شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

بهار


بهار
بهار با تمام زیبائیش خود نمایی میکرد شکوفه های کوچیک سفید و صورتی روی درخت ها مثل نگین هایی می درخشیدند. شمشادهای کنار خیابان برگهای سبز خود را به رخ میکشیدند عید از راه رسیده بود و من همراه خانواده ام به دید و بازدید میرفتیم ولی زیاد حوصله این رفت و آمدها را نداشتم دلم میخواست توی هوای آزاد کنار سبزه های تازه از خاک بیرون اومده بشینم و خنکی بادی را که به صورتم میخورد را حس کن
به همین خاطر بدون اینکه به کسی بگم یواشکی از خونه بیرون رفتم نزدیک خونه ما پارک زیبایی است پر از درختهای سنوبر بید و کاج و چند نوع درخت دیگه که اسمشون را بلد نیستم پارک سر سبزی است چند باغچه گل داره کنار بوته های گل چمن کاشته اند هنوز هوا اونقدر گرم نبود که گلی باز بشه ولی باز هم قیافه پارک بهار را نشان میداد رفته بودم توی حال و هوای بهار و به هر چیز سبزی فکر میکردم امسال بهار برایم رنگ سبزی داشت. غرق در زیبایی پارک و بهار چشمهایم را بسته بودم و از بادی که به صورتم میخورد لذت می بردم که یکی کنارم نشست .
جا خوردم و چشمهایم را باز کردم پسر جوانی با موهای بلند که به دست باد سپرده بود چشم به چشمهای من دوخته بود گفت: از دور دیدم که چشمها تو بستی از خودم پرسیدم چشمهاش چه رنگیه؟ نزدیک اومدم چشمهات را ببینم نگاهی عمیق به چشمهام کرد دلم لرزید حس غریبی به من دست داد انگار برق گرفت تکانی خوردم سعی کردم بلند شوم اما حسی در بدن نداشتم دستم را گرفت و پرسید: به عشق در یک نگاه عقیده داری؟ با اشاره سر فهماندم بله! خندید من هم خنده ام گرفت از شرم سرم را پایین انداختم با دست چونه ام را بلند کرد و گفت: چرا به جای عید دیدنی اومدی اینجا؟
گفتم حوصله بازدید نداشتم از خونه در رفتم. پرسید نگو اومدی باد بخوری؟! گفتم اتفاقا اومدم باد بخورم خندید و روی زمین دراز کشید دستی روی سبزه ها کشید گفت: من هم از خونه فرار کردم بیام باد بخورم چه تفاهمی.
انگار صد سال بود می شناختمش همین طور از در و دیوار از هوا و آسمان صحبت کردیم بین صحبتها فهمیدم توی یک شرکت کار میکنه بیست و هفت سالشه تا اون روز نزدیک به سی ، چهل تا دوست دختر داشته ولی نتونسته با یکی از اونها به تفاهم برسه دنبال دوست تازه ای هم نیست ساعتی به همین منوال گذشت باد آرام شد و ناچار از هم جدا شدیم بدون اینکه از همدیگر تلفنی یا آدرسی گرفته باشیم .
وقتی رسیدم خونه از دست خودم عصبانی بودم چرا هیچ نشونی از پسر توی پارک نگرفتم یا چرا شماره تلفن بهش ندادم ولی چاره ای نداشتم روزها گذشت حرفهاش و چشمهاش از ذهنم بیرون نمیرفت حال و هوای خاصی پیدا کرده بودم به سرم زد بروم پارک چرا تا به اون روز این به فکرم نیفتاده بود سریع آماده شدم و خودم را به پارک رساندم جایی که قبلا نشسته بودم خالی بود روی سبزه ها نشستم به امید اینکه اون دوباره پیداش بشه چشمهامو بستم اما از اون خبری نشد بیشتر از دو ساعت اونجا نشستم بی فایده خودم را جمع و جور کردم از پارک بیرون بروم دستی از پشت کیفم را کشید ببخشید برگشتم گفتم: خودتی کجا بودی؟
گفت: چند روزه که میام اینجا از تو خبری نیست الان هم شک کردم چون بیشتر از یک بار ندیدمت ولی اعتراف کنم که یک لحظه هم از فکرم بیرون نرفتی. دستش را گرفتم و گفتم: من هم همینطور تازه پشیمان هستم. پرسید چرا؟ گفتم: از اینکه نه آدرس نه شماره تلفن چرا ما اینقدر ناشی رفتار کردیم. گفت: برای اینکه بین ما عشق بوجود اومده من عاشق تو شدم، ما منتظر اقدام عشق شدیم به همین خاطر اومدیم اینجا و همدیگر را پیدا کردیم و عشق ما شکوفا شد و ما راهمان را یکی کردیم.
روزها شد هفته و هفته ها ماه و ماهها شد سال .... الان پنج سال از آشنایی من و بهنام میگذره و هنوز مثل روز اول همدیگر را دوست داریم و احترام میگذاریم دو سال هم از یکی کردن زندگیمان میگذره و منتظر میوه عشقمان هستیم . برای ما بهار پیام آور شادی وعشق شد .
منبع : پارس پلانت


همچنین مشاهده کنید