چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

اگر صادق هدایت درمان می‌شد...


اگر نابه‌سامانی خلقی دوقطبی صادق هدایت (که قبلا به مستنداتش در همین صفحه اشاره کرده بودم) در دوران جوانی او درمان می‌شد، آیا الآن از بسیاری از آثار نبوغ‌آمیز او محروم نبودیم؟ آیا درمان ضدافسردگی او نمی‌توانست از مرگ زودهنگام وی پیشگیری کند؟ اگر ارنست همینگوی تحت درمان افسردگی قرار می‌گرفت، چه؟ آیا نتیجه‌اش بی‌بهره ماندن ما از بسیاری شاهکارهای ادبی او نبود؟ آیا استفاده از درمان با تشنج برقی در آخرین بحران افسردگی او که به خودکشی و مرگش منجر شد، قادر نبود زندگی وی را نجات بدهد؟ ...
از دید یک پزشک، شاید این پرسش‌ها نابه‌جا باشد. مگر در صورت تشخیص بیماری نباید بی‌درنگ در اندیشه درمان آن و کاهش رنج بیمار باشیم؟ اما از دیدی کلی‌تر که همه جنبه‌های زندگی انسانی را بر کره خاک شامل می‌شود شاید نتوان چنین ساده و صریح پاسخ داد. امروز با برخورداری از داروهای نوین ضدافسردگی که حتی بر افسرده‌خویی موثر دانسته می‌شوند و برای رفع آن تبلیغ می‌گردند و به عنوان درمانی برای افسردگی‌های واکنشی هم مورد استفاده قرار می‌گیرند، آیا مردم بسیاری را از فرصت بررسی شخصی مشکلات خویش و امکان رویارویی سازنده و غلبه بر آنها محروم نکرده‌ایم؟ اما چرا نگرانی خویش را به داروها محدود کنیم؟ انواع روان‌درمانی‌ها نیز شاید با قرار دادن فرد افسرده در چارچوب‌های مشخص تعامل و درمان، او را از فرصت حل مشکلات خود در زمینه و بافت واقعی زندگی خویش به دست خود و با یاری کسانی که عملا با او تعامل دارند محروم ‌کند و او را در فضای خیالی و غیرواقعی درمانی قرار دهد.
● سوءتفاهم نشود!
در اینجا برای پیشگیری از سوءتفاهم باید تصریح کنم که درمان فوری و قاطع افسردگی‌های متوسط و شدید حتما ضروری است و آنچه مورد نظر من است افسردگی‌های خفیف و واکنشی است که در برابر شرایط ناخوشایند زندگی پدیدار می‌شود. موقعیت‌های دشوار و ناخوشایندی که شاید بهتر است به عنوان چالش‌هایی برای رشد و ارتقای شخصی و روانی مورد استفاده قرار گیرد. اما درمان‌های نوین ضدافسردگی چنان به آهستگی و نهانی به درون زندگی جامعه امروزین خزیده‌اند که هرکس که با مشکلی روبه رو می‌شود به عوض رفع مشکلی واقعی می‌کوشد با یاری گرفتن از دارو یا روان‌درمانی افسردگی خود را رفع کند و به اصطلاحی که رایج شده است، بی‌خیال شود! طبقه‌بندی‌های تشخیصی روان‌پزشکی که امروزین هر مشکل انسانی را تحت نامی درآورده‌اند و برای هر تشخیص نیز درمانی را چه دارویی چه روان‌درمانی توصیه کرده‌اند هم از دیدگاه‌ جاری پیروی می‌کند و هم به آن شکل می‌دهد: دیدگاهی که برای ما دنیایی را مجسم می‌کند که در آن دردها و رنج‌های روانی ما به طور کامل منسوخ خواهد شد. بر پایه این دیدگاه به همان سادگی که واژه‌های اندوه، حزن، ناامیدی، افسردگی، شرم، عدم اعتماد به نفس و درماندگی از روی تخته سیاه قابل پاک شدن است، این رنج‌های روانی هم با داروهای معجزنمای نوین زدوده می‌شود.
