یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

عاقبت طمع


عاقبت طمع
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در مزرعه ای کوچک و سر سبز پیر مردی مهربان با همسرش زندگی می کرد.پیر مرد دلسوز و دوست داشتنی بود اما همسرش بد اخلاق و پر طمع بود. پیر مرد هر وقت برای کار به مزرعه می رفت مقداری غذا برای گنجشک های گرسنه ای که در مزرعه پرواز می کردند می برد و پیر زن از این کار ناراحت بود و می گفت چرا غذای خودمان را برای پرندگان می بری؟!یک روز گنجشک ها که از زندگی سخت پیر مرد با خبر بودند، تصمیم گرفتند برای او کاری انجام دهند تا از این وضع نجات پیدا کند. گنجشک ها پیر مرد را به ناهار دعوت کردند. او ابتدا قبول نکرد اما وقتی پرندگان اصرار کردند پذیرفت و با آن ها به غاری رفت که در آن جا زندگی می کردند. گنجشک ها از پیرمرد پذیرایی مفصلی کردند و برای تقدیر و تشکر از او صندوق های کوچکی را جلوی او قرار دادند و از او خواستند هر کدام را دوست دارد برای خودش بردارد. پیر مرد کوچک ترین صندوق را به عنوان هدیه قبول کرد و بعد از آن پرندگان، پیر مرد را با صندوق تا مزرعه اش همراهی کردند تا همسر پیرمرد او را دید جلو آمد و از او پرسید که چه آورده ای؟
پیر مرد هم آن چه گذشته بود تعریف کرد. پیر زن با عجله در صندوق را باز کرد و چشمش به تعداد زیادی سکه افتاد. در این موقع پیر زن پر طمع به پیر مرد گفت زود منو به غار گنجشک ها ببر. پیر مرد او را به غار برد گنجشک ها که از دیدن پیر زن خوشحال شده بودند می خواستند از او پذیرایی کنند اما پیر زن گفت من برای مهمانی نیامده ام فقط آمده ام هدیه ام را ببرم. گنجشک ها صندوق ها را آوردند و گفتند هر کدام را می خواهی انتخاب کن. پیر زن حریص بزرگ ترین صندوق را برداشت و به سرعت رفت. در بین راه چون عجله داشت طاقت نیاورد و خواست در صندوق را باز کند در حالی که از انتخاب خودش هم خیلی راضی بود اما تا در صندوق را باز کرد فهمید صندوق او از کاه و سنگ ریزه پر شده است.پیر زن طمع کار وقتی به خودش آمد و از حرص و زیاده خواهی اشتباه خود با خبر شد که دیگر دیر شده بود ولی به توصیه پیر مرد مهربان تصمیم گرفت راه خود را عوض کند و از راه محبت و مهربانی به دیگران، به خوبی و خوشبختی برسد.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید