دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

آنچه بوش در قفای خود باقی می گذارد


آنچه بوش در قفای خود باقی می گذارد
روز چهارم نوامبر امسال انتخابات ریاست جمهوری امریکا صورت خواهد گرفت. پس از دو دوره ریاست جمهوری جورج دبلیو بوش، و استقرار دولتی عمیقا ایدئولوژیک، این بار یکی از دو مدعیِ کرسی ریاست جمهوری سناتوری است سیاه پوست. پدیده ای نوین در تاریخ ایالات متحده ی امریکا، که شاید نشان از تغییراتی چشمگیر در روحیات اجتماعی مردمان عادی و رای دهندگان امریکایی داشته باشد. اما پیش از آن که به آینده و رئیس جمهور بعدی پرداخته شود، می بایست دید میراثی که دولت بوش از خود به جا می گذارد چیست ؟
رونالد ریگان به نمایندگی از راست ترین جناحِ جمهوریخواهان امریکا به کاخ سفید راه یافت، جناحی که در همان دوران نام «نومحافظه کاران» را به خود گرفت. مجله ی «منافعِ ملی» در آن زمان با گرد آوردنِ افرادی همچون مارتین فیلداشتاین، رئیس سابقِ شورای مشاورینِ اقتصادی و ساموئل هانتینگتون، عضو سابقِ شورای امنیتِ ملی به ارگانِ اصلی این گرایش نوین در صحنه ی سیاست امریکا بود. عمده ی سیاست های میلیتاریستی، ضد دمکراتیک و در یک کلام ایدولوژیکی که جرج دبلیو بوش در طی دوران هشت ساله ی زمامداری خود به کار بست، پیش از او در دوران دولت ریگان تجربه شده بود.
اگر دولت ریگان کوشیده بود، بر خلافِ قانون اساسی امریکا که جداییِ میان دستگاه دولت و دین را منظور نموده، دعای صبحگاهی را به دروس مدارس بیافزاید، جرج بوش حمله ی به عراق و افغانستان را رسالتی الهی برای خود تلقی کرد ؛ به این هم اکتفا نکرده و در همان ابتدای دوره ی هشت ساله ی ریاست جمهوری، یعنی در سال ۲۰۰۱ چند روزی پس از ورود به کاخ سفید از طرحِ اختصاصِ مالیات های شهروندان به دستگاه های مذهبی امریکایی به حمایت برخاست. نیویورک تایمز اخیرا گزارش داد که وزارت دادگستریِ بوش اخیرا با صدور بخشنامه ای غیرقانونی بودنِ اختصاص مالیات های پرداختیِ شهروندان به کمک به سازمان های مذهبی ای که تنها معتقدین به مذهب خود را به کار می گیرند را زیرپا گذاشته است. وزارت دادگستری از آنجا که موظف به انتشار بخشنامه های خود است، در کمال پنهان کاری تنها به انتشار آن در بخشی نه چندان مورد توجه در پایگاه اینترنتی خود نمود.
بوش زمانی کاخ سفید را ترک می کند که یکی از عمیق ترین بحران های اقتصادی دو قرن اخیر بر اقتصاد امریکا و جهان سایه انداخته، ارتش امریکا درگیرِ جنگی بی پایان در عراق و افغانستان شده و حدود دویست هزار سرباز این کشور در خاورمیانه زمینگیر شده اند. او در حالی کاخ سفید را ترک می کند، که بیش از چهارهزار سرباز امریکایی در عراق کشته شده اند و شماری حدودِ چهار تا پنج برابر این رقم مصدوم و زخمی، معلول و از کار افتاده به کشور بازپس فرستاده شده اند.
بوش در زمانی کاخ سفید را ترک می کند که امریکا که زمانی کشور رویاها نامیده می شد، امروزه به یکی از منفورترین و بی اعتبارترین حکومت های جهان تبدیل شده و هیچ همدلی ای با خود برنمی انگیزد. او در زمانی با کاخ سفید وداع می گوید، که طی همین دوران هشت ساله ناچار شد، نزدیک ترین یاران فکری خود را یا به استعفا ناچار کند و یا اینکه به ناچار آنها را کنار گذارد. دونالد رامسفلد و پل ولفوویتز به ناچار کنار گذاشته شدند، کالین پاول تغییر جبهه داد و حاضر به حمایت از تداوم دوران بوش نشد، دیک چنی معاون بوش در انزوای کامل قرار گرفت، جان بولتون نماینده ی معتمدِ آقای بوش در سازمان ملل متحد عملا کنار گذاشته شد و ...
در واقع می توان مدعی شد که بوش دوره ی پایانیِ ریاست جمهوری اش را در انزوایی مفرط گذراند، هیچگاه در تاریخ معاصر امریکا میزان محبوبیت رئیس جمهوری بدین حد کاهش نیافته، بوش تنها نزد ۲۵% از شهروندانِ امریکایی هنوز از اندک اعتباری برخوردار است، تا جایی که حتی جان مک کین، کاندیدای حزب جمهوریخواه برای احراز پست ریاست جمهوری نیز در جریان مناظره ی تلویزیونیِ خود کوشید از بوش و هشت ساله ی او فاصله گرفته و آشکارا اعلام کند، «من بوش نیستم».
از عرصه های شاخص در روند حرکت دولت بوش در صحنه ی سیاست خارجی روند مذاکرات «صلح» اسرائیل-فلسطین، افغانستان و عراق است. جرج بوش در ابتدای ورود به کاخ سفید، مذاکرات و تلاش های انجام شده در دوره های پیش از خود در رابطه با روندِ مذاکراتِ انجام شده میان نمایندگان جنبش آزادیبخش فلسطین و دولت اسرائیل را کان لم یکن اعلام، و همه ی تلاش های خود را متوجه بی اعتباری سازمان آزادیبخش فلسطین و رهبر آن یاسر عرفات کرد، تا جایی که در همکاری تنگاتنگ سیاسی با شارون نخست وزیر وقتِ اسرائیل، عرفات را در نوار غزه به مدت نزدیک به دو سال در محاصره ای خانگی زمینگیرکرده و توان خروج و حرکت را از او گرفت، تا به این وسیله روندی «دمکراتیک» بر سازمان آزادیبخش فلسطین حاکم کند. حاصلِ تلاش های «دمکراتیک» دولت بوش در فلسطین، صعود حماس و انتخابِ «دمکراتیک» این جریان و شراکت آنان در قدرت سیاسی بود.
در افغانستان، اما، دولت بوش با بداقبالی مواجه شد، اگر پدر ایدئولوژیک این دولت، دولت ریگان، از شانسِ دخالت نظامی شوروی به افغانستان بیشترین بهره را برده و اسلافِ القاعده و طالبان را لقبِ «مبارزین آزادی» داد، اگر که گلبدین حکمتیار و باقی گروه ها و جریاناتِ بنیادگرای افغانی از پیشرفته ترین سلاح های امریکایی، مستشاران نظامی پاکستانی، و دلارهای نفتیِ عربستانی بیشترین بهره را بردند، اگر که اسامه بن لادن به نیابت از دولت امریکا و با حمایت دلارهای امریکایی و سازمان سیا، در کشورهای عربیِ شمال افریقا و حوزه ی خلیج فارس سرگرم تاسیس دفاترِ استخدام و عضوگیریِ نیرو برای انتقال به افغانستان و اعزام به جبهه ی جهادِ علیه کفار بود؛ دولت بوش با افغانستانی مواجه بود که برای رهایی از اشغالِ خارجی نمی جنگید، شوروی سابق فروپاشیده و نشانی از آن نمانده بود.
رژیم طالبان این بار به اتکای حامیان دیرین پاکستان و عربستان، سرگرمِ ترویج بنیادگرایی در سراسر منطقه بود. بنیآدگرایی ای که به شکلی طبیعی به ضدیت و دشمنی با امریکا، به مثابه نمادِ جهانِ نو و مدرنیسم فرا می روئید؛ به شکلی طبیعی و فطری ویژگی های ضدیهودی (آنتی سمیت) خود را بروز می داد و نتیجه ی طبیعی آن نیز، دشمنی با امریکا و اسرائیل بود. حمله ی تروریستی به برج های تجارت جهانی در نیویورک، دولت بوش را در جنگ با نیروهایی وارد کرد، که پرورده ی سالیان دراز سیاست خارجیِِ امریکا مبتنی بر جنگِ سرد و مشخصا حاصلِ کارِ دولت ریگان بودند. روفتنِ رژیمِ طالبان تحت عملیاتی به نامِ «آزادیِ پایدار» Endure Freedom، انتقالِ حامد کرزای از امریکا به افغانستان و سپردنِ مقامِ ریاستِ جمهوریِ به ایشان، موجبِ آرامش گرفتنِ این نقطه از جغرافیای جهان برای دولت بوش نشد. رژیمی که تنها برای جایگژینی طالبان در افغانستان خلق شده بود، از آنجا که نه از درون مبارزات مردم افغان، بلکه به اتکای نیروی خارجی و در چارچوبِ همان ساختارِ قبیله ای سرهم بندی شده بود، در همان ابتدای کار به فسادِ مالی گسترده مبتلا شد، بطوری که این فساد ابعادی حیرت آور به خود گرفت، تولید بیش از ۹۰% تریاک و هروئین کره ی زمین تحت نظارتِ همین حکومت و زیر سایه ی نیروهای ناتو توسطِ جنگ سالاران و روسای قبایل صورت پذیرفت، اگر این حکومت حمایت جنگ سالاران و یا سکوت و همراهیِ تلویحی آنان را به دست آورد، اما از حمایت اجتماعی برخوردار نشد؛ و در آخر زمینه را برای اقبال به رژیم قرون وسطایی و بنیادگرا، اما کمتر فاسدِ طالبان هم فراهم آورد. طوری که هفت سال پس از سرنگونیِ رژیمِ طالبان، ویلیام وود سفیرِ امریکا در افغانستان معتقد است :
ـ «ایالات متحده همواره به این امر اعتقاد داشته که بطور کلی، جنگ در افغانستان، جنگِ برادرکشی است، و می بایست که در نهایت به یک گفتارِ مشترک، یک آشتیِ همگانی دست یافت»، (لوموند ۲۷ اکتبر ۲۰۰۸) و حامد کرزای رئیس جمهورِ افغانستان نیز طی روزهای اخیر بارها از ملاعمر رهبر طالبان برای مذاکره و همکاری در تشکیل دولت دعوت کرد.
«دولت پاکستان در نهایت آمریکا و افغانستان را وادار نمود تا بصورت رسمی از طالبان تقاضا نماید که از طالبان عذر خواهی کرده آنان را برسمیت شناخته از آنان تقاضا کند تا لطف نموده بر سر میز مذاکره تشریف فرما شوند. در همین راستا جرگه صلح منطقه ای در پاکستان دایر گردید و بدستور آمریکایی ها دولت افغانستان توافق رسمی و علنی خود را برای قبول شرکت طالبان در دولت اعلام نمود.» وب سایت اینترنتیِ شبکه ی اطلاع رسانیِ افغانستان http://www.afghanpaper.com
اما در عراق، دولت بوش کوشید آنچه را بوش پدر در هراس از جنبش مستقل مردم عراق نیمه کاره رها کرده بود، به اتکای عوامل عراقیُِ خود هم چون چلبی و علاوی به سرانجام برساند. چند هفته پس از آغاز حمله به عراق و سرنگونی رژیم صدام حسین، بوش در عرشه ی ناو هواپیمابر امریکایی حاضر شد و پایان جنگی را که شروع کرده بود، اعلام کرد، غافل از اینکه دولت او اگر چه اختیار و تواناییِ آغاز جنگ را داشت، اما پایانِ آن در حوزه ی اختیارات او قرار نداشت. از ماه مارس ۲۰۰۳ تا کنون بیش از چهارهزار سرباز امریکایی و شماری نزدیک به صدهزارنفر غیرنظامی عراقی جانِ خود را از دست داده اند، ماهانه ۱۰ میلیارد دلار از کیسه ی مالیات دهندگان امریکایی در عراق هزینه می شود و مطابق روندِ مدیریتیِ دولت بوش بر این جنگ، پایانی نیز بر آن در آینده ی نزدیک متصور نمی توان شد.
دولت بوش تنها برای این که قادر به ادامه ی سیاستِ خود در عراق باشد، به ناچار نه تنها وجود گروه های شبه نظامی از نوعِ مقتدی صدر و بقیه را پذیرفت، بلکه خود به تسلیح گروه های بنیادگرای اهل تسنن و شیعه برای مقابله با گروه های تروریستیِ غیرعراقی و البته بنیادگرایان بومی عراق پرداخت. بر خلاف آنچه که همواره اعلام کرده بود، برای تامین امنیت داخلی عراق، جمهوری اسلامی را به عنوانِ طرفِ مذاکره پذیرفت. به تقسیم بندی جامعه ی عراق بر اساسِ بنیادهایِ مذهبی و قومی صحه گذاشت، و تلویحا جمهوری اسلامی را به عنوان نیرویی مخاطب در رابطه با مسائل عراق پذیرفت. و همه ی این ها در حالی که دولت بوش گویا به قصد استقرارِ «دمکراسی» به عراق لشکر کشیده بود.
زندان گوانتانامو، زندان ابوقریب، زندان های پنهان در کشورهای اروپایی، زندانیانِ بی محاکمه و ... بخشی از بیلانِ هشت ساله ی حکومت دولت بوش در زمینه ی حقوق بشر است، ورشکستگی مالی، بحران بی همانندِ اقتصادی، از دست دادنِ مشاغل و بیکاری گسترده ی بیش از ۷۸۰۰۰۰ نفر تنها از ابتدای سال جاری میلادی، بودجه ی نظامی سرسام آور و ... همه گوشه های کوچکی از هشت ساله ی دولت بوش است.
نتیجه ی انتخابات هفته ی آینده ی امریکا، به احتمال قریب به یقین تفاوت زیادی در بحران اقتصادیِ حادث نخواهد داشت، اما در روند تحولات سیاسی جهان یقینا تاثیراتی جدی باقی خواهد گذاشت. می توان پیشاپیش گمان زد که باراک اوباما چهره ی پیروزمند انتخاباتِ چند روزِ آینده ی امریکا خواهد بود.
اما پیروزی اوباما، تنها پیروزی ای برای حزب دمکرات امریکا نخواهد بود، که شکستی سنگین برای گرایش محافظه کاران نو در چارچوب حزب جمهوریخواه نیز خواهد بود و می توان از هم اکنون پیش بینی کرد که شمارِ شرکت کنندگان در انتخابات اخیر امریکا با گزینش های پیشین بسیار متفاوت، و درصد شرکت کنندگان به ارقامی رکورد نزدیک خواهد شد، همچنین می توان پیش بینی کرد که اوباما با اختلافِ زیادی مک کین و گرایش نومحافظه کارانِ حزب جمهوریخواه را پشت سرخواهد گذاشت. بازهم می توان پیش بینی کرد که این حزب پس از انتخابات اخیر و شکستِ سنگینِ گرایش نومحافظه کاران با بحران رهبری روبرو خواهد شد. چرا که گرایش سنتیِ حزب جمهوریخواه طی چند دهه ی اخیر توسط ریگان و خانواده ی بوش از صحنه ی تحولات حذف شد و در شرایط کنونی برای بازیابیِ دوباره ی خود به تلاشی دوچندان و رهبران فکری نیازمند خواهد بود.
در این میآنه می بایست دید که انتخابِ اوباما به ریاست جمهوریِ امریکا چه تحولی در سیاست بین المللی ایجاد خواهد کرد. امروزه این امر خارج از اراده ی هر کدام از ماست که تحولات سیاست امریکا، جهان را تحت تاثیر خود قرار می دهد و تغییرات در کاخ سفید می تواند موجبِ تغییرات در روند پیشبرد امور در هر جای جهان باشد. از همین رو نیز انتخاباتِ ریاست جمهوری در امریکا، عملا به نوعی مشغله ی ذهنی دیگر ملل جهان نیز بدل می شود. به تازگی در نظرسنجی انجام شده توسط هشت روزنامه ی اروپایی در هشت کشور اروپایی، آمار رای دهندگان به اوباما بیش از هشتاد درصد را به خود اختصاص داد.
به گمانِ من تغییرات در کاخ سفید، و خروج تیمِ نومحافظه کاران از محدوده ی قدرت، به مذاقِ بنیادگرایان اسلامی در منطقه چندان خوش نخواهد آمد. فضای جنگی، بحران و حملات نظامی همچون آب برای ماهی، فضای تنفسیِ بنیادگرایان است. این گرایش تنها با عمده سازی «دشمن» و یافتنِ «دشمن» است که قادر به بسیج توده ای و تشجیع نیروهای خود است. با تغییر فضا و حاکم شدن فضای گفتگو بر فضای سیاسیِ جهان، و به ویژه خاورمیانه، نیرویی که یقینا حربه ای جدی برای ادامه ی حیاتِ ایدئولوژیک خود را از کف خواهد داد، بنیادگرایی در چهره های متفاوت آن خواهد بود.
این امر در رابطه با جمهوری اسلامی در ایران، اما از ویژگی خاصی نیز برخوردار خواهد بود. جمهوری اسلامی طی سال های حیات خود برای نخستین بار با تجربه ای نوین و شاید ناشناخته در رابطه با امریکا روبرو خواهد شد. جمهوری اسلامی در همه ی سی ساله ی حکومتِ خود، دشمنی با امریکا را به مثابه اصلی ترین دلیلِ ایدئولوژیک و وجودیِ خود نشان داده است، در عینِ اینکه در همه ی این سی سالِ گذشته جمهوری اسلامی تلاش های خود به هر نحو ممکن برای تاثیرگذاری روی انتخابات ریاست جمهوری امریکا در جهتِ به قدرت رسیدنِ جمهوریخواهان انجام داده است. این امر ناشی از خاستگاه ایدئولوژیک جمهوری اسلامی و نیاز به فضایی بحرانی و حتی الامکان نیاز به وجود «دشمن» بوده است.
طی سال های گذشته، سیاست گروگان گیری یکی از راه هایی بود که جمهوری اسلامی را به نتایجی رهنمون شد. آزادی گروگان های سفارت امریکا در روز ورود رونالد ریگان به کاخ سفید، نشان از سیاستی داشت که همه ی سال های بعد توسط جمهوری اسلامی با جدیت پیگیری شد، پس از این تجربه ی «موفق»، سیاست گروگان گیری به قصد پیشبرد اهداف حکومتی در عرصه ی بین المللی توسط جمهوری اسلامی دنبال شد.
گروگان های فرانسوی در لبنان، تنها زمانی آزاد شدند، که دولت میتران ناچار شد، مقامِ نخست وزیری را به ژاک شیراک از حزب راستِ «اجتماع برای جمهوری» تفویض کند و مذاکراتِ پنهانی با شارل پاسکوا و ژان شارل مارکیانی، هر دو از چهره های عمیقا راست گرای فرانسه پیش رفت، و نتیجه ی آن آزادی گروگان های فرانسوی در لبنان و کسب اعتبار گسترده برای ژاک شیراک در آستانه ی انتخابات ریاست جمهوری فرانسه بود. وحید گرجی و انیس نقاش، هردو متهم به قتل، تروریسم و بمب گذاری در معابر عمومی با سعه ی صدر دولت راستگرای فرانسه از مراودات پنهان دو حکومت برای اعتبار دهی به جریان راست فرانسوی سود برده و توسط دولت فرانسه به تهران اعزام شدند، و همه ی این تلاش ها به قصدِ اعتباردهی به گرایش راست در عرصه ی سیاست بین المللی، در اروپا و امریکا بود. جمهوری اسلامی می دانست و می داند که بی «دشمن» دلیلِ وجودی و ایدئوژیکِ خود را از دست خواهد داد، این «دشمن» را تنها می توان نزد گروه ها و جریانات راستِ اروپایی و امریکایی یافت.
کنگره ی امریکا در سال ۲۰۰۶ پس از ۱۶ سال تغییر چهره داد، و اکثریت کنگره به دست حزب دمکرات افتاد، و اگر توجه داشته باشیم که در همه ی دوران سی ساله ی حکومت جمهوری اسلامی، تنها دو دوره ی بیل کلینتون، از ۱۹۹۲ تا سال ۲۰۰۰ کرسی ریاست جمهوری در اختیار حزب دمکرات بوده است، متوجه غیرمترقبه و تازه بودنِ شرایط جدید برای مسئولینِ حکومتیِ جمهوری اسلامی خواهیم شد. تنها دوره ای که جمهوری اسلامی به تجربه ی خود به یاد دارد، که حزب دمکرات امریکا هم در کاخ سفید و هم در سنای امریکا در اکثریت قرار داشت و سیاست عمومی این کشور نیز نه در راستایِ جنگ افروزی و تشدید فضای بحران در جهان بوده، دوران جیمی کارتر است.
دورانی که جمهوری اسلامی از آن خاطراتی تلخ و شیرین دارد. سرنگونی نظام سلطنت و استقرار جمهوری اسلامی حاصل همین دوران بود، اما اصرار بر سیاست تعهد به حقوق بشر و تحت فشار نهادنِ نظام سلطنت برای «فضای باز سیاسی» نیز ریشه در همین دوران داشت. تنها چیزی که می توان در شرایط جدید گفت، این است که مسئولین جمهوری اسلامی با نگرانی به استقبال روزهای آینده می روند، روزهایی که برای نظامی ایدئولوژیک و بنیادگرا می تواند، نه جنگ و فضای بحران بین المللی، بلکه اموری غیرمترقبه همچون اجماع جهانی برای تنبیهات جدی در مقابلِ تعهد به پایبندی به حقوق بشر در داخل کشور و دست شستن از بحران آفرینی در عرصه ی بین المللی در پی داشته باشد. روزهای آینده برای جمهوری اسلامی مهم و حیاتی خواهند بود.
سیامند
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ توسعه


همچنین مشاهده کنید