● حق با الدوس هاکسلی بود
این همان چیزی است که هفتاد سال پیش از این «الدوس هاکسلی» در کتاب اندیشمندانه خود به نام «دنیای زیبای نوین» پیش چشم شعور ما تصویر کرده بود؛ مدینه فاضله یا آرمان‌شهری که در آن از هیچ درد جسمی و روانی خبری نیست؛ جهانی از انسان‌های بی‌غم که روزی یک‌بار جیره مورد نیاز خویش را از «سوما»، آن ماده معجزه‌آسای خشنودکننده روان دریافت می‌دارند تا بی‌هیچ دغدغه‌ای به وظایفی که برایشان تعیین شده است، بپردازند. این انسان‌های طبقه‌بندی شده، از مدیران رده بالا تا کارگران ساده، بی‌هیچ اعتراضی آنچه را که برنامه‌ریزی شده است، انجام می‌دهند و اگر دوز روزانه «سوما» را دریافت کنند، نه با خود و نه با هیچ‌کس دیگر کاری ندارند. آیا قرار است «پروزاک» و «زولافت» سومای جامعه امروز و پیش درآمد جامعه خیالی الدوس هاکسلی در سال «۶۰۰ پس از فورد» (طبق تقویم آن جامعه خیالی) باشد؟ داروهایی سازنده انسان‌هایی که به صورتی هراس‌آور مطیع و ملایم‌اند و به گونه‌ای رضایت‌بخش درمان شده‌اند؟ همان سومایی که شهروندان همه دنیا را، از مدیر بی‌تدبیر تا قشر آسیب‌پذیر، در یک حالت ناآگاهی رضایت‌آمیز نگاه می‌دارد تا با خوشحالی به زندگی ملال‌انگیز خویش ادامه دهند؟ بی‌تردید درمان‌های نوین ضدافسردگی (داروها یا روان‌درمانی) در حال فراروی از قلمروی افسردگی بالینی و ورود به دنیای مبهم اختلالات «زیربالینی»، «زیرنشانگانی» و «زیربیماری» است. اکنون ‌باید نگران بود که تعریف اختلالات زیرنشانگانی (شکایت‌های روان‌شناختی که کمتر از حداقل معیارهای لازم برای تشخیص یک اختلال روانی را دارند) در حال گسترش برای شمول هرچه بیشتر به آن چیزهایی باشد که روزگاری به عنوان استرس‌های عادی زندگی فرض می‌شد.
البته تردیدی نیست که با افزایش سطح آگاهی عموم، بالا رفتن معیارهای زندگی و پیشرفت‌ پزشکی، مسایل بالنسبه جزیی که بیشتر به‌عنوان یک معضل بهداشتی تلقی نمی‌شد، به‌عنوان یک مساله پزشکی مطرح گردد. یکصد سال پیش از این در کشور ما شپش، آلودگی‌های انگلی و کچلی جزو مسایل رایج و عادی تلقی می‌شد و آن‌قدر مسایل مهم‌تر وجود داشت که جای پرداختن به این موضوعات نمی‌بود اما آیا این موضوع در مورد افسردگی‌های واکنشی هم صادق است؟ امروز عده زیادی از این بیماران با داروهای نوین ضدافسردگی تحت درمان قرار می‌گیرند اما اگر هم به قطعیت روشن شود که این داروها کاملا موثرند و هیچ زیانی هم ندارند، آن گاه کاربرد داروهایی که راهی میانبر به سوی درمان است، چه خواهد بود؟ این امر قدرتی مشکوک در اختیار پزشکان مراقبت اولیه یعنی پزشکان عمومی، پزشکان خانواده و متخصصان داخلی قرار می‌دهد که ممکن است این داروها را بی‌آنکه براساس بررسی مسایل کامل و ادراک منسجم از مسایل و رنج بیماران افسرده، به نتیجه تشخیصی رسیده باشند، تجویز کنند. اما آیا این همان وضعی نیست که از دهه ۱۹۶۰ میلادی برای بیماران مضطرب که توسط پزشکان عمومی با «والیوم» تحت درمان قرار گرفته‌اند، پیش آمده است؟ البته «والیوم» در کاستن از رنج‌های توده‌های میلیونی بیماران مضطرب موثر بوده، گرچه برای معدودی از بیماران جنبه‌های منفی آن بیشتر بوده است.
بر حسب یک نظر، اگر این داروها به صورت مناسب به کار رود، نباید نشانه‌های اضطراب و افسردگی طبیعی را پنهان کند و بر آنها سرپوش بگذارد بلکه باید فقط نشانه‌های غیرطبیعی را برطرف کند. از جهت دیگر می‌توان تصور کرد عده‌ای دیگر از روان‌پزشکان بگویند: «اگر در اثر فشارهای روان‌شناختی یا اجتماعی، افسردگی یا نشانه‌های دیگر بارز شود، آیا مردم حق ندارند در جستجوی درمان این وضعیت‌ها باشند؟» بنیان مباحثه این است که فارماکولوژی (داروشناسی) بیش از آنکه مسایل بزرگ‌تر اجتماعی را بررسی کند که در پس افسردگی و اضطراب و دیگر نابه‌سامانی‌های روانی جای دارند، روی فرد متمرکز می‌شود. این همان مشکلی است که در مورد اعتیاد به مواد مخدر هم داریم و به عوض توجه کافی به عوامل اجتماعی موجد رفتار اعتیاد، روی فرد معتاد و بازگیری یا تنبیه او متمرکز شده‌ایم. بررسی‌های همه‌گیرشناسی نشان می‌دهد اکنون نسبت به ایام گذشته مردم بیشتری در سنین پایین‌تر دچار افسردگی می‌شوند. چنین است که برخی اندیشمندان روا‌ن‌پزشکی می‌پندارند داروهای نوین ضدافسردگی همچون نوار زخم‌بندی روی نشانه‌های منفرد سرپوش می‌گذارد و مانع از این پرسش می‌شود که چرا این شمار روزافزون مردم در جستجوی کمک هستند؟ البته واکنش روان‌پزشکان بالینی این است که این پرسش را با پرسشی دیگر پاسخ دهند: «چرا یک راه‌حل باید از راه‌حل‌های دیگر جلوگیری کند؟ ما برای درمان کار خود را می‌کنیم، دیگران از جمله مصلحان اجتماعی و سیاستمداران و روحانیون هم می‌توانند کار خود را انجام دهند.» البته پزشکان که مجاز به تجویز دارو هستند، کسانی هستند که برحسب حرفه خویش از مسایل زیست‌شناختی و درمان‌های بیولوژیک آگاهی دارند و به هر حال چون داروها معمولا با نوعی روان‌درمانی توصیه می‌شود، این نتیجه‌گیری که از روابط بین فردی غفلت می‌شود یا اینکه تنها شیمی مغز مورد توجه قرار می‌گیرد، اشتباه‌آمیز است. شاید به وسیله دگرگون‌‌سازی ساختار جوامع بتوان بیش از طریق انفرادی پزشکی به مردم فراوان‌تری یاری دارد لیکن در ضمن به آشکار این توانایی را هم یافته‌ایم که در قیاس با گذشته به شمار بسیار افزون‌تری از مردم با داروها یاری دهیم.
● هنرمندان و اختلالات اعصاب و روان
در بررسی زندگی هنرمندان نام‌آور، تاریخچه روابط مختل خانوادگی، نابه‌هنجاری‌های زناشویی، سلامتی مختل جسمی و به ویژه نابه‌سامانی‌های خلقی و عاطفی خیلی بیشتر از کل جمعیت مشاهده می‌شود. پیام پنهان این یافته‌ها شاید این است که بدون دوران کودکی ناشاد «ادگار آلن‌پو» و بدون اختلالات عصبی و روانی او شاید ما از شاهکارهای تفکربرانگیز او محروم می‌ماندیم. ممکن است این موضوع حقیقت داشته باشد اما اگر رنج و گرفتاری چنین الهام‌بخش است و اگر بخشی از آن چیزی است که به ما هویت می‌دهد و باید بیشترین کوشش خود را به کار ببریم که آن را حفظ کنیم، آیا آن‌گاه این امر ادعایی علیه هر نوع درمان نیست؟ آیا از این پس باید از هر نوع درمان بپرهیزیم از ترس آنکه مبادا در حال صدمه زدن به روح انسانی یا آفرینندگی و کشش خلاقه‌ای باشیم که در بیمار وجود دارد؟ این نظریه که رنج خوب است جنبه پدرگرایانه و در بدترین شکل جنبه دیگر آزارانه دارد اما حتی اگر این دیدگاه اخلاق‌گرایانه را بپذیریم که درد و رنج شایسته و ضروری است، چرا شمشیرها را تنها به سوی داروها نشانه برویم؟ چرا نباید همین پرسش‌ها و نگرانی‌ها را درباره اعمال جراحی و روان‌درمانی به کار ببریم؟ به هر حال این نگرانی وجود دارد که در آغاز عصری باشیم که در آن حتی کوچک‌ترین مشکل شخصیتی به عنوان یک اختلال مطرح می‌شود. البته درجه پیشرفت فنی، سطح رفاه و فرهنگ در این میان نقش دارد. آنچه در یک جامعه ابتدایی به عنوان وضعیتی ناچیز و پذیرفتنی به نظر می‌رسد، در یک جامعه پیشرفته جلب توجه می‌کند و نیاز به درمان را برمی‌انگیزد. در یک جامعه پیشرفته دلیلی دیده نمی‌شود که فردی به علت بیماری خفیف، هر چند که در امید به زندگی او تاثیر هم نگذارد، رنج ببرد. افزون بر این، بالا رفتن مهارت‌های تخصصی و پیچیده شدن کارها ایجاب می‌کند که مسایل جزیی فرد که در یک جامعه ابتدایی بر شغل ساده او تاثیر نمی‌گذاشت - اما در عصر جدید بر یک کار دقیق تخصصی اثر می‌گذارد – درمان گردد. در کل آنچه در گذشته بیماری به شمار نمی‌رفت، از جمله افسرده‌خویی، در یک جامعه پیشرفته اهمیت فراوان در رفاه عمومی جامعه و خشنودی خود فرد کسب می‌کند.
● خانه شادی کجاست؟
باید دانست که هیچ تعمیر فوری برای روح انسان وجود ندارد. چه با دارودرمانی و چه با روان‌درمانی، شادمانی را به‌طور مستقیم نمی‌توان جستجو کرد. اگر شادی راهی داشته باشد به‌صورت پاداشی برای زندگی مبتنی بر اصول، منطق و عشق خواهد بود. شکنندگی و طفره‌آمیز بودن شادی یک واقعیت فاجعه‌آمیز است. حتی عقل، اخلاقیات و شجاعت نمی‌تواند تضمین‌کننده شادی باشد. امروز ما افسردگی و رنج‌ها را به روشی پزشکی شده می‌نگریم که از تاریخچه زندگی شخصی و سوابق خانوادگی، موقعیت‌ها و تعارض‌های جاری ما و ارزش‌های جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم، جدا شده است. به جای اینکه تکلیف دشوار دگرگونی‌سازی خویش را انجام دهیم، بیوشیمی را متهم می‌کنیم. این نماینده درماندگی روان‌شناختی و مانع رشد شخصی و اجتماعی است. حتی اگر حس کنیم به وسیله داروها سازگاری بهتری یافته‌ایم، باز هم با آنچه گوهر زندگی را می‌سازد روبه‌رو نشده‌ایم؛ یعنی یافتن راه اخلاقی و معنوی خویش، چیزی که به همه آنچه که انجام می‌دهیم سرزندگی و امید می‌بخشد.
● عمر افسردگی دراز است
از ابتدای تاریخ مکتوب، نوع انسان به افسردگی دچار بوده است. بسیاری افراد می‌توانند دوره‌هایی از زندگی خویش را به یاد آورند که افسرده بوده‌اند. دوران بلوغ از این جمله است. این اندوه معمولا از طریق تکامل شخصی زندگی فرد سپری می‌شود. گاه درمان پزشکی، زمانی با بیدارسازی روحی و بعضی اوقات با دگرگونی‌هایی در زندگی به افراد یاری می‌دهد که دورنمای امیدوارکننده‌ای از سر گرفته یا آغاز شود. افسردگی و تصویر آینه‌ای آن یعنی پرداختن به زندگی از روی ذوق و شوق، نتیجه ارتباط‌های پیچیده‌یا بین عوامل محیطی، اجتماعی، روان‌شناختی، روحی و گاهی جسمی است. نقش عوامل هیجانی در افسردگی به خوبی شناخته شده است.
از شمپانزه‌هایی که در آغوش طبیعت وحشی می‌زیند تا کودکان انسان که در موسسات تحت مراقبت هستند دیده شده است که فقدان محبت، آزادی یا امید، واکنش افسردگی را به درجه‌های گوناگون پدید می‌آورد و در شدیدترین درجه به‌طور مستقیم ممکن است تهدیدکننده زندگی باشد. هنگامی که شمار فراوانی از افراد جامعه احساس افسردگی و ناامیدی می‌کنند، ما با یک پدیده اجتماعی روبه‌رو هستیم. این اندیشه که تنها داروها پاسخگوی این وضعیت هستند، یک خلاء اخلاقی، روان‌شناختی یا روحی را بیان می‌کند. افسردگی به ما می‌گوید اشکالی در زندگی‌مان وجود دارد. این می‌تواند اعلام خطری باشد که نیاز به دگرگونی شخصی را آشکار می‌کند.
دکتر فربد فدایی
منبع : روزنامه سلامت


همچنین مشاهده کنید