یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

رهگذر


رهگذر
نرخ زن بیست پزو بیشتر نبود، ولی مرد موقع بستن دكمه‏هایش یك دسته اسكناس روی تخت انداخت و بعد از نگاهی كوتاه و بی‏حالت از اتاق خارج شد. زن، هاج و واج و در عین حال خوشحال جلو رفت و پول‏ها را برداشت. باور نمی‏كرد. حدود صد اسكناس پانصد پزویی بود. لبخندزنان چند بار بُرشان زد. با خود گفت: «خدا عمرت بدهد مرد! توی تمام مكزیكو مردی به خوبی تو پیدا نمی‏شود!»
روی تخت نشست، پرده رنگ و رو باخته را كنار زد تا مرد غریبه و دست و دلباز را بیشتر نگاه كند. هوا تازه تاریك شده بود و چراغ‏های خیابان‏ها روشن بود. مرد وارد محوطه‏ای شد كه رستوران آن سوی خیابان شب‏ها میز و صندلی‏هایش را می‏چید و از مشتری‏هایش پذیرایی می‏كرد. مرد از میان چند میز و صندلی گذشت، ایستاد و بعد از مكثی كوتاه به طرفی رفت كه زن گارسونی كنار یك میز ایستاده بود و به سفارش مشتری‏های یكی از میزهای چهار نفره گوش می‏كرد. مردِ دست و دلباز، در یك قدمی زن ایستاد. دست به جیب برد. یك اسلحه كمری بیرون آورد. اول به سر زن شلیك كرد، بعد اسلحه را روی پیشانی خود گذاشت و ماشه را چكاند.
صدای جیغ خیابان را انباشت. این سوی پنجره، زن با حالتی وحشتزده و منگ پرده را ول كرد و روی تخت نشست، زانو را بالا آورد و گیج و گول به دسته اسكناس زل زد و زیر لب با خود گفت: «او كی بود؟ منظورش از این كارها چه بود؟»



فتح‏الله بی‏نیاز
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید