شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا

درآمدی بر تفکرات فرگه


درآمدی بر تفکرات فرگه
اكنون به ویژه در پرتو آثار و تحقیقات «مایكل دومت» استاد دانشگاه آكسفورد و نماینده فلسفه تحلیلی انگلیسی، اندیشه ها و آرای فرگه در مركز نزاع ها و مباحثات فلسفی قرار دارد. بعضی می گویند كه فرگه، دكارت فلسفه معاصر است و او فیلسوفی است كه در آغاز یك عصر قرار دارد و همه چیز دوباره از او آغاز شده است.در نوشتار حاضر كوشش شده تا به مهمترین محورهای اساسی تفكر فرگه تا حد امكان به تفصیل پرداخته شود. فرگه بیش از آن كه فیلسوف باشد، منطق دان و بیش از آن یك ریاضیدان تمام عیار است. بنابر این توجه و علاقه اصلی او معطوف به ریاضی و یافتن مبنای محكم برای آن است و در این میان دو هدف اصلی را دنبال می كند: فهم ماهیت حقایق ریاضی و دیگری یافتن وسیله ای كه بتوان با آن حقایق مذكور را توضیح داد.به نظر فرگه آگاهی های مربوط به ادراك حسی و قوای شهودی در توجیه حقایق ریاضی نقش ندارد و عقل به تنهایی برای این منظور كفایت می كند. پس سعی می كند مفهومی از عقل را صورت بندی كند كه به تجربه و شهود بستگی نداشته باشد و در ۱۸۷۹ بالاخره موفق به انجام این كار می شود و این بزرگترین رویداد در حوزه منطق پس از ارغنون ارسطو است. كتاب مفهوم نگاری به دو دلیل حائز اهمیت است:
نخست به دلیل آن كه برای اولین بار در منطق، تحلیل عمیق در استنتاج های قیاسی با چند سور كلی ممكن می شود. و دوم به این سبب كه فرگه موفق می شود سیستمی منطقی ارائه كند كه به خصوص این نوع از استنتاج ها در آن به نحوی روشن و با وضوح تمام قابل بیان است و آن سیستم اصل موضوعی است.فرگه نسبت میان ریاضی و منطق را به گونه ای خاص می بیند به نظر او مبانی ریاضیات را در منطق باید جستجو كرد و این را منطق گرایی می نامد كه در واقع به معنای تحویل ریاضیات به منطق است. البته به این معنا كه محتوای كامل همه حقایق ریاضی را می شود صرفاً بر اساس مفاهیم منطقی تعیین كرد كه این كار تنها بر اساس اصول اولیه منطق و تنها با استفاده از شیوه های منطق استنتاجی صورت می گیرد.
باید دانست كه منظور فرگه از تحویل ریاضی به منطق این نیست كه ریاضی همان منطق است و ما چیزی به نام ریاضی نداریم، بلكه منظور او تنها این است كه ریاضی را می توان(و باید) بر مبنای صرفاً منطقی بنا كرد یا به عبارت دیگر مبانی ریاضی و مبانی منطقی یكسان هستند و این مبانی كاملاً منطقی است.
پروژه منطق گرایی فرگه در نتیجه كشف پارادوكس راسل با شكست مواجه شد اما به هر حال مسیری كه او در این میان پیمود و دست آوردهای پیرامونی آن از اصل پروژه بسیار پربارتر می نمود. اولاً به این دلیل كه فرگه توانست نشان بدهد كه چگونه اصول موضوعه علم حساب را می شود به شیوه ای صرفاً منطقی از یك اصل واحد نتیجه گرفت. اصلی كه حتی اگر منطقی هم نباشد بدون شك بنیادی است.ثانیاً فرگه نقش عمده ای را در پیشرفت فلسفه ریاضی بازی كرد به خصوص به خاطر نقادی های استادانه اش بر مفاهیم مختلف ریاضی به ویژه آن مفاهیمی كه كانت و جان استوارت میل در توسعه آنها سهیم بودند و همین طور به سبب كند و كاو بی وقفه درباره ماهیت اعداد و در مقیاسی كلی درباره ماهیت اشیاء انتزاعی.فرگه به عنوان یك فیلسوف تحلیلی تلقی خاصی از تحلیل دارد. تحلیل برهان های استنتاجی از نظر او به این معنا نیست كه در پس شكل سطحی و ظاهری یك جمله به دنبال ساختاری بنیادی و نهفته بگردیم. ساختاری كه سبب استحكام جمله است. بنابر این از همین جاست كه كاركرد زبان و ملاحظات مربوط به آن مورد توجه قرار می گیرد. رویكرد فرگه به مسائل فلسفی واجد سه مشخصه اصلی است:
۱- تبدیل مسائل اساسی فلسفه به مسائلی درباره زبان:
برای مثال تبدیل این پرسش شناخت شناسانه كه چگونه ممكن است ما به اشیایی كه نه دیده ایم و نه شهود كرده ایم، نظیر اعداد معرفت داشته باشیم و این پرسش زبانی كه چطور می توانیم درباره اشیایی از قبیل اعداد در چارچوب زبان صحبت كنیم.
۲- قائل شدن به اصل متن:
مطابق این اصل كاركرد جمله هاست كه اهمیت دارد و توضیح كاركرد اجزاء سخن صرفاً با توجه به سهمی كه هر كدام در معنای كلی جمله دارند، ممكن است از پی آمدهای مهم فلسفی این اصل این است كه جمله، واحد اندیشه است.
۳- ضدیت با روان شناسی گری:
اندیشیدن به معنای نسبتی كه انسان با زبان و اندیشه دارد نسبتی صرفاً روانی نیست و ما نباید ملاحظات روان شناسانه مربوط به وضعیت ذهنی گوینده را با آنچه كه او می گوید و می اندیشد اشتباه بگیریم. پژوهش درباره ماهیت پیوند زبان و جهان از یك سو و زبان و اندیشه از سوی دیگر كاملاً مستقل از ملاحظات خصوصی تجربه انسانهاست. این سه مشخصه تأثیری عمیق و غیرقابل انكار بر فیلسوفان تحلیلی پس از فرگه از جمله ویتگنشتاین راسل و كارنپ گذاشته است.فرگه در كتاب مفهوم نگاری به بررسی استنتاج های مبتنی بر قیاس می پردازد و در این میان زبان عادی (ordinarg Longuage) و منطق آن را بررسی می كند و چون منطق زبان عادی را كامل نمی یابد به بررسی زیرساخت زبان یعنی ساختار نهفته و زیربنایی آن می پردازد تا آن كه بتواند زبانی مصنوعی را پایه ریزی كند كه از منطقی كامل تر و دقیق تر از منطق زبان عادی آن گونه كه شایسته زبان علم است برخوردار باشد. به عنوان مثال به عقیده او باید در مقوله هایی نظیر «الفاظ مفرد» (یا به بیان فرگه اسامی خاص) و «محمول ها» (یا به بیان فرگه مفهوم- كلمه) تجدید نظر كرد. به نظر او مقوله های دستوری سنتی زبان عادی فاقد معنای منطقی هستند. الفاظ مفرد و محمول ها عبارت ها یا مقوله هایی زبانی هستند. می دانیم كه در منطق قدیم هر جمله از سه جزء تشكیل می شود: موضوع، محمول و رابطه.برای مثال در جمله «سقراط فانی است» «سقراط» كه لفظ مفرد با اسم خاص است موضوع «فانی» محمول و «است» رابطه است. در اینجا «سقراط» اسم ذات و «فانی» ذات مفهوم است و بر این اساس به تمایز «سقراط» و «فانی» یعنی موضوع و محمول در منطق قدیم تا حدی توجه شده است.اما در منطق جدید این تمایز به نحو آشكارتری مورد توجه قرار گرفته است.فرگه جمله را به دو بخش تقسیم می كند، بخش اسمی و بخش محمولی. به عنوان مثال در جمله «سقراط فانی است» . «سقراط» بخش اسمی و «فانی است» بخش محمولی است. بخش اسمی یك لفظ مفرد یا اسم خاص است. لفظ های مفرد عبارت های زبان كاملی هستند. یعنی در شكل ظاهری آنها شكاف یا جای فانی- كه ما آن را با «( )» نشان دادیم.یعنی جایی كه بتوان در آن عبارتی دیگر را جای داد وجود ندارد.محمول بر خلاف لفظ مفرد عبارتی ناتمام است. برای مثال این عبارتی كه ( )فردوسی نوشته است كه دربرگیرنده یك جای خالی به علاوه جز محمولی و رابطه در منطق قدیم است، یك محمول است. پس هر محمول دست كم دارای یك جای خالی است كه این جای خالی جا نگهدار اسم است. یك محمول زمانی به یك جمله كامل بدل می شود كه جای خالی واقع در آن را با یك لفظ مفرد پر كنیم. البته باید توجه داشت كه پرانتز خود بخشی از محمول نیست بلكه صرفاً نشان دهنده جای خالی یا وجود شكاف در محمول است.حال اگر در عبارت ( ) نویسنده شاهنامه است لفظی مفرد نظیر «فردوسی» ، «حافظه» و یا «پنجمین سیاره منظومه شمسی» را قرار دهیم، عبارتی كه به دست می آید یك جمله است كه این جمله می تواند صادق، كاذب و یا حتی پوچ و بی معنی باشد، اما در هر حال یك جمله است.
محمولها را از دو جهت می توان طبقه بندی كرد، یكی بر اساس تعداد جاهای خالی و دیگری بر اساس نوع عبارت هایی كه می توانند جاهای خالی را پر كنند.
زبان هستی
در بیان نسبت میان قلمرو انتولوژی هنوز این پرسش اساسی باقی است كه كدام یك از دو قلمرو زبان و انتولوژی، بنیادی تر است؟پاسخ به این پرسش در گرو پاسخ به پرسش دیگری است:
فرگه به چه معنا، زبان را بنیان فلسفه می داند؟ به زودی به این امر می پردازیم. زبان از نظر فرگه واجد محدودیت های اساسی است. ویژگی های ساختاری زبان موانع و مشكلاتی را بر سر راه ما پدید می آورد. به خصوص زمانی كه می خواهیم برخی حقایق مشخص را در باب مقولاتی انتولوژیك- نظیر مفهوم و شیء- بیان كنیم.فرض بفرمایید كه می خواهیم این ادعای آشكار و درست را مطرح نماییم كه: مفهومی كه دلالت می كند می كند بر «( ) یك اسب است» یك مفهوم است.به نظر می رسد كه این جمله صادق باشد.
اما بنابه نظر فرگه در مقاله بسیار مهم «درباره مفهوم و شیء» باید بگویم كه این جمله كاذب است زیرا عبارت و مفهومی كه دلالت می كند بر «( ) یك اسب است» یك لفظ مفرد است و بنابر این بر یك شیء دلالت دارد و نه یك مفهوم، زیرا خود این عبارت فاقد جای خالی است. اگرچه بر عبارتی یا جای خالی اشاره می كند شكل ساده شده این عبارت چنین است: «مفهوم، مفهوم است» كه در اینجا مفهوم بخش اسمی جمله را تشكیل می دهد و چون فاقد جای خالی است، شیء است و نه مفهوم.و حال فرض كنید كه در جای خالی مفهوم ( )، یك مفهوم است.در واقع، یك مفهوم نظیر «( ) یك اسب است» قرار دهیم حاصل آن است نظیر«( ) یك اسب است یك مفهوم است» اما اشكال این عبارت نیز این است كه هنوز یك جمله نیست و لذا نه صادق است نه كاذب و منظور ما را برآورده نمی كند. پس می بینیم كه برای بیان و صورت بندی آنچه كه در ذهن داشتیم به اجبار یا جمله ای نادرست را به كار بردیم و یا عبارتی را گفتیم كه هنوز نمی توان آن را جمله نامید و به عبارتی فاقد هر گونه ادعایی است.به گمان فرگه این معضل ذاتی زبان است و چنین است كه برخی واقعیت های اساسی درباره زبان و جهان وجود دارند كه از هر گونه بیانی می گریزند و این نكته بسیار مهم و محوری، بی تردید الهام بخش اصلی لودویگ ویتگنشتاین در تدوین رساله منطقی- فلسفی بوده است.تاكنون دانستیم كه میان مفهوم و شیء تمایز آشكاری وجود دارد. یكی دیگر از تمایزهای مشهور در آثار فرگه، تمایز میان معنا و مصداق است.ترجمه فارسی «معنا» و ترجمه انگلیسی «sense» برای «sinn» آلمانی ترجمه های دقیقی نیستند و بهتر است «sinn» را به محتوای خبری جمله ترجمه نمود ولی ما با مسامحه همان واژه «معنا» را در ازای واژه آلمانی «sinn» به كار خواهیم برد. مقاله «معنا و مصداق» فرگه در پی پاسخ به این پرسش است كه آیا محتوای خبری- یا به اصطلاح معنای- یك عبارت را می توان به سادگی با مدلول یا مصداق آن یكی دانست؟به عبارت دیگر، آیا معنای یك عبارت همان چیزی است كه عبارت مورد نظر از آن خبر می دهد؟ فرگه با ذكر مثالی ساده اما معروف نشان می دهد كه فهم ما از الفاظ مفرد نمی تواند صرف دانستن مدلول آن باشد.استدلال فرگه در مورد «هم عرضی» معنای یك عبارت و مصداق آن: این استدلال با دو مقدمه آغاز می شود كه اولین آن چنین است:
۱- اگر دو لفظ مفرد t و t دارای یك معنا باشد و c محمول درجه اول باشد، آنگاه (cct وctn) نیز دارای یك معنی خواهد بود.
این مقدمه مبتنی بر نظریه هم نهشتی یا تركیب (com positi onality thesis ) است كه بنابر آن معنای یك جمله حاصل تركیب كلمه های تشكیل دهنده آن جمله و نیز شیوه قرار گرفتن آن كلمه ها در جمله است.
مقدمه دوم:
۲- معنای این جمله كه «ستاره صبح همان ستاره شب است» با معنای این جمله كه «ستاره شب همان ستاره شب است» یكی نیست.
دلیل ادعای مقدمه دوم این است كه جمله دوم- بر خلاف جمله اول- همانگویی است و حاوی هیچ خبر جدیدی نیست. اما جمله اول حكایت از یك خبر پیش بینی نشده و غیرمنتظره می كند. صدق جمله اول را تنها به تجربه می توان دریافت حال آن كه جمله دوم بنابر ساختار صوری ای كه داراست صادق است. در نتیجه چون این دو جمله محتوایی خبری یكسانی ندارند، معنای یكسانی نیز ندارند. به نظر فرگه همان اختلاف در آنچه كه او «ارزش عرفی» یا (Cognitive Value) می نامد نشان دهنده اختلاف معنای این دو عبارت است. در مقدمه دوم t ستاره صبح و t ستاره شب است و دریافتیم كه معنای c(t) با معنای c(t) متفاوت است و لذا از مقدمه (۱) و مقدمه (۲) بنابر قاعده رفع تالی- نتیجه می شود كه:
۳- «ستاره صبح» و «ستاره شب» معنای یكسانی ندارند.ما بنا به تجربه و برمبنای كشفیات ستاره شناسی، می دانیم كه «مصداق ستاره صبح» و «ستاره شب» یكی است. به عبارتی: هر دو نامی هستند و برای سیاره زهره، یعنی:
۴- «ستاره شب» و «ستاره صبح» هر دو مصداقی یكسان دارند یعنی؛ مدلول هر دو عبارت یكی است.
از (۳) و (۴) چنین نتیجه می شود كه:
۵- معنای «ستاره شب» با «مصداق» آن متفاوت است.

نویسنده: پریش كوششیپس به طور خلاصه اگر معنای یك لفظ مفرد با مصداق آن یكی باشد در آن صورت مصداق دو لفظ «ستاره صبح »و«ستاره شب» كه یكی بودند، پس می بایست معنای آن دو نیز یكی می بود كه ما در مقدمه(۳) دریافتیم كه این چنین نیست.
چند اصل درباره نسبت میان معنا و مصداق:
۱ - معنای هر عبارت، معین كننده مصداق آن عبارت است و عكس این قضیه صادق نیست. مثال: عبارت «مولف كتاب گلستان» نامی است برای شخصی خاص یعنی سعدی و هر عبارت دیگری كه همین معنا را داشته باشد، باز بر همین شخص خاص یعنی سعدی _ دلالت می كند. همینطور عبارت «مؤلف بوستان» نیز بر سعدی دلالت دارد اما معنای آن با معنای عبارت «مؤلف كتاب گلستان» متفاوت است.
اگر مصداق تعیین كننده معنا باشد، آنگاه این دو عبارت _ كه دارای یك مصداق هستند _ باید دارای یك معنا نیز می بودند حال آنكه چنین نیست.
۲ _ یك عبارت می تواند در حالی كه با معناست فاقد مصداق باشد. مانند «سیمرغ» در حالی كه یك لفظ مفرد و دارای معناست اما فاقد مصداق است زیرا اساسا سیمرغ وجود ندارد. ممكن است كه اصل دوم در تعارض با اصل اول به نظر برسد زیرا اگر مصداق یك عبارت را، معنای آن عبارت تعیین می كند پس چگونه است كه عبارتی با معنا، بدون مصداق باشد؟ توضیح اینكه ادعای اصل اول تنها آن است كه عبارتهایی كه با معنا هستند، هم مصداق نیز هستند و نه آن كه هر عبارتی كه معنا داشت باید الزاما مصداق هم داشته باشد. اما در حال حاضر اینطور به نظر می رسد كه این اصل _ یعنی اصل دوم با توضیحی كه فرگه از معنا كرده است یعنی اینكه:
«معنای یك عبارت شیوه یا حالت نمایش آن چیزی است كه عبارت مذكور آن را می نامد» یعنی شیوه نمایش دادن مصداق، در تعارض است زیرا چگونه می شود كه یك عبارت با معنا اما فاقد مصداق، شیوه نمایش آن چیزی باشد كه اصلا وجود ندارد؟ باید اعتراف نمود كه تمایزی كه فرگه میان معنا و مصداق یك عبارت قائل می شود خود می تواند راه حلی برای برخی معضلات فلسفی باشد معضلاتی كه نتیجه پذیرفتن هم زمان دو فرض هستند:
۱ _ ما زمانی یك عبارت را می فهمیم كه بتوانیم مصداق را مستقیما به آن نسبت دهیم.
۲ _ ما می توانیم معنای عبارت هایی را كه فاقد دلالت هستند درك كنیم.
اعتقاد به این دو فرض سبب شده است كه ما در فلسفه با ادعاهایی عجیب و غریب روبرو شویم. مثلا این ادعا كه اگر ما می توانیم به صورت قابل فهمی از سیمرغ حرف بزنیم این یعنی اینكه بالاخره سیمرغ باید یك نحو وجودی داشته باشد مثلا وجود ذهنی. امتیاز تز فرگه در قایل شدن به تفاوت معنا و مصداق و همچنین عقیده او در این باره كه عبارتی می تواند معنادار، اما فاقد مصداق باشد این است كه بسیار ساده، مسأله ای را كه در فرض سنتی فلسفه ایجاد شده بود را از اساس منحل می نماید.
مصداق یك جمله كامل:
مصداق یك جمله كامل آن چیزی است كه در طی جابجایی یك عبارت از یك جمله یا عبارتی هم مصداق با آن ثابت می ماند.
دلیل این سخن فرگه همان اصل تركیب یا هم نهشتی است اما این بار در خصوص مصداق است كه بنابراین مصداق یك جمله را مصداق های اجزای آن جمله تعیین می كند.
برای مثال به این جمله توجه كنید:
۱ _ احمد شاملو سراینده شعر «آیدا در آینه» است.
حال در این جمله عبارت «احمد شاملو» را برمی داریم و عبارتی هم مصداق با آن یعنی «ا.بامداد» را جایگزین آن می كنیم.
نتیجه به این صورت در خواهد آمد:
۲ - «۱. بامداد» سراینده شعر «آیدا در آینه» است
حال برای آن كه بدانیم مصداق جمله اول چه بوده است باید دید چه چیزی در این جمله ثابت باقی مانده است. آنچه ثابت باقی مانده است یقینا اندیشه ای نیست كه هر یك از این دو جمله بیان می كنند زیرا این امكان به خوبی وجود دارد كه كسی یكی از این دو جمله را انكار و دیگری را تصدیق كند. اما آنچه از جمله اول به جمله دوم ثابت باقی مانده است ارزش صدق جمله اول است. به عبارتی اگر جمله اول صادق است جمله دوم نیز صادق است و اگر جمله اول كاذب است جمله دوم نیز كاذب است و لذا مصداق هر جمله ارزش صدق یا مقدار حقیقی آن جمله است و همانطور كه قبلا نیز گفتیم هر جمله یا نامی است برای مقدار حقیقی صدق یا نامی است برای مقدار حقیقی كذب، اساسا صدق و كذب دو شیئی هستند هر جمله كامل فی الواقع لفظی مفرد است و مصداق آن چیزی خارج از این دو شیئی نیست. به عبارتی مصداق هر جمله صادق T و مصداق هر جمله كذاب F است.به اعتقاد فرگه مصداق ضرورت علم است، چون علم به حقیقت و صدق احكام نظر دارد بنابراین زبانی كه در آن عبارتهای فاقد مصداق وجود دارد _ زبان طبیعی _ نمی تواند زبان علم باشد. در نتیجه فرگه در كتاب «مفهوم نگاری» زبانی نوین را تأسیس می كند كه در آن عبارتهای فاقد مصداق وجود نداشته باشند. باید دانست كه اصل تركیب یا هم نهشتی نه فقط در مورد عبارت های یك جمله، بلكه در مورد جمله های یك عبارت نیز به كار برده می شود یعنی می توان جمله ای از یك عبارت را با جمله ای دیگر اما با همان مصداق جابجا كرد بدون آنكه مصداق كلی جمله تغییر كند.مثلا این جمله را در نظر بگیرید كه:
۱ _ احمد شاملو سراینده شعر آیدا در آینه است و سعدی نویسنده گلستان است. حال در این عبارت _ كه مركب از دو جمله است _ جمله «سعدی نویسنده گلستان است» را برمی داریم و به جای آن جمله «فردوسی نویسنده شاهنامه است» را می گذاریم. توجه داشته باشید كه این جمله هم مصداق با جمله قبلی است و مصداق هر دو جمله «T» است. نتیجه این جایگزینی عبارت است كه:
۲ _ احمد شاملو سراینده شعر «آیدا در آینه» است و «فردوسی نویسنده شاهنامه است» شاهدیم كه مصداق جمله (۲) همان مصداق جمله (۱) است. در مورد كاربرد اصلی تركیب یا هم نهشتی در خصوص عبارت های یك جمله، مثالی وجود دارد كه به نظر می رسد مثال نقض باشد.این مثال و پاسخ فرگه به آن چنین است:
این جمله را در نظر بگیرید كه:
۱ _ علی می داند كه احمد شاملو شعر آیدا در آینه را سروده است.
حال عبارت «ا. بامداد» را جایگزین احمد شاملو می كنیم.
۲ _ علی می داند كه «ا.بامداد »شعر آیدا در آینه را سروده است بنابراین اصل تركیب، چون دو عبارت «ا.بامداد» و « احمد شاملو» هم مصداق اند و هر دو به یك نفر دلالت می كنند جمله های (۱) و (۲) نیز باید هم مصداق باشند یعنی مصداق هر دو «T» باشد اما فی الواقع ممكن است چنین نباشد؛ یعنی ممكن است كه علی واقعا نداند كه «ا.بامداد» همان «احمد شاملو» است و در نتیجه در حالی كه جمله (۱) صادق است جمله (۲) كاذب باشد.فرگه در پاسخ به این مثال نقض، مصداق ها را به دو نوع مستقیم و غیرمستقیم تقسیم می كند. مصداق مستقیم « ا.بامداد» و« احمد شاملو »همان فردی است كه این دو عبارت به آن را دلالت می كنند اما مصداق غیرمستقیم این دو عبارت معنایی عادی و معمولی است كه هر یك از این دو می توانند داشته باشند و واضح است كه معنا و محتوای خبری این دو عبارت با هم متفاوت هستند.به گمان فرگه در زبان طبیعی بافت ها و متن هایی وجود دارند كه در آنها عبارتها نه بر مصداق مستقیم عادی و معمولی خود بلكه بر مصداق غیرمستقیم خود كه همان معنای عادی و معمولی آنها باشد دلالت می كند.
فرگه و اندیشه
فرگه در مورد اندیشه یك تلقی ضد روانشناسی گروی نیز دارد. میان اندیشه از یكسو و حالات روانی كه در هر نوع فرآیند فهمیدن آن را همراهی می كند از سوی دیگر تفاوت وجود دارد.
برای مثال، وقتی كه ما به این می اندیشیم كه «قند، شیرین است» رخدادهای روانی متعددی ممكن است همراه با این فرآیند ظاهر شوند. رخدادهایی نظیر خاطرات تصاویر و ادراكات مشخصی كه می توانند به همراه اندیشیدن به شیرینی یك قند خودنمایی كنند، اما این رخدادها همگی به دنیای روانی و در نتیجه دنیای روانی سوژه تعلق دارند و به همین دلیل كاملا مشخص اند و ما هر چقدر هم كه سعی كنیم نمی توانیم دیگران را در تجربیات روانی خود سهیم كنیم و قسمت كردن این تجربه ها با دیگران اساسا غیرممكن است.در نتیجه اگر چه اندیشه همواره همراه با حالات روانی سوژه اندیشنده است، اما اصلا قابل تحویل به این حالت ها نیست.حالت های روانی ما مربوط می شود به ایده ها و تصورها، پس اندیشه ، چیزی غیر از ایده یا تصور است و تصور همان محتوای آگاهی است. فرگه چهار ویژگی را برای تصور برمی شمرد كه از این قرار هستند:
۱ _ تصور، قابل بوییدن، چشیدن، دیدن یا لمس كردن نیست؛
۲ _ تصور، متعلق ذهن ماست؛
۳ _ تصور، مستقل از ذهن نمی تواند وجود داشته باشد؛
۴ _ هر تصوری تنها به یك شخص خاص تعلق دارد؛
اندیشه لااقل از سه جهت به جهاتی كه برای تصور برشمردیم با آن تفاوت دارد. به عبارتی اندیشه چیزی است غیرذهنی كه مستقل از ذهن ما وجود دارد و به یك شخص ویژه نیز تعلق ندارد. به همین دلیل است كه ما می توانیم در اندیشه هایمان با دیگران سهیم شویم یا درباره یك اندیشه واحد به صورت جمعی بحث و گفتگو نمائیم.برای مثال وقتی دو نفر به این می اندیشند كه «لیموترش، ترش است» این دو نه با دو اندیشه، بلكه به یك اندیشه واحد می اندیشند.همان طور كه ذكر شد، معنا همان اندیشه است و این موضوع یعنی همگانی بودن اندیشه درباره هر معنایی صدق می كند. معنا به عالم ذهن تعلق ندارد و چیزی درون سرمن نیست، بلكه عینیت دارد، به نحوی كه افراد مختلف می توانند آن را بفهمند.از این رو دسترسی به جهان اندیشه ها و معناها برای همه انسانها امكان پذیر است.اگر معنا عینیت نمی داشت، آنگاه برقراری ارتباط با دیگران ممكن نمی شد و هیچ دو فردی قادر به گفتگو و مفاهمه نبودند. ما می توانیم یك اندیشه را بفهمیم بدون آنكه از پیش بدانیم صادق است یا كاذب.فهم یك اندیشه مستقل از صدق آن یا اعتقاد به صدق آن است زیرا اگرچه ما در ضمن بیان یك اندیشه آن را می فهمیم، اما این فهم می تواند در قالب كنش های زبانی مختلفی روی دهد مثلاً فرض كنیم كه آن اندیشه درست است یا آرزو كنیم كه درست باشد یا بپرسیم كه درست است یا نه و از این قبیل.
در هر حال اندیشه یك جمله خبری است كه می توان درباره اش گفت كه صادق است یا كاذب پس جمله های امری، تعجبی و تمنایی، هیچ كدام اندیشه به حساب نمی آیند البته همه این قبیل جمله ها قطعاً با معنا هستند اما معنای آنها را اندیشه نمی نامیم. البته بعضی جمله های پرسشی را كه پاسخ آنها آری یا نه است می توان اندیشه نامید و هر جمله خبری را می توان به یك جمله پرسشی از این دست تبدیل كرد.پس در هر جمله خبری دو چیز را باید از هم تمیز داد: یكی مضمون و محتوای اندیشه و دیگری تصدیق یا اعتقاد به مضمون جمله های خبری. مورد اول را «اندیشه» می گوییم. پس در هر اندیشه سه چیز مطرح است:
۱- ادراك اندیشه
۲- اذعان به صدق اندیشه
۳- بیان حكم (یعنی بیان تصدیق یا اعتقاد)
چون ما در اندیشه هایمان می توانیم با دیگران سهیم شویم پس اندیشه ها عینیت دارند و باید مستقل از ذهن من اندیشنده وجود داشته باشند.اما این كه اندیشه مستقل از ذهن من وجود دارد آیا به این معناست كه مستقل از هر ذهنی وجود دارد؟بله! اندیشه مستقل از هر ذهنی است و ذهن در ایجاد اندیشه هیچ دخالتی ندارد. اصلاً اندیشه ایجادشدنی نیست بلكه اندیشه هست و تنها وظیفه ذهن كشف و تصاحب اندیشه است. اندیشه نه به عالم خارج تعلق دارد و نه به عالم ذهن.
پس از این جهت كه با حواس قابل ادراك نیست به تصور شباهت دارد و از این نظر كه مستقل از ذهن است به جهان خارج شبیه است. برای مثال، صدق اندیشه ای مانند قضیه فیثاغورث مستقل از زمان است و اساساً مستقل از این است كه من آن را صادق بدانم یا ندانم. صدق آن حتی مستقل از زمان كشف آن است.در ما قوه ای وجود دارد كه به ما امكان می دهد تا اندیشه ها را تصاحب كنیم: قوه اندیشیدن در عمل اندیشیدن، اندیشه ایجاد نمی شود، بلكه تصاحب می شود چرا كه اندیشه با صدق و صادق سر وكار دارد و صدق یك اندیشه امری كاملاً مستقل از اعتراف من به صدق آن است.اصلا هر واقعیتی اندیشه ای صادق است و كار علم ایجاد اندیشه های صادق نیست بلكه كشف آنهاست. صدق اندیشه بی زمان است.
كسی كه می اندیشد در حقیقت تنها به عمل اندیشیدن تحقق می بخشد. پس او دارنده عمل اندیشه است و نه صاحب اندیشه.اندیشه محتوی آگاهی او نیست اما چیزی در آگاهی هست كه معطوف به اندیشه است اما خود آن نیست. اندیشه به جهان بیرونی تعلق دارد و نه به جهان درون.
جهان خارج، مجموعه ای است از امور محسوس و امور نامحسوس. برای ادراك جهان محسوس نیاز به امر نامحسوس است امری كه با اضافه شدن به تصورات ، ما را با عالم خارج پیوند می زند و در غیر این صورت در جهان درونی خود محبوس می شدیم.همینطور برای ادراك جهان نامحسوس نیز به امر محسوس نیاز است. البته برای ادراك امر محسوس نیازمند تصورهای ذهنی نیز هستیم كه امری كاملا درونی است.در هر اندیشه دو چیز را باید در نظر داشت: بیان اندیشه و صدق آن.بیان اندیشه باید زمانمند باشد و اصلا بدون زمان اندیشه كاملی وجود ندارد. اما آن زمان بی زمانی است كه به زمان گوینده آن دلالت نمی كند اما صدق یك اندیشه بی زمان است. پس اندیشه به خودی خود بی زمان است اما وقتی اندیشه ای را تصاحب می كنیم نسبتی با آن پیدا می كنیم و آن نیز نسبتی با ما و در این حالت اندیشه سبب تغییراتی در جهان درونی ما و جهان خارج نیز می شود. اندیشه وسیله ارتباط انسانها با هم است و در ذات خود انتقال پذیر است و قابل رد و بدل كردن اما با انتقال یافتن از فردی به فرد دیگر از كنترل نفر اول خارج نمی شود چون اصلا در این جا كنترلی در بین نیست.همینطور اندیشه در نتیجه این انتقال تغییر نمی كند. كاستی و فزونی نمی پذیرد و اگر تغییری هم در این میان رخ دهد تغییر در اوصاف غیرذاتی آن است.اندیشه ها گرچه به كلی خالی از فعالیت نیستند اما نحوه فعالیت آنها با فعالیت اشیاء متفاوت است. فعالیت امری بی زمان و جاودانه، واقعا چگونه فعالیتی می تواند باشد؟
دانستیم كه معنای یك عبارت به لحاظ وجودی مستقل از ذهن و فعالیت بشر است و نیز دانستیم كه این معناست كه مصداق یك عبارت را تعیین می كند اما اگر چه معنا به لحاظ وجودی مستقل از فعالیت بشر است اما در هر حال این بشر است كه معنا را به عبارتهای زبانی خود پیوند می زند و چون معنا مصداق را تعیین می كند از این طریق عبارتهای زبانی صاحب مصداق می شوند اما نكته اینجاست كه چون پیوند معنا با عبارتهای زبان نتیجه و حاصل فعالیت بشر است، مصداق عبارت های زبانی برای همیشه ناشناخته باقی می ماند و اگرچه معنا خود واجد عینیت است، اما در این كه فهم معنا به همان اندازه عینیت داشته باشد، تردید هست؛ چرا كه در اینجا دو بحث مجزا وجود دارد: یكی خود معنا و دیگری فهم معنا و پیوند زدن آن با عبارتهای زبانی. البته موضع ضد روانشناسی گروی فرگه تنها محدود می شود به مورد اول یعنی معنا و فهم از قلمرو آن خارج است. حتی خود فرگه در برخی آثارش تصویری روان شناسانه از فرایند ادراك اندیشه و قضاوت درباره صدق آن و مباحثی از این قبیل به دست داده است.
منبع : روزنامه همشهری