعث نابودی حزب الله و تضعیف ایران نشد بلکه نتیجه ای عکس داد.
افشای جنایات آمریکا در زندان های مخفی منطقه و کشتار مردم در عراق و افغانستان و حمایت از قربانی کردن کودکان در لبنان و فلسطین پوچی طرح خاورمیانه بزرگ را بیش از پیش برای مردم خاورمیانه آشکار کرد و تنها به نفرت روز افزون آنان از کاخ سفید منجر شد.
● گرداب اقتصادی
اولین نشانه های بحران اقتصادی آمریکا در سال ۲۰۰۵ و از بخش مسکن آغاز شد. رکود بی سابقه در این بخش و ناتوانی وام گیرندگان آمریکایی در بازپرداخت وام های خود، اولین موج های این طوفان سهمگین بود که مدتی بعد به اروپا و سایر کشورهای جهان نیز سرایت کرد.
«گری اسپین» رئیس سابق خزانه داری آمریکا بعدها گفت همان اوایل خطر بروز چنین بحرانی را به دولتمردان کشورش بارها متذکر شده است اما آنها توجهی به این اخطارها نکردند.
با گسترش ابعاد این بحران بسیاری از موسسات مالی و بانک های بزرگ آمریکایی اعلام ورشکستگی کردند و سایر بخش های اقتصادی نیز یکی پس از دیگری در خطر سقوط قرار گرفتند. برای مثال صنایع خودروسازی آمریکا در اثر این بحران با کاهش شدید فروش مواجه شده و مجبور شدند ده ها هزار کارگز خود را اخراج و از دولت میلیاردها دلار وام تقاضا کنند.
اولین طرح جدی بوش برای مقابله با این بحران فراگیر، اختصاص کمکی ۷۰۰ میلیارد دلاری به بخش خصوصی در قالب طرح نجات بود اما اعطای این مبلغ هم نتوانست نجاتبخش اقتصاد آمریکا باشد.
بوش طی یکی از سخنرانی های خود در مورد این بحران گفت: کل اقتصاد ما در خطر است. ما اکنون در میانه یک بحران مالی جدی هستیم. بدون اقدام سریع کنگره، آمریکا می تواند در دام هراسی بزرگ گرفتار شود.
کارشناسان اقتصادی بحران اخیر را طی ۸۰ سال گذشته بی سابقه دانسته و معتقدند ریشه اصلی این بحران را باید در صدها میلیارد دلاری جست که بوش صرف دو جنگ بی فایده در افغانستان و عراق کرد.
بحران اقتصادی را می توان شوم ترین میراث بوش برای جانشینش اوباما دانست. شاید اوباما بتواند آمریکا را از مهلکه افغانستان و عراق خارج کند اما خروج از بحران اقتصادی به سادگی ترک این دو جنگ نیست.
تغییر؟
باراک اوباما با شعار تغیر موفق به پبروزی در انتخابات آمریکا شد. او در سطح کلان حداقل با چهار معضل اساسی- جنگ عراق و افغانستان، بحران اقتصادی و نفرت جهانی از آمریکا- روبرو است و حتی اگر اراده ای هم برای تغییر این اوضاع داشته باشد، باید با مشکلات گسترده و عمیقی دست و پنجه نرم کندتحولات هفته های اخیر به ویژه تهاجم به غزه و سکوت معنی دار اوباما نشان می دهد نباید به شعار انتخاباتی دموکرات ها دل بست. اگر اوباما سیاستمدار زیرکی باشد از اشتباهات فراوان بوش درس می گیرد. البته این درس تغییری در اهداف نمی دهد و تنها تاکتیک ها را عوض خواهد کردجهانیان در انتظار فردا هستند تا شر شرورترین رئیس جمهور آمریکا از سر دنیا کم شود. بدون شک تاریخ قضاوت عادلانه ای درباره بوش خواهد داشت. رئیس جمهوری که با جنگ و کشتار بی گناهان به دنبال صلح بود!
محمد صرفی
منبع : روزنامه کیهان