دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

جنگ، در همین نزدیکی


جنگ، در همین نزدیکی
رضا معطریان عکاس نام آشنای مطبوعات و همکار سینمای نو، در ایام جنگ اخیر سفری به عراق داشت. مطلب زیر حاصل گفت‌وگویی با اوست، درباره‌ی آن‌چه در عراق دیده که با حذف پرسش‌ها به چاپ رسیده است
هر جا خبری است و اتفاقی می‌افتد، دوست دارم عکاسی را تجربه کنم. سال گذشته به افغانستان رفتم، امسال عراق، فرقی نمی‌کند شاید سال آینده سوریه. برای رفتنم هیچ انگیزه‌ی خاصی وجود نداشت، جز این‌که مثل هر آدم دیگری که دوست دارد کار کند، من هم دوست دارم کار کنم، و حالا عراق زمینه‌ای برای کار است، کشوی درحال جنگ که با بحران مواجه است. طبیعتاً وقتی بحران هست عکاسی خبری شکل می‌گیرد.
«وارد عراق شده‌ام، روزهای اول جنگ است و شهرهایی را که ما می‌توانیم تردد کنیم شهرهای شمالی عراق هستند سلیمانیه، اربیل و... ما ایرانی هستیم و ایرانی بودن‌مان کمی مشکل‌ساز، از هر سمت و سو نسبت به ما حساسیت دارند. با این وجود سفر بدی نیست چرا که تجربه کسب می‌کنم. تمام خبرنگارانی که از دولت عراق ویزا گرفته‌اند در بغداد مستقر هستند و عده‌ای از آن‌ها هم با نیروهای امریکایی آمده‌اند. ما حدود دویست الی دویست‌وپنجاه خبرنگاریم که در شمال عراق کار می‌کنیم. تصور اولیه کردها این بود که وقتی جنگ شروع شود صدام به آن‌ها حمله می‌کند و خیلی ترسیده بودند، تجربه سال ۱۹۹۱ و بمباران حلبچه برایشان تداعی شده است. آن زمان هم که من کار عکاسی خبری می‌کردم، کردهای بسیاری را دیده بودم که وارد ایران شده بودند چیزی حدود دو الی سی میلیون آواره که وضعیت فجیع و اسفناکی داشتند به‌طوری که با هر وسیله‌ای که توانسته بودند به سمت ایران آمده بودند. یکی با لودر و دیگری با ماشین، آن‌هایی که سوخت ماشین‌شان تمام شده بود پیاده مسیر را طی کرده بودند. آن روزها صحنه‌ای دیدم که بسیار تکان‌دهنده بود. در اردوگاه‌ها عکاسی می‌کردم که مرد کردی مرتب به زبان کردی می‌گفت: بیا، بیا... به ما گفته بودند سعی کنید خیلی دور نشوید، ولی با این وجود به خاطر حس کنجکاویم رفتم. وقتی به چادر رسیدم، او پتویی را کنار زد و دو بچه یکی دختر و دیگری پسر زیر آن خوابیده بودند، از جا بلند شدند و مستقیم به دوربین نگاه کردند. صورت آن‌ها از سرما ترکیده و زخم شده بود. خیلی دردناک بود. بعد از گذشت سال‌ها تصورم از کردستان همین بود. از مرز که می‌گذرم تعدادی آواره‌ی کرد را می‌بینیم که از ترس‌شان نزدیک مرز ایران آمده و چادر زده‌اند. شهر خالی شده، اما رفته‌رفته با شکل‌گیری جنگ و گذشت روزها و این‌که صدام تاکنون حمله نکرده، وضعیت تغییر می‌کند و مردم به شهرهایشان باز می‌گردند. روزهای اول جنگ است و ما به یک عروسی می رویم، مردم زندگی عادی خودشان را دارند. هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد، وضعیت عادی‌تر از این حرف‌هاست. جنگ به نوعی نمایشی است.
تصورم این بود که چه صحنه‌هایی را خواهم دید، ولی حالا که این‌جا هستم آن تصور پیشین را ندارم. حتی آن‌قدر فرصت دارم که به بازار و خیابان بروم و عکس‌های اجتماعی بگیرم. ویژگی ما خبرنگارهای ایرانی این است که بیش‌تر تجربه می‌کنیم، به دلیل محدودیت‌های منابع مالی و ارتباطی مجبوریم خودمان همه کار انجام بدهیم؛ به بقیه خبرنگارها تلفن می‌زنند و می‌گویند چه اتفاقی، کجا افتاده. ولی ما باید خودمان برویم و ببینیم. البته این دیدن‌ها به نظرم برای ما شانس بزرگی است چون که خیلی از چیزهایی را که آن‌ها نمی‌بینند، ما می‌بینیم و البته برعکس این هم هست آن‌ها به واسطه ارتباط‌هایشان کارهای متفاوتی برایشان انجام می‌شود مثلاً کردها به آن‌ها خبر می‌فروشند. می‌بینیم که یک مرد کرد می‌آید و چیزی در گوش یکی از خبرنگاران می‌گوید و خبرنگار غیب می‌شود، چند ساعت بعد فهمیدیم که در فلان منطقه درگیری شده است. حضور این خبرنگارها برای کردها شغل ایجاد کرده است. هرکسی پول بیش‌تری بدهد خبرهای بهتری از کردها می‌گیرد. ما از کانال خودمان باخبر می‌شویم از بچه‌های سپاه و... یک روز در شهر حلبچه کنفرانس خبری برگزار شد و چند نفر از فرماندهان امریکایی صحبت کردند. من به بچه‌ها گفتم این‌ها یک جایی عملیات دارند و خبرنگارها را این‌جا کشیده‌اند، درواقع سیاه‌کاری بود و اطلاعات و خبر خاصی هم ندادند، هر چیزی که خبرنگارها سؤال می‌کردند، می‌‌گفتند ما نمی‌دانیم، یا نمی‌توانیم در این باره چیزی بگوییم. همان روز ما به قبرستان حلبچه رفتیم و عکاسی کردیم در مسیر برگشت جایی بود که اجازه تردد نمی‌دادند و نیروهای امریکایی هم آن‌جا بودند. مجید سعیدی و عباس کوثری هم همراه ما بودند، همه معتقد بودیم این‌جا خبرهایی هست. خیلی تلاش کردیم و جلوتر که رفتیم به روستایی رسیدیم که یک گروه پیش‌مرگ آن‌جا بودند، آن‌ها فیلم‌هایی از انصار اسلام داشتند و مشغول تماشای آن‌ها بودند. مجید با آن‌ها صحبت کرد و آن‌ها گفتند آن بالا درگیری شده بود و انصار اسلام را کشته‌اند. به آن‌جا رفتیم و در همان موقع نیروهای امریکایی هم رسیدند. دیدیم پایگاه انصار اسلام را امریکایی‌ها زده‌اند، ما از آن‌جا عکس گرفتیم ولی خبرنگارهای اروپایی چون طبق برنامه و ضابطه عمل می‌کنند نمی‌توانند این اتفاق‌ها را این‌طوری ببینند. نمی‌خواهم بگویم ما بهتر کار می‌کنیم؛ ولی نسبت به آن‌ها بد کار نمی‌کنیم. امکانات مخابراتی، تجهیزات و حتی وسیله نقلیه‌ای را که آن‌ها دارند در نظر بگیرید.
برخورد مردم کردستان هم با ایرانی‌ها متفاوت است آن‌ها خیلی خوب ایران را می‌شناسند، از پلیس‌شان گرفته تا دکتر و داروخانه‌دار مقطعی از زندگی‌اش را در ایران گذرانده است. خیلی از آن‌ها تهران را به خوبی می‌شناسند. حتی می‌پرسند که کدام منطقه‌ی تهران زندگی می‌کنی؟ چرا که خیلی از آن‌ها مدت‌ها در تهران کار کرده‌اند و براساس نوع برخوردی که مردم در تهران با آن‌ها داشته‌اند موضع‌گیری می‌کنند، ولی در مجموع آدم‌های خیلی خوبی هستند. خواننده‌های ایرانی را خیلی دوست دارند و خیلی خوب می‌شناسند. شبکه سحر هم این‌جا خیلی طرفدار دارد و بعضی‌ها هم فکر می‌کنند ما از شبکه سحر آمده‌ایم.
کردها خواننده‌های ایرانی را به خوبی می‌شناسند درواقع تمام محصولات فرهنگی ما به‌صورت کپی در این‌جا توزیع می‌شود. مخصوصاً کارهای خوانندگانی مثل شهرام ناظری، محمدرضا شجریان، عباس کمندی و کامکارها. در بین فیلم‌های روز و کپی شده فیلم‌های ایرانی هم دیده می‌شود، فیلم‌هایی مثل دو زن، زمانی برای مستی اسب‌ها و...
ظاهراً فیلم‌های ایرانی برای کردها به نوعی مرور خاطرات است در بین عکس‌هایی که به شیشه‌ها زده‌اند عکس دو نفر از هنرپیشه‌های ایرانی بیش‌تر از همه به چشم می‌خورد نیکی کریمی و شقایق فراهانی. این صحنه‌ها را قبلاً هم در افغانستان دیده بودم. شاید به خاطر هم‌مرز بودن یا میزان بالای تولیدات فرهنگی ما، این تأثیر گذاشته شده است. سینماهای این‌جا خیلی قرون وسطایی است و شیوه‌ی جلب مشتری هم که خیلی عجیب و غریب‌تر، طوری که اعصاب‌مان را به هم می‌ریزد. جایی که برای غذا خوردن می‌روم جایی است شبیه خیابان مولوی تهران و در کنار آن سینماهایی مثل سینماهای لاله‌زاری خودمان. برای تبلیغ فیلم‌های سینما از پوسترهای بسیار بزرگ و عکس‌هایی با طراحی‌های خیلی بد استفاده می‌کنند. چند تا سالن سینما در کنار هم قرار گرفته، سر شروع هر سانس هر سالنی، دست‌شان را روی یک زنگ اخبار مثل زنگ مدرسه می‌گذارند و یک‌ربع صدا می‌دهد، چقدر مردم با این صدا عادی برخورد می‌کنند! ولی ما با این صدا اعصاب‌مان به هم می‌ریزد. روزهای اول فکر نمی‌کردم این صدا، صدای زنگ باشد، فکر می‌کردم آهن روی زمین می‌کشند، ولی خب صدای شروع فیلم در سینماست. تمام فیلم‌هایی که روی پرده سینما می‌آیند و یا از شبکه کرد پخش می‌شوند از همین CD های کپی شده هستند، اما با سانسور سفت و سخت. جالب است که در بوفه سینما فروش عکس‌های همین صحنه‌ها اشکالی ندارد! جو کاملاً مردانه است و من هیچ زنی را نمی‌بینم که به سینما بیاید، درست مثل سینما لاله‌زار خودمان که هر کسی جرأت نمی‌کند، برود. خیلی عجیب و غریب است.
جالب‌تر این‌که این‌ها فیلم کردی هم می‌سازند فیلم‌هایی که هم به لحاظ ساختار و هم تکنیک خیلی بد و پایین‌تر از حد متوسط جهان سوم است. عکس صحنه فیلم را با فلاش می‌گیرند. من ندیده‌ام. مردم این‌جا به ندرت سینما می‌روند، ولی متقاضی CD های کپی شده از فیلم‌های روز خیلی زیاد است به پول ما هر CD ۱۰۰۰ تومان قیمت دارد.
رضا معطریان
منبع : هوای تازه


همچنین مشاهده کنید