یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

درود بر تغییر و دگرگونی


درود بر تغییر و دگرگونی
۱) داستان "چه کسی پنیر مرا برداشته است؟" روایت گذشته، حال و آینده بازی قدرت و سیاست در جامعه ما نیز هست. چهار شخصیت داستان، در واقع، نماد و نمود جریانهای مختلف سیاسی در این مرز و بوم هستند. این چهار شخصیت جمعی عبارتند از: "اسنیف"ها (کسانی که تغییرات را به خوبی تشخیص می دهند); "اسکاری"ها (کسانی که به سرعت دست به کار می شوند); "هیم"ها (کسانی که تغییرات را انکار کرده و در برابر آن مقاومت می کنند، و می ترسند که تغییرات کارها را خراب کند); و "هاو"ها (کسانی که وقتی می فهمند که تغییر به موقعیتهای بهتر منجر می شود، میآموزند که خود را به موقع با تغییرات انطباق دهند). اکنون که با این چهار شخصیت آشنا شدیم، خوب است که با روایت و حکایت ایرانی آنها نیز آشنا شویم.
۲) روزی روزگاری در سرزمینی که ایران می نامندش، مردمانی تجربه مواجهه با "تغییر" و "بازی قدرت" را آغاز کردند. آنان، در اولین گام خود، تلاش کردند که خود را در قالب یکی از شخصیت های داستان تعریف نموده و سپس با مشی، مشرب، انگیزه و هدف مشخص، در جست وجوی "قدرت" پا در کوره راه های هزارتوی سیاست بگذارند.
۳) در آغاز راه، همه می دانستند که این هزارتوی پر پیچ و خم، پر از بن بست و کجراهه است. اما این را هم می دانستند که این هزارتو برای کسانی که در یافتن راه موفق می شوند، اسراری هدیه می نماید که به کمک آن، خود و مردمشان می توانند از یک زندگی بهتر لذت ببرند. از اینرو، گرچه، این شخصیتها با یکدیگر متفاوت بودند، اما در برخی موارد شبیه یکدیگر عمل می کردند. همه آنها هر روز صبح، لباس و کفش مخصوص سیاست را به تن کرده، و برای پیدا کردن منبع "قدرت" در هزارتوی پر پیچ و خم به جست وجو می پرداختند. همه آنها همچنین می دانستند که برای رسیدن به هدف، باید از "غریزه" "مغز"
۴) در ادامه راه، تمایزها و تفاوتها اندک اندک خودشان را نشان دادند. اسنیفها و اسکاریها، پیرامون گفتمان "تغییر" حلقه زده و برای کسب قدرت، استفاده بهینه از "مغز" و "تجربه" و "غریزه" را در دستورکار خود قرار دادند. اما، هیمها و هاوها، که با "تغییر" میانه خوبی نداشتند، ثبات و مانایی را درونمایه اصلی گفتمان خود قرار داده و با توسل و توکل به مغزی سرشار از احساسات و تصورات انسانی (خیالواره ها) در جست وجوی قدرت روان شدند.
۵) گروه نخست، برای دستیابی به قدرت، روش ساده آزمایش و خطا را انتخاب کردند. بدین معنا که یک راه را طی می کردند و چنانچه آن راه خالی بود، آن را به خاطر سپرده و راه دیگری را انتخاب می کردند. گروه دوم، با تکیه به مغز پیچیده خود در اندیشه درانداختن طرح های نو و پیشرفته تر بودند. در گروه اول، هماهنگی نظری و عملی بیشتری به چشم می خورد: اسنیف با بینی بزرگ خود جهت کلی را تشخیص می داد و اسکاری به سرعت پیش روی می کرد. اما، در مورد گروه دوم، در بیشتر مواقع، احساسات و تصورات انسانی نیرومندشان، اوضاع را در دست می گرفت و شیوه نگرش آنها به مسائل را تیره و مبهم کرده و زندگی در هزارتوی پر پیچ و خم را برای آنان بغرنج تر و پرتنش تر می نمود.
۶) روزی در انتهای یکی از راهروها،هریک از آنها به منبع قدرت "الف" دست یافتند. بدین ترتیب، بازی با قدرت آغاز شد و به زودی هریک از آنها برنامه روزانه خود را بر این اساس تنظیم کردند. اسنیفها و اسکاریها به رغم اجرای منظم برنامه همیشگی خود و بهره بردن از قدرت، نسبت به ماهیت تغییرپذیر آن آگاه بودند و از این رو، همواره خود را مهیای مواجهه با "تغییر" نگاه می داشتند.
