شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

یلدا، رنگ تازه زندگی


یلدا، رنگ تازه زندگی
بچه بود از یلدا می ترسید، می گفتند طولانی ترین شب سال است او فکر می کرد در تاریکی این طولانی ترین شب سال اگر بلایی سرش بیاید چه کار می تواند بکند؟با خودش فکر می کرد خسته خواهد شد از خواب طولانی و خیال می کرد اگر خواب هایش شبیه کابوس شدند باید چه کسی را صدا کند که از دست سیاهی شب نجاتش بدهد؟از یلدا می ترسید؟ هر چند پدرش عادت داشت از هندوانه های دوره گردی که نزدیکی های یلدا توی محل سر و کله اش پیدا می شد، یک هندوانه درشت سوا کند و با پشت دست چند بار بکوبد پشت هندوانه و از صدایش مطمئن شود که به اندازه توقع او از یک هندوانه زمستانی، شیرین هست.
مادرم از یک روز قبل هندوانه را می گذاشت توی یخچال و شب آخر آن را به شکل گل درست می کرد و آن شب، در حالی که همه می لرزیدند هندوانه را از لای دندان هایشان فرو می دادند و او به حرف مادر گوش می کرد که می گفت: بخور که تا تابستان تشنه نمانی! پدر که دیوان حافظ را می آورد زود می گشت دنبال آرزوهایش و مهم ترینش را انتخاب می کرد و یادش مانده بود از یلدای ۱۲ سالگی که حافظ جوابش را داده بود: رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند-چنین نماند و چنان نیز نخواهد ماند و پدر چند بار به شانه اش زده بود و گفته بود برود بخوابد که جناب حافظ نمره اش را داده و دیگر همه چیز درست است.حالا امسال، شب یلدا به همه چیز زندگی اش رنگ تازه ای زده بود... بعد از ماه رمضان، مادرش را فرستاده بود به خواستگاری و به یمن تولد امام رضا (ع) عقد کرده بودند.
مادر از یک ماه پیش سپرده بود که حقوق این ماهش را باید تمام و کمال بگذارند برای شب یلدا تا برای عروس خانم خلعتی ببرند.پارچه اعلا، یک تیکه طلا و آجیل شب یلدا که به توصیه مادر باید توی ظرف نقره موروثی فامیل تزئینش می کردند.بنا بود هندوانه را گل بر کنند و رویش خوشه های انگور بچینند و توی طبق ببرند خانه عروس. مادر می گفت: بین ما رسم بر این است اولین یلدای عروس را مفصل برپا کنند و سنگ تمام بگذارند.غروب بود که مادر ترمه اش را پهن کرد کف سینی و همه چیز را چید روی آن.پدر، دیوان حافظ را گرفته بود دستش و منتظر ایستاده بود. از خانه که می رفتند بیرون، پدر حافظ را به شاخ نباتش قسم داد و حمد و سوره ای خواند و لای کتاب را باز کرد حافظ جواب داد: رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنین نماند و چنان نیز نخواهد ماند و پدر چند بار آرام کوبیده بود پشتش و توی راه که می رفتند، با خودش فکر می کرد که حالا دیگر، از طولانی ترین شب سال نمی ترسد.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید