پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا


عاقب همه مثل هم نشدیم؟!


عاقب همه مثل هم نشدیم؟!
چندی پیش، با دوستی قدیمی که تازه به ایران برگشته صحبت می‌کردم، گلایه‌آمیز از زندگی می‌گفت: خواهر کوچکم کیف مدرسه‌اش را که مزین به دو زنگوله‌ آویزان از یک سو و یک خرگوش صورتی آویزان از سوی دیگر است به پشتش می‌اندازد و «اسنک!»اش را از روی میز برمی‌دارد و در حالی که کلاهش را طوری تنظیم می‌کند که مارک GAP آن واضح به چشم بخورد با دست تکان دادن خداحافظی می‌کند و با کفش‌های کتانی‌اش تاپ‌تاپ می‌دود تا به تاکسی‌اش برسد...
پسر عمه‌ام که قرار است در غیاب پدر و مادرش چند روزی پیش ما باشد، تازه از خواب بیدار شده. از اتاق که بیرون می‌آید هدفون‌ به گوشش است. نمی‌دانم از دیشب همانطوری مانده یا بعد از بیدار شدن به گوشش گذاشته. آبی به دست و صورتش می‌زند و سر میز صبحانه می‌آید. صدای آهنگش آنقدر بلند است که همه می‌شنوند. بالطبع صدای دیگران را هم نمی‌شنود. اگر جلوی صورتش دست تکان دهم، یکی از هدفون‌ها را بیرون می‌آورد (که خدای نکرده آن ‌یکی گوشش بی‌استفاده نماند) و گوشش را جلو می‌آورد تا ببیند من چه می‌گویم.
...
هفته‌ پیش سر زدم به دبیرستان قدیمی‌مان. یکی دوتا از بچه‌ها هیجان زده بودند و از علم و دانش می‌پرسیدند. نیم ساعتی که گذشت بحث‌ها عوض شد: سؤال‌ها حالا از گروه U۲ بود و کنسرت جدید mariah carrie و غیره و من که سال‌ها در آمریکا بودم در مورد فرهنگ آمریکا از همه بچه‌های ‌دبیرستانی‌ ایرانی عقب‌افتاده‌تر به نظر می‌رسیدم.
از فعالیت‌های فوق برنامه بچه‌ها می‌پرسم. علی که بین هم‌کلاسی‌هایش قد کوتاه‌تری دارد و بیشتر حرف می‌زند، می‌گوید که گیتار برقی می‌زند. آرزویش این است که گروه موسیقی پاپ راه بیندازد، مثل شادمهر. یکی دیگر کلاس زبان فرانسه و اسپانیایی می‌رود، می‌خواهد برای تحصیل به اروپا برود و تجارت کند. آن یکی دوست دارد هنرپیشه باشد، با یک گروه تئاتر کار می‌کند. یکی دیگر رمان می‌خواند. بچه‌ها از تفریح‌ها و پارتی‌ها و غیره می‌گویند. بحث که به قرص‌های مخدر و دیگر چیزها برسد، دیگر تحمل من تمام شده. عذرخواهی می‌کنم و راهی خانه می‌شوم...
خیابان‌های شهر هم دیدنی است. پسرها به دخترها متلک می‌گویند، دخترها به پسرها. دانشگاه هم وضع بهتری ندارد. دیگر نه خبری از بسیجی‌های ثابت قدم‌ است نه از انجمنی‌های اصلاح طلب، نه تحصن، نه تجمع، نه سروصدا. ولی بازار تجارت داغ است. اصلاحات و اصول را هم می‌توانی بخری، و صدالبته بفروشی.
...
و من این‌ها را می‌بینم از این نسل جدید، و می‌بینم و می‌بینم،
و به فکر فرو می‌روم، فکری عمیق، به این فکر می‌کنم که ما چقدر متفاوت شدیم از پدرانمان و از این نسل جدید.
پدرانمان که جوانی‌ و خوشی‌هاشان را کردند. سر پیری گفتند انقلابی هم بکنیم، انقلابشان را هم کردند و داغش به دلشان نماند. بعدش هم جنگ شد، خوب سخت بود، درست، ولی جنگ هم تمام شد، و بعد حالا همه چیز عادی. این‌روزها دیگر خیلی به خودشان زحمت هم نمی‌دهند از انقلاب و جنگ و سیاست صحبت کنند.
این نسل بعد از ما که اصلا جنگ و انقلاب ندید. کتاب‌هایش را هم نمی‌خواند. بخواند هم برایش همه داستان است. ۲۲ بهمن برایش کاغذ‌رنگی است و دو روز تعطیلی و شیرینی و نمایش و بازی و خنده. ۳۱ شهریور را مطمئنم نمی‌داند چه روزی است. صدام را حتما تازگی‌ها در اخبار دیده. دلش هم شاید برایش سوخته باشد، وقتی اعدامش کردند. ولی نمی‌داند، نمی‌داند که صدام سال‌ها برای مردم این کشور عفریت مرگ بود و کابوس شب‌های بی‌پایان مادران و پدرانی که انتظار بازگشت فرزندانشان پیرشان کرد.
نمی‌داند، خیلی چیزها را نمی‌داند....
می‌دانی، اینها را نمی‌داند ولی...، ولی موسیقی پاپ را خوب می‌داند. همه خواننده‌ها را می‌شناسد. ایرانی و خارجی. خارجی‌ها را بهتر. خرگوش و زنگوله کیف و هنرپیشه‌های رنگ و وارنگ و سمند و پراید، همه را می‌داند خوب و دقیق. مدل موبایلت را از تُن صدای زنگش می‌گوید.
...
بین پدرانمان و این نسل جدید، ما - ولی - نسل عجیبی شدیم.
ما شدیم فرزند انقلاب، فرزند جنگ.
ما شدیم خردسالانی که برنامه کودک‌شان مارش نظامی بود و گزارش عملیات، و لالایی شب‌هاشان نوحه‌های آهنگران و کویتی‌پور: سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان، رو به خدا می‌رویم، رو به خدا می‌رویم ...
ما شدیم کودکانی که اسباب‌بازی‌ها‌شان تانک و نفربر و تفنگ پلاستیکی بود، دبستانی‌‌هایی که قلک‌هایشان شکل نارنجک بود، و اسم کلاس‌های درسشان «اول شهید نامجو» و «دوم شهید بابایی» و «سوم شهید چمران» و ...
ما شدیم فرزندان خاموشی‌های هر شب، که برنامه‌اش را روزنامه‌ها چاپ می‌کردند. فرزند گنجشک لالای رادیوی باتری‌دار روی تاقچه، فرزند کوپن، فرزند صف‌های طویل که هیچ‌وقت تمام نمی‌شد، فرزند مدارس سه‌نوبته، فرزند کلاس‌درس‌های پنجاه نفره.
ما شدیم همشاگردی جنگ‌زده‌ها، فرزند خیابان‌ها و کوچه‌هایی که به تدریج نام مردان و جوانان محل بر سردرشان نقش بست، فرزند صدای عبدالباسط که به هر محله که سرمی‌زدی از خانه‌ای بلند بود، همشاگردی دوستی که یک روز سرد و بارانی فرزند شهید شد،
...
وقتی کمی بزرگ‌تر شدیم، فکر و ذکرمان شد آرمان و هدف. شدیم نسل جنبش آرمان‌خواهی. نسل مدینه فاضله. نسل کتاب و سخن‌رانی، نسل بحث، نسل حقیقت‌جویی. شدیم نسل خواندن کتاب‌هایی که نه پدرانمان و نه نسل جدید به قول مرتضی آوینی برای پز دادن هم حاضر نیستند دستشان بگیرند: فلسفه تاریخ، تاریخ فلسفه، تحلیل انقلاب، فلسفه فلسفه ...
چه ‌شب‌ها تا صبح که نخوابیدیم و بحث کردیم و برای دنیا برنامه ریختیم. چه دعواها که نکردیم: بر سر عقایدمان، بر سر درست و غلط، بر سر حق و باطل. چقدر که از درس و زندگیمان نزدیم تا انجام وظیفه کنیم: در فلان تجمع و فلان راهپیمایی شرکت کنیم، پای صحبت فلان و بهمان برویم، وظیفه‌مان را فراموش نکنیم،
چقدر می‌ترسیدیم که دچار روزمرگی شویم، چقدر می‌ترسیدیم که مثل بقیه شویم...
عاقبت هم مثل بقیه نشدیم، خیلی متفاوت شدیم، ما شدیم نسل انقلاب، نسل جنگ، شدیم نسل نگرانی، نسل ترس، نسل مسئولیت، نسل درک، نسل تکلیف، نسلی که همیشه می‌بایست سال‌ها پخته‌تر از سنش فکر کند، نسلی که هیچ‌وقت جوانی نکرد، ما نسل خیلی عجیبی شدیم، نسل انقلاب، نسل جنگ...
بعضی وقت‌ها به بی‌خیالی این نسل جدید حسودیم می‌شود...
دوستم دیگر ساکت ماند. جوابی ندادم. جوابی نداشتم.