اما، در مورد هیمها و هاوها، داستان تا حدودی متفاوت بود. آنان که در کنار منبع قدرت احساس ثبات دائمی می کردند، پس از مدتی برنامه روزانه خود را تغییر دادند. هر روز دیرتر از خواب بیدار می شدند، آهسته تر لباس سیاست و تدبیر را می پوشیدند و قدم زنان به سوی مرکز قدرت حرکت می کردند. آنها هیچ گاه فکر نکردند که این قدرت از کجا میآید (بازتولید می شود)، یا چه کسانی آن را در اختیار آنان قرار داده، فقط تصور می کردند که قدرت همیشه در آنجا بوده و خواهد بود و در پرتو این تصور خود احساس شادی و کامیابی و امنیت کامل می کردند.
به زودی قدرتی را که در جایگاه "الف" پیدا کرده بودند، به عنوان قدرت خودشان پنداشته و در اطراف آن به حصارکشی و برج و باروسازی مشغول شدند. سپس بر در دروازه ورودی، لوحی را آویزان کردند که بر آن این شعار نوشته شده بود: "اگر قدرت داشته باشید، احساس شادی و کامیابی خواهید کرد".
۷) همراه با این حصارکشی، اندیشیدن به نوعی حصار دیگر نیز، در دستور کار آنان قرار گرفت: حصار میان "خودی" و "دگر". به زودی غرور قدرت سر و پای آنان را فرا گرفت. در چنین حالتی، آنان بر این باور شدند که "فقط آنان سزاوار آن قدرت اند، و دیگران را سهمی از آن نیست". بدین ترتیب، چنان غرق در رفاه و آسایش شدند که توجه نکردند چه اتفاقی در شرف وقوع است.
۸) یک روز صبح، وقتی همگان به جایگاه قدرت رسیدند، دیدند که دیگر هیچ قدرتی وجود ندارد. اسنیفها و اسکاریها که متوجه تغییرات روزانه قدرت بودند، تعجب نکردند و به دلیل اینکه خود را برای چنین امر غیرقابل اجتنابی آماده کرده بودند، می دانستند که چه باید بکنند: نگاهی رد و بدل کردند، کفش هایشان را که به گردن آویخته بودند، برداشته و پوشیدند. سپس آماده حرکت در هزارتوی پر پیچ و خم شدند. آنها به خوبی آگاه بودند که مانایی و پویایی آنان در گرو مواجهه منطقی و اصولی با تغییر است.
۹) اما، باز حکایت واکنشهای هیمها و هاوها با این واقعیت، حکایتی دیگر بود. هیمها فریاد زدند: چه شده! هیچ قدرتی نیست؟ و با هم تکرار کردند: هیچ قدرتی نیست؟ هیچ قدرتی نیست؟ نعره زدند: چه کسی منبع قدرت ما را برداشته است؟ سرانجام در حالی که چهره هاشان از شدت خشم برافروخته شده بود، دستان خود را به هوا برده و با تمام قدرت فریاد زدند: این منصفانه نیست!
هاوها هم با ناباوری سرشان را تکان می دادند. آنان تصور می کردند که در جایگاه الف همیشه قدرت وجود خواهد داشت. مدتها حیران و مبهوت در آن نقطه ایستادند، چرا که آماده چنین وضعیتی نبودند. هیمها ناسزا می گفتند، اما هاوها نمی خواستند بشنوند. آنان نمی خواستند واقعیتی را که با آن مواجه شده بودند، بپذیرند. به همین دلیل توجهشان را به هرچیزی که می توانستند، معطوف می کردند. این رفتار هیمها و هاوها، گرچه، خوشایند و ثمربخش نبود، اما قابل فهم بود، چرا که آنان معنایی بیش از یک وسیله و ابزار به قدرت ارزانی داشته و آن را معادل هدف، امنیت، خوشبختی، ثبات، رفاه و آسایش پنداشته بودند. لذا، اینان برخلاف گروه اول، در مواجهه با این تغییر، هیچ تغییری در خود به وجود نیاوردند.
۱۰) اندک اندک این ناسزاگویی و پرخاش به دیگران، به پرخاش غیرمنصفانه به یکدیگر تبدیل شد. هاوها افسرده شده بودند. آنها فکر می کردند که اگر فردا هم منبع قدرتی نباشد چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و آینده را از زاویه همین قدرتی که از دست رفته بود می نگریستند. آنها نمی توانستند این واقعیت را بپذیرند. به خود می گفتند: واقعا این اتفاق چگونه پیش آمد؟ هیچکس به آنها هشداری نداده بود. نه، این منصفانه نبود. این وضعیت آن چیزی نبود که تصور می کردند. هیمها ناامید و مایوس به خانه برگشتند. اما هاوها قبل از رفتن بر دیوار نوشتند: "مهم تر از داشتن قدرت این است که بخواهید آن را حفظ کنید".
۱۱) چنین شرایط برای هیمها و هاوها، شرایط فقدان "تصمیم" و "تدبیر" بود، چرا که نمی دانستند چه باید بکنند; فقط ساکت و بی حرکت مانند مجسمه ها ایستاده بودند. هاوها چشمان خود را محکم بسته و دستانشان را روی گوش های خود قرار دادند. آنها نمی خواستند چیزی بشنوند و ببینند. نمی خواستند بفهمند که چه شد که قدرت از دست رفت; برعکس آنان با اتکا به سیستم فکری از کار افتاده شان، مکرر می پرسیدند: چرا با ما چنین کردند؟
۱۲) لحظه ای بعد، چشم گشوده و متوجه فقدان اسنیفها و اسکاریها شدند. باب تهمت، غیبت و فرافنکی گشوده شد. چون، از یک سو، خود را نسبت به قدرت "ذیحق" می دانستند و از جانب دیگر، خود را به هیچ وجه مسبب وضعیت پیش آمده نمی دانستند، هیچکدام تلاش نکردند که به خود برگردند، علل و عوامل از دست رفتن قدرت را در خود جست وجو کنند، اندکی در منطق تغییر تامل نمایند و تا دیر نشده، طرحی نو دراندازند و حرکتی دیگر را سامان دهند.
۱۳) در حالی که هیمها و هاوها همچنان تلاش می کردند تا تصمیم بگیرند چه کار کنند، اسنیفها و اسکاریها به راه خود ادامه می دادند. آنها به سمت دورترین نقاط هزارتو حرکت کرده و راهروهای مختلف را برای دستیابی به قدرت جستجو می کردند. مدتی به قدرتی دست نیافتند، تا اینکه سرانجام به ناحیه ای از هزارتو راه یافتند که پیش از این به آنجا نرفته بودند، جایگاه قدرت "ب".
۱۴) هاوها، گاهی اوقات به اسنیفها و اسکاریها فکر می کردند، نمی دانستند که آیا آنها به منبع قدرت دیگری دست یافته اند یا نه؟ معتقد بودند که حتما کمی سختی متحمل شده اند (به هر حال جست وجو در هزارتو مستلزم رنج و زحمت بود)، اما می دانستند که این جست وجو بالاخره نتیجه خواهد داد. گاهی مواقع نیز، اسنیفها و اسکاریها را مجسم می کردند که به قدرتی تازه دست یافته اند و در پرتو آن شاداب و کامیاب هستند.
۱۵- اندک اندک هاوها معتقد به "رفتن" (تن به تغییر سپردن) شدند، هیمها را بدان فراخواندند. اما، هیمها بلافاصله جواب دادند: ما اینجا را دوست داریم، اینجا راحت هستیم، با اینجا آشنا هستیم. به علاوه، رفتن خطرناک است. بالاخره، از هاوها اصرار و از هیمها انکار. بدین ترتیب، یک بار دیگر ترس از جست وجو بر آنان مستولی شده، امیدشان برای دستیابی به قدرت نقش بر آب شد.
آنان برای فرار از واقعیت سعی کردند که خود واقعیت را انکار کنند، اما هر شب بدتر از قبل به خواب می رفتند، و روز بعد با نیرویی کم تر بیدار می شدند; بدخلق و عصبی شده بودند. با وجود این، همچنان هر روز به جایگاه الف برمی گشتند و منتظر می ماندند. بعضی مواقع هم بر این باور می شدند که هیچ چیز تغییر نکرده است. قدرت باید همین نزدیکی ها باشد. احتمالا آن را جایی پنهان کرده اند. از اینرو، به یکسری اقدامات بیهوده دست زدند که ره به جایی نمی بردند.
نویسنده : محمدرضا تاجیک
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید