دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

رویای سینما... رویای زندگی


رویای سینما... رویای زندگی
درباره شباهت زندگی به سینما یا سینما به زندگی زیاد گفته شده. از اینکه هر دو مورد شامل سه مرحله شروع، وسط و پایانند، اینکه در هر دو شناخت و پرسش توامان بسط پیدا می کنند، اینکه در سینما شخصیتی اصلی وجود دارد که مصداقش در زندگی، جز خود شخص نیست و بالاخره اینکه هم در سینما و هم در زندگی هر چه به پایان نزدیک می شویم زاویه انتخاب مان تنگ تر و محدودتر می شود، اما مهم ترین شباهت زندگی به سینما از نظر من تحول تدریجی درک هر کدام از آنهاست.
اینکه به مرور، جنبه های واقعی و زمخت هر یک جایگزین جنبه های لطیف و رویاگونه خودش می شود، و من آن را «نوعی جابه جایی تدریجی، از روی پرده به پشت پرده» می نامم.نوجوان بودم که همراه خانواده برای تماشای فیلمی ایرانی به سینما مایاک اصفهان رفتیم. سالن سینما بدون سقف و اصطلاحاً تابستانی بود، اما اواسط فیلم هوا بارانی شد و رگبار گرفت. به طوری که نشستن میسر نبود و به همین خاطر همگی به سالن همجوار که مسقف بود، منتقل شدیم. حداقل برای من آن باران، باران رحمت بود زیرا همزمان در سالن زمستانی، فیلم تاریخی اسپارتاکوس نمایش داده می شد و ما دقیقاً در صحنه های حساس و پرهیجان فیلم وارد سالن شدیم. اسپارتاکوس اولین فیلم تاریخی بود که با کیفیتی عالی تماشا می کردم. مثل این بود که از یک دنیای خاکستری و کم مایه به رویایی رنگین و باشکوه وارد شده بودم. صحنه غلتیدن استوانه های آتشین از فراز تپه ها به سمت دشمن، برای پسربچه یی که تصادفاً تماشاگر فیلم شده، حیرت انگیز و فراموش ناشدنی بود.
اما نکته مهم در این خاطره، این واقعیت است که امروز لذت تماشای اسپارتاکوس قابل قیاس با لذت تماشایش در آن شب بارانی نیست و تصور نمی کنم تکراری شدن صحنه ها علت این تفاوت باشد، زیرا جذابیت خاطرات شیرین هرگز با یادآوری های مکرر کاهش پیدا نمی کند بلکه به نظر من علت اصلی چیزی نیست جز جابه جایی تدریجی پشت پرده، با روی پرده. اینکه حالا می دانم کرک داگلاس (اسپارتاکوس) خودش تهیه کننده فیلم بوده یا اینکه استنلی کوبریک (کارگردان) علاقه چندانی به داشتن این فیلم در کارنامه حرفه یی خود نداشته، اینکه احتمالاً تونی کرتیس (دوست و همرزم اسپارتاکوس) در لابه لای صحنه های فیلمبرداری، با فرمانده دشمن (لارنس الیویر)، قهوه می خورده و گپ می زده اند، اینکه جین سیمونز (زن اسپارتاکوس)، در همان سال ها عاشق ریچارد بروکس بوده و بعد هم با او ازدواج کرده است و بالاخره اینکه استوانه های آتشین در صحنه جنگ بردگان و رومی ها، از مواد سبک و مصنوعی ساخته شده بودند، نه تنه های واقعی درخت، حالا به زندگی برمی گردیم. به سال هایی که همه ما تجربه کرده ایم؛ «دوران آشنا شدن با واقعیت ها، در ازای عقب نشینی تدریجی رویاها.»از جمله اینکه تا وقتی بچه ایم بزرگ ترها و بیش از همه پدر و مادر برای ما الگوهایی شکست ناپذیرند، در حالی که ما شاهد ضعف و شکسته شدن تدریجی آنها هستیم.
این دریافت ها به ما گوشزد می کنند که از این پس جای واقعیت های کودکی در آلبوم خاطرات بزرگسالی است. از همه تلخ تر اینکه احساس می کنیم آدم بزرگ ها چندان از بابت چیزهایی که گفته اند یا انجام می دهند مطمئن نیستند. اینکه متوجه می شویم آنها هم جواب خیلی از سوالاتی که ما نمی دانیم را نمی دانند و پاسخ قانع کننده یی برایشان ندارند. اینکه ما با دنیای پچ پچ بزرگ ترها آشنا می شویم شاید ابتدا جذاب باشد، اما به ما اخطار می دهد که زیاد به چیزهایی که شنیده یا دیده ایم اعتماد نکنیم. دنیای کودکی مثل جهان سینما، عبور از روی پرده به پشت پرده است. گذر از «محصول» تلاش آدم ها به «عرصه» تلاش آنها؛ اتفاقی که اگرچه تلخ است اما هرگز زشت نیست. لذت ما از روی پرده سینما به دلیل بی خبری از پشت پرده است؛ لذتی که خاص دوران کودکی و بی خبری است. دورانی که به طور طبیعی پایان پذیر است، همان گونه که دریافت آگاهی پایان ناپذیر است.شاید سخت ترین کار بزرگ ترها حفظ این موازنه دشوار باشد که هم رویاهای کودکی خود را حفظ کنند و هم اجازه ندهند «افزایش آگاهی» آنها را به ورطه «انعطاف ناپذیری» در زندگی و انفعال برابر ناتوانی ها بکشاند.

م.میرعزا
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید