دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

تنفس


تنفس
یك علم بزرگ وسط دسته‌های سیاه‌پوش و سینه‌زنان پابرهنه در رقص بود. چرخش و تعظیم و دوباره ...هر گوشه حیاط حرم دنیایی بود. مردمان خسته كه نی‌نی چشمانشان به دنبال زندگی شاید، دودو می‌زد.
سنج كه می‌زدند درونش شخم زده می‌شد. نمی‌دانست طبال‌ها درد كه را، خبر كه را آن‌ گونه می‌كوبیدند كه آتش به جانش می‌زد. لحظه‌ای پا سست كرد و سپس مصمم به سمت درب ورودی حرم پرواز كرد. ازدحام تن‌های خیس را كنار می‌زد و در جواب فشارها ذهنش زنگ باید می‌زد:« باید همین امروز دستمو به ضریح برسونم، می‌دونم اگه دستم بهش برسه، همه چیز درست می شه. دیگه می‌تونم نفس بكشم. » و به شوق تنفس دوباره پر گشود. چشمانش وقتی به بارگاه افتاد، اشك‌ها تاب نیاوردند و لحظه‌ای در موج جمعیت و شكوه مقابل هدفش را از خاطر برد.
صدای جیغی هیاهوی حرم را شكافت: «یاااامام غریب ...» و دل او انگار كه خود آشوبش را فریاد كرده باشد، آرام شد.
دستش را دراز كرد... تا خنكای فلز و گرمای توكل. ازدحام، تپش قلبش را به صفر رسانده بود و آرنج كسی زیر چانه‌اش جا خوش كرده بود . هنوز ذهنش در حسرت تنفس، حاجات و ادعیه را مرور می‌كرد، - به دنبال هر چه از كودكی آموخته بود- و قلبش در آرامش محض. در قاب چشمان باز مانده‌اش، كبوتری جا خوش كرده‌بود و دستانش در زمین ضریح ریشه دوانده بود. تنفس.
منبع : نشریه الکترونیکی تکاپو


همچنین مشاهده کنید