دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

یک داستان فکاهی آمریکایی


یک داستان فکاهی آمریکایی
« نه دوست جوان من» آقای ویلیامز بانکدار پاهایش را روی یک صندلی دراز کرده بود به مرد جوانی که روبروی او صندلی کلوب نشسته بود گفت: « نه آقای شاوین دقیق به حرفهای من گوش کنید و توجه کنید تا چیزی یاد بگیرید . شما می خواهید با دختر من ، لوتی ازدواج کنید ، یعنی می خواهید داماد من شوید . به این ترتیب امید وارید که پول دار بشوید . چند دقیقه قبل شما به سئوال من در مورد این که آیا سرمایه ای دارید جواب دادید که فقیر هستید و سرمایه شما فقط بالغ بر دویست دلار است .»
آقای ویلیامز پاها را روی میز که جلوی مبل او بود گذاشت و ادامه داد: « شما ادعا می کنید که من هم یک روزی فقیر بوده ام و حتی این دویست دلار را هم نداشته ام ، من حرف شما را رد نمی کنم، اما به شما می گوییم که من در سن شما پول زیادی جمع کرده بودم ، البته به این دلیل که من عقل معاش داشتم و شما فاقد آن هستید . می بینم که در صندلی اتاق به این طرف و آن طرف وول می خورید . ناراحت نشوید . به شما تذکر می دهم که من یک نوکر سیاه پوست قلچماق دارم. خوب گوش کنید و از آن چه می گوییم چیزی یاد بگیرید : در ۱۶ سالگی من به نبراسکا پیش عمویم رفتم، برای اینکه پول در بیاورم عمویم را راضی کردم که سیاه پوستی را باید لنچ می شد در ملک خودش دار بزند. قرار شد سیاه پوست توی ملک عموی من دار زده شود. هر کس می خواست توی مراسم شرکت کند باید ورودیه ای می پرداخت ، چرا که ما آن محل را نرده کشیده بودیم . من پولهای ورودیه را از مردم گرفتم و بعد از دار زدن سیاه پوسته پول را برداشتم و همان شب فرار کردم.
سیاه پوستی که دار زده بودند ، برای من خوشبختی آورد . با آن پول یک زمین در شمال خریدم و شروع کردم به شایعه پراکنی که من در هنگام کندن زمین یک جایی طلا پیدا کرده ام و بعد از این شایعه زمین را به سود خوبی فروختم و پولش را سرمایه گذاری کردم. این چیز چنان مهمی نیست که بخواهم توضیح بدهم . اما کمی بعد، یکی از کسانی که سرش کلاه رفته بود به طرف من تیر اندازی کرد . تیری که به استخوانهای دست راستم خورد باعث شد تا من دوهزار دلار دریافت کنم. بعد از اینکه سلامتی خود را به دست آوردم ، با همه پولهایم سهام یک جمعیت خیریه مذهبی را خریدم که هدفشان ساختن کلیسا در منطقه سرخپوست ها بود. ما در آن وقت هر یک از قبض های کمک این جمعیت را به صد دلار فروختیم ، اما حتی یک کلیسا هم نساختیم.
جمعیت مجبور شد خودش را ورشکسته اعلام کند، یک هفته قبل از آن، من با راهنمایی هایی ، سهام خودم در جمعیت را با پوست گاو عوض کردم که قیمتش در حال بالا رفتن بود. من شروع کردم به تجارت با پوست گاو این کار برایم پول زیادی به همراه آورد، چرا که من فقط در مقابل پول نقد جنس می فروختم ولی خرید هایم همه نسیه بود. همه ثروتم را به بانکی در کانادا سپردم و اعلام ور شکستی کردم، مرا به زندان بردند و در طی محاکمه در دادگاه چنان در هم بر هم حرف زدم که پزشک قانونی مرا دیوانه تشخیص داد و دادگاه مجبور شد مرا آزاد کند. پیش از آن ، از تماشاچیان دادگاه پول جمع کردم، این پول برای سفر به کانادا، جایی که پول هایم را قبلا به بانک سپرده بودم کافی بود، به آن جا رفتم و پول را برداشتم. بعد دختر آقای هاملستیو ، مأ مور دارایی بروکلین را فریب دادم و با خود به سانفرانسیسکو بردم و به این ترتیب او مجبور شد با ازدواج دخترش با من رضایت بدهد، زیرا من تهدیدش کردم که آن قدر با دخترش در سانفرانسیسکو می مانم تا روزنامه ها این خبر داغ را چاپ کنند که دخترش مادر فرزند یک نامشروع شده است. می بینید آقای شاوین من اینطور بودم ، ولی شما بر عکس قبلا در زندگیتان هیچ کاری نکرده اید که آدم بتواند بگوید آدم عاقلی هستید.
شما می گویید زندگی دختر مرا وقتی که در یک پیک نیک با قایق نزدیک بود در دریا غرق شود نجات دادید . خوب این کار خوبی است؛ اما علنا هیچ ارزشی ندارد ، چون همانطور که خودتان می گویید برای این کار یک جفت کفش نوتان کاملا از بین رفته ، اما این که شما عاشق دخترم شده اید، من نمی توانم این طوری تقاص پس بدهم که پدر زن مردی بشوم که هیچ عقل معاش ندارد. می بینم که شما دوباره در جای خودتان وول خوردید، به شما دستور می دهم که آرام باشید و به سئوالهای من جواب بدهید . آیا شما تا بحال هیچ جرم و جنایتی کرده اید؟ نه. پول و ثروتی دارید؟ نه. می خواهید با دختر من ازدواج کنید؟ بله. دختر من هم شما را دوست دارد؟ بله. حالا آخرین سئوال ، چقدر پول دارد؟ چهل و شش دلار. خوب من با شما بیشتر از نیم ساعت حرف زدم، تقاضا کردید که در مورد یک مسئله مالی به شما توصیه هایی بکنم ، دست مزد من سی دلار می شود ، دقیقه ای یک دلار. « اجازه بدهید آقای ویلیامز» مرد چنان اعتراض کرد. « یعنی چه اجازه بدهید. » آقای ویلیامز با لبخند حرف او را قطع کرد و به ساعت نگاهی انداخت « شد سی و یک دلار، یک دقیقه دیگر هم گذشت.»
وقتی آقای شاوین تعجب زده پول در خواست شده را پرداخت آقای ویلیامز با مهربانی گفت:« و حالا اجازه بدهید که به شما بگویم ، فورأ خانه مرا ترک کنید و گرنه مجبور می شوم شما را بیرون کنم .» « پس دخترتان چی » مرد جوان دم در به خودش جرأت داد و این سئوال را پرسید. « من دخترم را به یک احمق نمی دهم .» آقای ویلیامز خیلی آرام این را گفت و بعد ادامه داد .« خانه مرا ترک کنید ، در غیر این صورت از قورت دادن دندانهایتان لذت خواهید برد.» « می توانست داماد خوبی باشد . آقای ویلیامز و قتی آقای شاوین رفته بود رو به دخترش کرد و عقیده خود را ابراز کرد و وقتی آقای شاوین دور شد گفت: « عزیز دلت یک پسر فوق العاده احمق است که هیچ وقت آدم لایقی نخواهد شد.» « کمترین امیدی نیست که شوهر من بشود ؟» دوشیزه لوتی از پدرش پرسید: « تحت این شرایط ،نه» آقای ویلیامز قاطعانه جواب داد .« تا وقتی سر عقل نیاید کمترین امیدی نباید داشته باشد». بعد آقای ویلیامز برای دخترش تعریف کرد، چگونه آن سیاه پوست را در املاک عمویش به دار آویخته است و تمامی آن چیزهایی را که به آقای شاوین گفته بود نیز تعریف کرد و بعد اضافه کرد .« من چیزهای خیلی باارزشی به او یاد دادم». روز بعد آقای ویلیامز برای بستن یک قرارداد تجاری به سفر رفت. وقتی بعد از یک هفته برگشت ، نامه زیرا را روی میز تحریر پیدا کرد: آقای محترم از شما بارها و بارها به خاطر مشاوره تان برای یک مسئله مالی که یک هفته پیش به من دادید تشکر می کنم. مثال شما به حدی مرا هیجان زده کرد ، که در غیاب شما با دخترتان به کانادا رفته ام و از گاو صندوقتان تمامی موجودی پول نقد و اوراق بهادارتان را هم همراه برده ام. شاوین شما در زیر آن نوشته بود: پدر گرامی از لطفت ممنونم و در عین حال باید به اطلاعت برسانم که، ما نتوانستیم کلید گاو صندوق را پیدا کنیم ، بنا براین مجبور شدیم آن را با نیترو گلسیرین منفجر کنیم.

لوتی تو ۱۹۰۴
نویسنده: یاروسلاو هاشک
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید