جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

از امریکا تا...


از امریکا تا...
یک دانشجوی امریکایی در یکی از ایالات این کشور تحصیل می نمود و مدت ها بود که در درون خویش احساس خلأ می کرد. پس از مدتی با یک دختر دانشجو آشنا شد و ازدواج کرد با این تصور که حالت پوچی او رفع خواهد شد اما این گونه نبود.
پس از مدتی موضوع را با همسر خود در میان گذاشت و پی برد که او نیز دچار چنین مشکلی شده است.
از اربابان کلیسا تا مرتاضان هندیآن دو برای حل مشکل خود به کلیسا رفتند و با کشیش ها صحبت کردند و به راهکارهای آنان نیز عمل نمودند؛ اما تاثیری در بهبود حال آنان نداشت. همچنین به روان شناسان و روانکاوان مراجعه کردند و سعی کردند این مشکل را با تجارب علمی آن ها علاج کنند اما باز هم موفق نشدند.
شنیده بودند که مرتاضان هند و چین کارهای شگفت انگیزی انجام می دهند و از قدرت روحی فوق العاده ای بهره مندند؛ از آمریکا به چین سفر کردند. با چند مرتاض زبده ملاقات کردند و از طریق مترجم حالات روحی و رفتاری خود را بیان کردند. مرتاض به آنها پیشنهاد کرد که باید مدتی ریاضت بکشید و چهل شب متوالی بر روی میخ بخوابید. این توصیه ها را اجرا نمودند اما این حالت پوچی همچنان در اعماق روحشان لانه کرده بود. به هند سفر کردند و با مرتاضان آن دیار نیز ملاقات کرده، مشکل خود را مطرح نمودند ؛ اما هیچ نتیجه ای نداشت. آن ها تصمیم گرفتند به امریکا برگردند تا شاید بازگشت به وطن مشکل آن ها را حل کند. در پاکستان توقف کوتاهی داشتند.
● دیدار راهگشا
در اسلام آباد پسر دانشجو یکی از همکلاسی های خود را مشاهده کردند. او واقعیت را برای دوست خود بازگو کرد تمامی ماجراهای سفر خود به سرزمین های هند و چین و حالات روحی خود را بیان کرد. مرد پاکستانی پس از آنکه تمام ماجرا را شنید گفت: حالا که شما مرتاض های هندی و چینی را دیده اید و هیچ کدام از آنها و کشیشان نتوانسته اند مشکل شما را حل کنند بیایید مذهب ما را مورد آزمون قرار دهید. آن ها اظهار خستگی نمودند اما مرد پاکستانی آن ها را با دین اسلام و مذهب شیعه آشنا کرد و گفت : ما بر اساس این مذهب عقیده داریم که پیامبر اکرم (ص) آخرین فرستاده خداوند است که قرآن بر او نازل شده است. آن ها از او خواستند مطالبی از قرآن برایشان بخواند. مرد قرآن را باز کرد و آیه اول سوره ی جمعه را خواند : یسبح لله ما فی السموات و ما فی الارض. مرد پاکستانی آیه را معنا کرد و آن ها شگفت زده به سخنان او گوش می دادند.« هر چه در آسمان ها و زمین است خداوند را تسبیح می گوید.» آنها گفتند: « یعنی اینکه در و دیوار و موجودات خدا را تسبیح می گویند؟» و او جواب داد آری. آن ها در کمال ناباوری از او خواستند کسی را معرفی کند که مذهب تشیع را بهتر و بیشتر به آنها معرفی کند و او گفت: باید به ایران بروید و به شهری به نام مشهد سفر کنید. آنجا بارگاه باشکوه یکی از امامان شیعه است. آنها گفتند: امام چه کسی است و او پاسخ داد؛ انسان کامل ، کسی که زنده بودن و مرگش یکی است و او همواره زنده است. سخن شما را می شنود و قادر به انجام هر کاری است.
● در جوار بارگاه قدس رضوی
آنها تصمیم گرفتند به مشهد بروند و معنای سخن آن مرد پاکستانی را بفهمند. آنها نقل می کنند که به مشهد مقدس آمدیم و به سوی آستان قدس رضوی راهنمایی شدیم. همین که به در ورودی حرم رسیدیم ما را راه ندادند و گفتند: شما خارجی هستید؛ هر چه به آنها گفتیم که ما جهانگرد هستیم، باز هم فایده نداشت.
این مسئله به ۳۰ سال قبل بر می گردد. روبروی آن بارگاه یک جوی آب بود آنجا نشستیم و فکر می کردیم که بالاخره چه می شود؟ با خودم فکر می کردم اگر این فرد واقعا امام است که موت و حیات برایش مهم نیست باید بداند که من غرض خاصی ندارم و به دنبال حقیقت هستم. با او سخن گفتم که اگر امام هستی و حرف مرا می شنوی و از راز دلم خبر داری مرا به درون حرم راه بده. ناگهان بغضم ترکید و اشک ریختم. در همین حالت بودم که یک نفر دست فروش که اطراف حرم آینه و شانه و وسایلی از این قبیل می فروخت آمد و دستی بر شانه ام زد و مرا با اسمم صدا زد و گفت: چرا ناراحتی؟ او به زبان انگلیسی و لهجه ی محلی من سخن می گفت؛ ولی من آنقدر دنبال کشف حقایق بودم که رفتار او برایم عجیب نبود. به او گفتم: دور دنیا را گشته ام و حالا که اینجا آمده ام راهم نمی دهند. گفت: بلند شو برویم. گفتم: نگهبان اجازه ورود نمی دهد.
گفت: نگهبان آن موقع اجازه نداشت؛ ولی حالا اجازه می دهد. از جا برخاستم و نزدیک در ورودی رفتم. به نگهبان نگاه کردم. او هم من را نگاه کرد؛ ولی چیزی نگفت. فکر کردم متوجه من نشده است. برگشتم دوباره نگاه کردم ؛ ولی باز هم اعتراضی نکرد. وارد شدم همه جا شلوغ بود. کسی نمی توانست راه برود ؛ ولی من مشاهده کردم که اطرافم به حالت دایره ای خالیست. مردم به یکدیگر فشار می آوردند اما دور من مانعی نبود. جلو رفتم و خود را به ضریح رساندم. پرسیدم اینجا کجاست؟ جواب دادند محل دفن امام است. در همان لحظه شخصی خوش رو با سیمایی جذاب جلو ضریح ایستاده بود. ناگهان بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. بعد متوجه شدم که مرا روی نیمکتی خوابانیده اند و آب به صورتم می پاشند. از آن جا بیرون آمدم و با همسرم به مسافر خانه ای که قبلا داشتیم مراجعت کردیم. همه چیز برایمان حل شد. فهمیدیم که عالم پوچ نیست و حقیقت دارد و او هم امام است. به حقانیت تشیع نیز پی بردیم و تسبیح موجودات را مشاهده کردیم و دیگر احساس پوچی نداریم.
مجله زائر. ماهنامه ۱۴۲
منبع : مستور