دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

آنچه نباید از سقراط آموخت


آنچه نباید از سقراط آموخت
شاید بتوان سقراط را پدر فلسفه نامید. ازاین رو كه او برای نخستین بار - آن گونه كه منابع مكتوب تاریخی می گویند - طلب آزادانه حقیقت را از طریق پرسش یادآور شد. امری كه تا به اكنون هنوز به قوت خود باقی است. به گونه ای كه هایدگر نیز خواهان بازگشت به پارسایی پرسش بود. پارسایی از آن جهت كه پرسش در نهاد خود عاری از هر گونه پیش داوری است و ندای حقیقت طلبی سرمی دهد. سقراط نیز می كوشید تا با طرح پرسشهای به ظاهر بدیهی و ساده، مهمترین و بنیادی ترین مسایل بشری را فراروی مخاطبانش قرار دهد.اما سخن درباره وجود تاریخی سقراط، حدیثی كهنه است و ما تنها از طریق رساله های افلاطون وی را می شناسیم. یكی از این رساله ها «آپولوژی» است. در این رساله، سقراط شخصیتی وارسته،پرسشگر و تشنه حقیقت است. مطلب حاضر با نگاهی به این رساله به بررسی برخی آرای سقراط می پردازد.
مبالغه نیست اگر بگوییم پژوهش راجع به سقراط پژوهش درمورد دست كم بخش عظیمی از تاریخ فلسفه است، زیرا قوام فلسفه به پرسش است و، هرچند پیش سقراطیان هم طرح پرسش می كردند، و همان طور كه گفته اند عمر پرسش به اندازه عمر بشریت است، اما به نظر می رسد می توانیم بر این نكته توافق كنیم كه تنها با سقراط بود كه محوریت پرسش، اولویت آن و اهمیت فراگیر آن مطرح شد.
ارسطو كسی را كه معرفت را برای خود معرفت جستجو می كند فوق كسی قرار می دهد كه معرفت را برای بدست آوردن نتایج عملی جستجو می كند؛ به عبارت دیگر علمی بالاتراست كه برای خودش خواستنی باشد و نه صرفا برای نتایجش. (۱ )روحیه پرسشگری همچون یك بیماری تا كنون راه خود را در تاریخ اندیشه ادامه داده است و محاكمه سقراط در واقع تلاشی نه چندان موفق بوده برای مقابله با این بیماری فراگیر. آنچه این جا از آن به عنوان یك بیماری یاد می شود به كارگیری پرسش در جهت پیشبرد زندگی نیست بلكه اصل قرار دادن و هدف قرار دادن پرسش است. آری این سقراط بود كه برای نخستین بار این بیماری راسرایت داد. من سقراط و افلاطون را درد نمون تباهی زدگی یافتم.(نیچه) (۲)
سقراط با تأكید بر سادگی سخنش شروع می كند: «به سادگی تمام با شما سخن خواهم گفت زیرا معتقدم كه آنچه خواهم گفت موافق حقیقت است» .(۳) گویی سقراط می خواهد بین حقیقت و سادگی نسبتی برقرار كند.او سپس شاكیان دیرین و مدعیان امروزی را از هم جدا می كند. مدعیان دیروز او را سوفیستی دانسته اند كه می كوشد به اسرار آسمان و زیر زمین پی ببرد و می تواند باطل را حق جلو دهد و این كارها را به دیگران نیز می آموزد.(۴)
لازم است دلیل منفور بودن سقراط را از دیدگاه ناظری بی طرف بررسی كنیم و همان طور سر محبوبیت او را.كمدی «ابرها» اثر آریستوفانس كه بزرگترین شاعر آتن در آن روزگار بود سقراط را شخصیتی سوفیست معرفی می كند كه عقایدی همانند آناكساگوراس داشته و به شاگردان خود می آموخت كه به یاری فن سخنوری در هر محاكمه حریف را از پا در آورند. این كه آیا سقراط سوفیست بوده یا نه می تواند پاسخ بسیاری از سؤالات ما را بدهد. همین قدر می توان گفت كه اگرچه او نظراتی غیر از سوفیست ها ارائه می كرده، اما روش او با آنها تفاوتی نداشته است.هم او و هم سوفیست ها روش بحث كردن، اثبات كردن و جدل گری را داشته اند.همان طور كه نیچه می گوید، با سقراط ذوق یونانی به جدل گری می گراید(۵)، هرچند ظاهرا سقراط بر خلاف آنها كاری به شرط مزد نمی كرده است.
روش سقراطی جای تأمل زیادی دارد. به سختی می توان گفت كه این روش شیوه ای برای رسیدن به حقیقت است، اما به هر حال این روش خود پیشاپیش چیستی حقیقت و نوع آن را مشخص می كند.طبق روش سقراط حقیقت همان اقناع مخاطب است. در این روش همه چیز گویی باید اثبات شود و به همین جهت به عقیده من این روش در نهایت به نفی زندگی می انجامد، زیرا در پی اثبات همه مؤلفه های زندگی و در نهایت اثبات زندگی می باشد.اما ما پیش از اثبات امور، در حین آن و پس از آن، امور را زندگی می كنیم. ما امور رابدون اینكه اثباط كنیم می زییم. بنابراین زندگی در واقع بر همه چیز مقدم است و آنچه نخست می باید به اثبات برسد ارزش چندانی ندارد.(نیچه)(۶) زندگی فراتر از نفی و اثبات است. اگرچه باز هم می توان به چون و چرا ادامه داد و پرسید «زندگی چیست؟» ، «زندگی چرا؟» و...، اما این دقیقا همان بیماری سقراطی است.وقتی كه زندگی می كنیم، درست به همین دلیل، معنای آن را می دانیم و نیز دلیل آن را و وقتی دیگر زندگی نمی كنیم بی معناست كه به دنبال دلیل و معنای آن باشیم.
سقراط از یك طرف دانش خود را بشری می داند و می گوید «علت بدنامی من دانش خاصی است كه دارم، دانش من دانش بشری است و تنها در این دانش صاحبنظرم.» (۷) و از طرف دیگر مكررا و بصراحت خود را دارای وظیفه ای خدایی می داند و كار خود را غیر بشری می شمارد: «درستی این سخن را كه خدا مرا به شهر شما فرستاده از این جا می توانید دریافت كه كاری كه من می كنم كاری بشری نیست.» (۸) این البته تنها تناقض گویی سقراط نیست.
بطور كلی، همان طور كه تئودور گمپرتس (Theodor Gomperz) در كتاب متفكران یونانی می گوید، دفاع سقراط دفاع ضعیفی است.(۹) سقراط از یك طرف دانش خود را بشری می داند و از سوی دیگر دانش بشری را دانشی بی ارج می شمارد، در نتیجه دانش خود او هم بی ارج است و با این وجود همان طور كه خودش گفته است، او آموزگار نیست و از اوچیزی نمی توان آموخت.
اما با این حساب وظیفه او چه می شود؟ مگر او نمی گوید كه موظف به آگاه كردن شهروندان شده است. سقراط هیچ ادعایی ندارد و در عین حال بزرگ ترین ادعاها را دارد؛ از یك سو اعتراف به نادانی و از سوی دیگر ادعای پیامبری. می گوید هر بار كه نادانی كسی را آشكار می كنم حاضران مجلس گمان می برند كه آنچه او نمی داند من می دانم، حال آنكه داننده راستین جز خدا نیست.
همین كه ما در صدد بر می آییم دریابیم كه سقراط چه هدفی دارد و اصلا كاركرد او چیست، در لایه های چندگانه ابهام فرو می رویم. شاید او یك مربی اخلاق است كه امر و نهی های زیادی برای ما دارد. شاید هم ره آورد او برای ما آگاهانیدنمان نسبت به جهلمان باشد، در حالی كه خود او هم چیزی بیش از این آگاهی نسبت به جهل خود ندارد؛ وشاید هم همان طور كه خودش اذعان كرده تنها در نقش یك قابله است كه به زایمان كمك می كند بدون اینكه خود بزاید. برای نزدیك شدن به سقراط ما باید قبل از هر چیز تكلیف خود را با داستان معبد دلفی روشن كنیم؛ زیرا یكی از سرچشمه های ابهام سقراطی درست در همین جاست. خایرفون از خدای دلفی سؤال می كند: «آیا داناتر از سقراط هست؟» ، از پرستشگاه پاسخ می آید كه هیچ كس داناتر از سقراط نیست و البته به قول سقراط خدا دروغ نمی گوید.
سقراط برای فهمیدن اشاره ای كه در سخن خدایان نهفته است به سراغ دانایان شهر( مردان سیاسی، شاعران و هنرمندان) می رود تا دانایی آنها را بیازماید و نتیجه می گیرد كه كسانی كه بیش از همه به دانایی شهره بودند نادان تر از همه اند و مردمانی كه شهرتی به دانایی نداشتند خردمندتر از آنها هستند. سقراط اینجا ما را با مفهوم دیگری از دانایی و جهل مواجهه می كند.
سه گروه به طور قطع از زمره دانایان خارج می شوند: سیاستمداران، شاعران و هنرمندان. دلیل مهمی باید در كار باشدكه امروزه پذیرش این حرف برای ما آسان نمی آید. این برداشت موجه به نظر می رسد كه بگوییم سقراط با خارج كردن سه گروه مذكور از حلقه دانایان، در واقع به نوعی آنها را نفی می كند و بی ارزش می شمارد. به چالش طلبیدن اسطوره ها هم در واقع قسمتی از پروژه سقراطی بود. اتهام او این است كه خورشید و ماه را به خدایی نمی پذیرد. اینجا باز روحیه سلبی و ویرانگر سقراطی است كه نمودار می شود. گویی همین ویژگی است كه موجب می شود كه راه او به بی معنایی دامن زند و این ویژگی همان در محور قرار دادن پرسش است كه قبلا گفته شد. تكلمه این بحث نظر سقراط درمورد مرگ است. او تأكید می كند كه از مرگ واهمه ای ندارد، صرفا به این دلیل كه درموردآن هیچ نمی داند؛ دلیلی كه می تواند نظر مقابل را هم به همان اندازه تأیید كند.
سقراط مسأله مرگ وزندگی را كنار می زند و به جای آن درست و نادر ست را می نشاند. او می گوید «اشتباه تو این است كه گمان می كنی آدمی وقتی كه می خواهد دست به كاری زند باید در این اندیشه باشد كه آن كار به مرگ می انجامد یا به زندگی نه به اینكه آن كار درست است یا نادرست» (۱۰) تا این جا مشكلی وجود ندارد ولی اگر بپرسیم خوب، حالا چه چیز درست و چه چیز نادرست است.
این جاست كه ممكن است سقراط بگوید كه من هم مثل شما نمی دانم و یا با بحثی طولانی امكان های بسیاری را پیش روی ما بگشاید.فلاسفه پیش از سقراط كمتر به طور ذهنی عمل می كردند، آنها بیشتر مسائل را از دید وجودی می نگریستند.وقتی مسأله ای ذهنی شود آن گاه نیاز دارد برای عمومیت یافتن و فراتر رفتن از یك امر صرفا شخصی، بین الاذهانی شود. این جاست كه نیاز به گفتگو ودیالكتیك احساس می شود و این همان راهی است كه سقراط پیمود. سقراط به مرگ تن می دهد زیرا آن را زیان آور نمی داند. او در عین حال به قانون پشت نمی كند زیرا این كار را زیان آور می داند.
چگونه است كه سقراط با انتقادات فراوانی كه به نظام موجود دارد به قانون آن تن می دهد. تبیین های متفاوتی می توان ارائه داد؛ از جمله اینكه سقراط به برخی اصول كلی اعتقاد داشته است؛ مثلا این كه باید به قانون احترام گذاشت. جواب هایی از این دست عمل سقراط را به یك نوع از اندیشه و اعتقاد تحویل می كنند. اما بهترین تبییین رجوع به خود سقراط است؛ به شخصیت او؛ شخصیتی كه مانع می شودكه او برای دفاع از خود لابه و زاری كندو التماس و خواهش نماید. شخصیتی كه به او اجازه نمی دهد كودكانش را به دادگاه بیاورد ونمی گذارد او مجازات هایی همچون تبعید را بپذیرد.
غرور و عزت نفس خاصی در سقراط است كه نمی گذارد او به كمترین اندازه ای سر فرود آورد. او خود داستان ترویا را نقل می كند و آخیلئوس كه مرگ با افتخار را بر زندگی دلقك وار ترجیح می دهد. می گوید: «نباید پهلوانانی كه پشت حصار ترویا جان فدا كردند را ابله بشماریم.» (۱۱) شاید او خود را هم پهلوانی آن چنانی می پنداشت.
شكلی از اخلاق اصالت در شخصیت سقراط هست كه اعمال و رفتار او را تعیین می كند. در اینجا منظور از اخلاق اصالت روحیه ای است كه فرد را از ارتكاب اموری باز می دارد بدون آنكه معیار خاصی برای او مطرح باشد. او خود نیز متذكر می شود كه «همگان می پذیرند كه به هر حال سقراط را چیزی از دیگران متمایز می كند» (۱۲)اینكه سقراط قانونی ناعادلانه را می پذیرد هم به همین خاطر است. او فرار، تبعید، التماس و.. را در شأن خود نمی داند. به طور كلی طنزسقراطی از این روحیه نشأت گرفته است؛ نوعی بزرگ منشی كه بزرگی های به گمان خود بی اساس را به تمسخر می گیرد.
به هر حال سقراط مرگ را می پذیرد و بار دیگر و این بار با رفتار خود، زندگی را نفی می كند. او همچنین در پی توجیه این رفتار برمی آید. «اكنون وقت آن است كه من به استقبال مرگ بشتابم و شما در پی زندگی بروید. ولی كدام یك از ما راهی بهتر در پیش دارد؟ جز خدا هیچ كس نمی داند. ظاهرا از هر نقطه ای كه در سقراط شروع كنیم در نهایت به مرگ و گریز از زندگی منتهی می شود. بی جهت نیست كه شاگرد وفادار او، افلاطون، فلسفه را آمادگی برای مرگ میشمارد. نوعی از اندیشه كه با سقراط شروع می شود بناچار به نوعی از نیهلیسم منتهی می شود. این اندیشه به دنبال چون و چراست ووقتی چون و چراها به در جه نهایی خود رسید و جوابی نیافت آن گاه آغاز نیست انگاری است. این طریق اندیشه همان چیزی است كه نباید از سقراط آموخت.
روح الله رمضان زاده
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید