دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

تکلّم‌ رسول‌ خدا با کشتگان‌ از قریش‌ در بدر


تکلّم‌ رسول‌ خدا با کشتگان‌ از قریش‌ در بدر
مرحوم‌ مجلسی‌ رضوان‌ الله‌ علیه‌ در «بحار الانوار» روایت‌ كرده‌ است‌ كه‌:
رُوِیَ عَنِ النَّبِیِّ صَلَّی‌ اللَهُ عَلَیْهِ وَ ءَالِهِ أَنَّهُ وَقَفَ عَلَی‌ قَلِیبِ بَدْرٍ، فَقَالَ لِلْمُشْرِكِینَ الَّذِینَ قُتِلُوا یَوْمَئِذٍ وَ قَدْ أُلْقُوا فِی‌ الْقَلِیبِ: لَقَدْ كُنْتُمْ جِیرَانَ سُو´ءٍ لِرَسُولِ اللَهِ صَلَّی‌ اللَهُ عَلَیْهِ وَ ءَالِهِ، أَخْرَجْتُمُوهُ مِنْ مَنْزِلِهِ وَ طَرَدْتُمُوهُ، ثُمَّ اجْتَمَعْتُمْ عَلَیْهِ فَحَارَبْتُمُوهُ، فَقَدْ وَجَدْتُ مَا وَعَدَنِی‌ رَبِّی‌ حَقًّا.
فَقَالَ لَهُ عُمَرُ: یَا رَسُولَ اللَهِ: مَا خِطَابُكَ لِهَامٍ قَدْ صَدِیَتْ؟!
فَقَالَ لَهُ: مَهْ یَابْنَ الْخَطَّابِ! فَوَاللَهِ مَا أَنْتَ بِأَسْمَعَ مِنْهُمْ، وَ مَا بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ أَنْ تَأْخُذَهُمُ الْمَلَ´ئِكَهُٔ بِمَقَامِعِ الْحَدِیدِ إلاَّ أَنْ أُعْرِضَ بِوَجْهِی‌ هَكَذَا عَنْهُمْ. [۱۶۹]
«از رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ و آله‌ و سلّم‌ روایت‌ شده‌ است‌ كه‌: در جنگ‌ بدر چون‌ مشركین‌ مغلوب‌ و كشته‌ شدند و كشتگان‌ را در چاه‌ بدر انداختند، حضرت‌ بر دهانهٔ‌ چاه‌ ایستاده‌ و به‌ كشتگان‌ خطاب‌ كردند: شما چه‌ بد همسایگان‌ و همجوارانی‌ برای‌ رسول‌ خدا بودید؛ او را از منزلش‌ كه‌ در مكّه‌ بود خارج‌ كردید و طرد نمودید، و سپس‌ همه‌ با هم‌ اجتماع‌ نموده‌ و با او محاربه‌ و جنگ‌ نمودید؛ پس‌ حقّاً آنچه‌ را كه‌ خدا به‌ من‌ وعده‌ داده‌ است‌ دیدم‌ كه‌ حقّ است‌.
عمر گفت‌: ای‌ رسول‌ خدا! خطاب‌ شما با سرهائی‌ كه‌ روح‌ از آنها رفته‌ است‌ چه‌ فائده‌ دارد؟!
حضرت‌ فرمودند: ساكت‌ شو، ای‌ پسر خطّاب‌! سوگند بخدا كه‌ تو از آنها شنواتر نیستی‌! و بین‌ آنها و ملائكه‌ای‌ كه‌ با گرزهای‌ آهنین‌ آنها را بگیرند هیچ‌ فاصله‌ای‌ نیست‌، مگر آنكه‌ من‌ صورت‌ خود را اینطور از آنها برگردانم‌.»
● تكلّم‌ أمیرالمؤمنین‌ با كشتگان‌ جمل‌
و از أمیرالمؤمنین‌ علیه‌ السّلام‌ روایت‌ شده‌ است‌ كه‌: چون‌ آن‌ حضرت‌ از قتال‌ اهل‌ جَمَل‌ در بصره‌ فارغ‌ شد، سوار شد و در میان‌ صفوف‌ حركت‌ میكرد و آنها را می‌شكافت‌ تا آنكه‌ رسید به‌ كَعب‌ بن‌ سورهٔ‌. (كعب‌ قاضی‌ بصره‌ بود، و این‌ ولایت‌ را به‌ او عمر بن‌ خطّاب‌ داده‌ بود. كعب‌ در میان‌ اهل‌ بصره‌ در زمان‌ عمر و عثمان‌ به‌ قضاوت‌ باقی‌ بود؛ چون‌ فتنهٔ‌ اهل‌ جمل‌ در بصره‌ علیه‌ أمیرالمؤمنین‌ علیه‌السّلام‌ برپا شد، كعب‌ قرآنی‌ بر گردن‌ خود حمایل‌ نمود و با تمام‌ فرزندان‌ و اهل‌ خود برای‌ جنگ‌ با آن‌ حضرت‌ خارج‌ شد؛ و همگی‌ آنها كشته‌ شدند.)
چون‌ حضرت‌ بر جنازهٔ‌ كعب‌ عبور فرمود و او در میان‌ كشتگان‌ افتاده‌ بود، حضرت‌ در آنجا درنگ‌ كرد و فرمود: كعب‌ را بنشانید، كعب‌ را بین‌ دو مرد نشاندند.
حضرت‌ فرمود: ای‌ كعب‌ بن‌ سوره‌! قَدْ وَجَدْتَ مَا وَعَدَنِی‌ رَبِّی‌ حَقًّا، فَهَلْ وَجَدْتَ مَا وَعَدَكَ رَبُّكَ حَقًّا؟ «آنچه‌ را كه‌ پروردگار من‌ به‌ من‌ وعده‌ داد، یافتم‌ كه‌ تمامش‌ حقّ بود، آیا تو هم‌ وعیدهای‌ پروردگارت‌را به‌ حقّ یافتی‌؟» و سپس‌ فرمود: كعب‌ را بخوابانید.
و كمی‌ حضرت‌ حركت‌ كرد تا رسید به‌ طَلحَهٔ‌ بن‌ عبدالله‌ كه‌ آنهم‌ در میان‌ كشتگان‌ افتاده‌ بود، حضرت‌ فرمود: او را بنشانید، نشاندند و همان‌ خطاب‌ را عیناً به‌ طلحه‌ فرمود، و سپس‌ فرمود طلحه‌ را بخوابانید.
یكی‌ از اصحاب‌ بدان‌ حضرت‌ گفت‌: ای‌ أمیرالمؤمنین‌ در گفتار شما با این‌ دو مرد كشته‌ ـ كه‌ كلامی‌ را نمی‌شنوند ـ چه‌ فائده‌ای‌ بود؟
حضرت‌ فرمود: ای‌ مرد! سوگند به‌ خدا آنها كلام‌ مرا شنیدند، همانطوریكه‌ اهل‌ قَلیب‌ (چاه‌ بدر) كلام‌ رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ وسلّم‌ را شنیدند. [۱۷۰]
و به‌ همین‌ دلیل‌ در روایات‌ شیعه‌ و سنّی‌ زیارت‌ اهل‌ قبور به‌ الفاظ‌: السَّلاَمُ عَلَیْكَ و السَّلاَمُ عَلَیْكُمْ و السَّلاَمُ عَلَی‌ أَهْلِ لاَ إلَهَ إلاَّ اللَهُ وارد است‌.
و از جملهٔ‌ ادلّه‌ بر زندگی‌ در برزخ‌ قول‌ رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ و آله‌ و سلّم‌ است‌:
الْقَبْرُ رَوْضَهٌٔ مِنْ رِیَاضِ الْجَنَّهِٔ، أَوْ حُفْرَهٌٔ مِنْ حُفَرِ النِّیرَانِ. [۱۷۱]
«قبر باغی‌ است‌ از باغهای‌ بهشت‌ یا گودالی‌ است‌ از گودال‌های‌ آتش‌.»
و عین‌ مضمون‌ این‌ حدیث‌ از حضرت‌ سیّد السّاجدین‌ علیه‌السّلام‌ نیز روایت‌ شده‌ است‌. [۱۷۲]
گرچه‌ انسان‌ پس‌ از مرگ‌ به‌ آن‌ بهشت‌ قیامتی‌ یا دوزخ‌ قیامتی‌ نرسیده‌ است‌، ولیكن‌ مثال‌ و نمونه‌ای‌ از آنها كه‌ همان‌ باغی‌ از باغ‌های‌ جنان‌، و یا حفره‌ای‌ از حفرات‌ نیران‌ است‌ بر او ظاهر خواهد شد.
دلیل‌ دیگر بر حیات‌ برزخی‌، قول‌ رسول‌ خداست‌ كه‌ فرمود: مَنْ مَاتَ فَقَدْ قَامَتْ قِیَامَتُهُ. [۱۷۳] «هر كس‌ بمیرد قیامت‌ او بر پا شده‌ است‌.»
و دلیل‌ دیگر قول‌ رسول‌ خداست‌ صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ وسلّم‌:
إنَّ أَوْلِیَآءَ اللَهِ لاَ یَمُوتُونَ، وَلَكِنْ یُنْقَلُونَ مِنْ دَارٍ إلَی‌ دَارٍ.
«اولیای‌ خدا نمی‌میرند، ولیكن‌ از خانه‌ای‌ به‌ خانهٔ‌ دگر انتقال‌ می‌یابند.»
و تمام‌ این‌ وجوه‌ را امام‌ فخر رازی‌ در تفسیر خود، در ذیل‌ تفسیر همین‌ آیهٔ‌ مباركه‌ در سورهٔ‌ آل‌ عمران‌: بَلْ أَحْیَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ (آیات‌ ۱۷۰ تا ۱۷۲ ) بیان‌ میكند.
و نیز شیخ‌ طبرسی‌ در تفسیر «مجمع‌ البیان‌» در ذیل‌ این‌ آیه‌ فرموده‌ است‌:
‎ از رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ و آله‌ و سلّم‌ روایت‌ شده‌ است‌ كه‌: چون‌ جعفر بن‌ أبی‌طالب‌ در جنگ‌ موته‌ شهید شد، رسول‌ خدا فرمود: من‌ جعفر را دیدم‌ كه‌ با دو بال‌ با فرشتگان‌ الهی‌ در بهشت‌ در پرواز بود.
اگر به‌ مجرّد مردن‌، روح‌ برزخی‌ و صورت‌ برزخی‌ هم‌ از بین‌ برود، پس‌ دو بال‌ داشتن‌ و طیران‌ با ملائكه‌ در بهشت‌ معنی‌ ندارد.
علاوه‌ بر آنچه‌ ذكر شد، إن‌شاءالله‌ تعالی‌ باز هم‌ در مباحث‌ آتیه‌، آیات‌ و روایاتی‌ كه‌ دلالت‌ بر ثواب‌ و عذاب‌ برزخی‌ دارد می‌آوریم‌ تا هیچ‌ جای‌ شبهه‌ای‌ به‌ جای‌ نماند.
● بحث‌ حضرت‌ صادق‌ علیه‌ السّلام‌ با زندیق‌ دربارهٔ‌ بقاء نفس‌
شیخ‌ طبرسی‌ در «احتجاج‌» ضمن‌ حدیث‌ طویلی‌ كه‌ یكی‌ از زَنادِقهٔ‌ روزگار سؤالاتی‌ از حضرت‌ صادق‌ علیه‌ السّلام‌ میكند آورده‌ است‌ كه‌: ‎ آن‌ زندیق‌ به‌ حضرت‌ گفت‌:
به‌ من‌ بگو: نور چراغ‌ در وقتی‌ كه‌ خاموش‌ گردد كجا میرود؟
حضرت‌ فرمود: نورش‌ میرود و دیگر بر نمی‌گردد.
زندیق‌ گفت‌: اگر این‌ حرف‌ را قبول‌ داری‌، پس‌ چرا دربارهٔ‌ انسان‌ انكار میكنی‌؟ چون‌ انسان‌ هم‌ همینطور است‌؛ هنگامیكه‌ بمیرد و روحش‌ از بدن‌ مفارقت‌ نماید، دیگر ابداً به‌ بدن‌ بازگشت‌ نمی‌نماید؛ همچنانكه‌ نور چراغ‌ در وقت‌ خاموشی‌ باز نمی‌گردد!
حضرت‌ فرمود: در این‌ قیاس‌ دچار اشتباه‌ شده‌ای‌؛ چون‌ آتش‌ در اجسام‌ مختفی‌ است‌، ولی‌ خود اجسام‌ مانند سنگ‌ و آهن‌ به‌وجود خود قیام‌ دارد، وقتیكه‌ یكی‌ از اینها به‌ دیگری‌ زده‌ شود از بین‌ آن‌ دو، آتشی‌ ساطع‌ میگردد و از آن‌ آتش‌ برای‌ روشن‌ شدن‌ چراغ‌ اقتباس‌ میشود كه‌ آن‌ چراغ‌ دارای‌ نور است‌، پس‌ آتش‌ در ذات‌ اجسام‌ ثابت‌ است‌ ولی‌ نور موجودی‌ است‌ تولید شده‌، و از بین‌ رونده‌ است‌.
امّا روح‌ چنین‌ نیست‌؛ روح‌ موجودی‌ است‌ لطیف‌ كه‌ در قالب‌ و لباس‌ موجودی‌ كثیف‌ و ثقیل‌ درآمده‌ است‌؛ و این‌ حكم‌ چراغی‌ را كه‌ تو ذكر كردی‌ ندارد.
آن‌ پروردگاری‌ كه‌ جنین‌ را در رَحم‌ مادر از آبی‌ صاف‌ می‌آفریند و در این‌ آب‌ اجزاء مختلفی‌ را همچون‌ عروق‌ و اعصاب‌ و دندان‌ و مو و استخوان‌ و غیرها تركیب‌ میكند، او این‌ انسان‌ را بعد از مرگ‌ زنده‌ و بعد از فناء بازگشت‌ میدهد.
زندیق‌ گفت‌: پس‌ جای‌ استقرار روح‌ بعد از مردن‌ كجاست‌؟
حضرت‌ فرمود: در باطن‌ زمین‌، كه‌ منظور همان‌ ملكوت‌ زمین‌ است‌، تا یَوم‌ الوَقتِ المَعلوم‌ كه‌ روز بازپسین‌ است‌.
زندیق‌ گفت‌: كسی‌ را كه‌ بر دار بیاویزند و بكشند و بر دار بماند، روحش‌ كجاست‌؟
حضت‌ فرمود: در دست‌ آن‌ فرشتهٔ‌ قبض‌ روحی‌ كه‌ روح‌ او را میگیرد تا به‌ باطن‌ زمین‌ كه‌ همان‌ ملكوت‌ است‌ برساند...
زندیق‌ گفت‌: آیا روح‌ هم‌ مانند بدن‌، پس‌ از آنكه‌ از قالب‌ بدن‌ بیرون‌ آید متلاشی‌ میگردد یا آنكه‌ او باقیست‌؟
حضرت‌ فرمود: روح‌ باقیست‌ تا روزی‌ كه‌ در صور دمیده‌ شود؛ در آن‌ هنگام‌ تمام‌ اشیاء باطل‌ میگردند و هیچ‌ حسّ و محسوسی‌ باقی‌ نخواهد ماند، و سپس‌ تمام‌ موجودات‌ بازگشت‌ می‌كنند همانطور كه‌ خدای‌ مدبّرِ آنها، از اوّل‌، وجودشان‌ را آفرید و این‌ مدّت‌ چهارصد سال‌ به‌ طول‌ می‌انجامد و این‌ مدّت‌ بین‌ نفخ‌ صور اوّل‌ و نفخ‌ صور دوّم‌ خواهد بود.[۱۷۴]
● تشییع‌ رسول‌ خدا از سعد بن‌ معاذ
در كتاب‌ «أمالی‌» شیخ‌ طوسی‌، با إسناد خود از شیخ‌ أبو عبدالله‌ حسین‌ بن‌ أبی‌ عبدالله‌ غضائری‌ از شیخ‌ صدوق‌، و نیز مرحوم‌ صدوق‌ در كتاب‌ «علل‌ الشّرآئع‌» از أبوالحسن‌ بن‌ إبراهیم‌ الهَمْدانیّ از جعفر بن‌ یوسف‌ الازْدیّ از علیّ بن‌ نوح‌ حنّاط‌ از عَمْرو بن‌ یَسَع‌ از عبدالله‌ بن‌ سنان‌ از حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ علیه‌ السّلام‌ روایت‌ كرده‌اند كه‌: به‌ خدمت‌ رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ وسلّم‌ آمده‌ و گفتند كه‌: سَعْد ابن‌ مُعاذ رحلت‌ نموده‌ است‌.
رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ وسلّم‌ با جماعتی‌ از اصحاب‌ بطرف‌ منزل‌ سعد حركت‌ كردند، و در حالیكه‌ تكیه‌ به‌ در داده‌ بودند امر نمودند تا سعد را غسل‌ دهند، و غسل‌ به‌ پایان‌ رسید.
و سپس‌ سعد را حنوط‌ نموده‌ و كفن‌ كرده‌ و حمل‌ نمودند بسوی‌ قبرستان‌ بقیع‌، در حالیكه‌ رسول‌ خدا بدون‌ كفش‌، پای‌ برهنه‌ و بدون‌ ردا بدنبال‌ جنازه‌ تشییع‌ می‌نمود، و گاهی‌ طرف‌ راست‌ تابوت‌ را می‌گرفت‌ و گاهی‌ جانب‌ چپ‌ را تا آنكه‌ جنازهٔ‌ سعد را كنار قبر پائین‌ آوردند.
رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ و آله‌ و سلّم‌ خود در قبر پائین‌ رفت‌ و برای‌ سعد، لَحْد معیّن‌ كرد و او را در لَحْد گذارد و خشت‌ها را یكی‌ پهلوی‌ دیگری‌ می‌چید و میفرمود: به‌ من‌ سنگ‌ بدهید، به‌ من‌ خاك‌ مرطوب‌ بدهید، و با آن‌ خاكها خُلل‌ و فُرج‌ میان‌ خشت‌ها را مسدود مینمود.
رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ و آله‌ و سلّم‌ چون‌ از قبر فارغ‌ شد و خاك‌ بر روی‌ آن‌ انباشت‌ و روی‌ قبر را تسویه‌ نمود فرمود:
إنِّی‌ لاَعْلَمُ أَنَّهُ سَیَبْلَی‌ وَ یَصِلُ الْبِلَی‌ إلَیْهِ، وَلَكِنَّ اللَهَ یُحِبُّ عَبْدًا إذَا عَمِلَ عَمَلاً أَحْكَمَهُ.
«حقّاً من‌ می‌دانم‌ كه‌ بزودی‌ خواهد پوسید و كهنگی‌ و اندراس‌ به‌ این‌ قبر خواهد رسید، ولیكن‌ پروردگار دوست‌ دارد كه‌ بنده‌ كاری‌ را كه‌ انجام‌ میدهد، در آن‌ محكم‌ كاری‌ كند و مُتْقَن‌ و استوار نماید.»
چون‌ از تسویهٔ‌ قبر فارغ‌ شده‌ و خاك‌ بروی‌ آن‌ ریختند، مادر سَعد گفت‌: گوارا باد بر تو ای‌ سعد در این‌ بهشتی‌ كه‌ داخل‌ میشوی‌!
رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ و آله‌ و سلّم‌ فرمود: ای‌ مادر سعد! بطور جزم‌ بر خدا حكمی‌ نكن‌؛ اینك‌ سعد را فشار قبر گرفت‌!
رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ وسلّم‌ بعد از فراغ‌ از امر سعد مراجعت‌ كردند و مردم‌ نیز مراجعت‌ نمودند و عرض‌ كردند: ای‌ رسول‌ خدا! ما امروز از شما اموری‌ را مشاهده‌ كردیم‌ كه‌ دربارهٔ‌ سعد انجام‌ دادی‌ كه‌ تا به‌ حال‌ دربارهٔ‌ هیچ‌ كس‌ چنین‌ ندیده‌ایم‌ كه‌ انجام‌ داده‌ باشی‌؛ شما به‌ دنبال‌ جنازهٔ‌ سعد بدون‌ ردا و كفش‌ حركت‌ كردی‌!
حضرت‌ فرمود: چون‌ دیدم‌ كه‌ فرشتگان‌ سماوی‌ بدون‌ كفش‌ و ردا تشییع‌ جنازهٔ‌ سعد می‌نمایند، من‌ هم‌ به‌ آنها تأسّی‌ كردم‌.عرض‌ كردند: شما گاهی‌ جانب‌ راست‌ سریر را می‌گرفتید و گاهی‌ جانب‌ چپ‌ را؟!
حضرت‌ فرمود: دست‌ من‌ در دست‌ جبرئیل‌ بود، او از هر جا كه‌ شروع‌ میكرد و می‌گرفت‌ من‌ نیز می‌گرفتم‌.
عرض‌ كردند: شما خود امر به‌ غسل‌ سعد نمودید و خود بر جنازهٔ‌ او نماز گزاردید و خود برای‌ او لَحْد قرار دادید و سپس‌ فرمودید كه‌: فشار قبر، سعد را در بر گرفت‌!
حضرت‌ فرمود: آری‌، چون‌ سعد با اهل‌ منزلش‌ به‌ سوء اخلاق‌ رفتار میكرد، این‌ فشار قبر اثر سوء خلق‌ اوست‌. [۱۷۵]
این‌ روایت‌ را مرحوم‌ صدوق‌ در كتاب‌ «أمالی‌» نیز آورده‌ است‌.[۱۷۶]
● تكلّم‌ ملاّ محمّد مهدی‌ نِراقی‌ با روح‌ مرده‌، در وادی‌ السّلام‌
داستان‌ عجیبی‌ در همین‌ دنیا اتّفاق‌ افتاده‌ از حضرت‌ آیهٔ‌ الله‌ رئیسُ الملّهٔ‌ والدّین‌، شیخ‌ الفقهاء و المجتهدین‌، مرحوم‌ آخوند ملاّ محمّد مهدی‌ نِراقی‌ [۱۷۷] أعلَی‌ اللهُ تعالی‌ مقامَهُ الشَّریف‌.
مرحوم‌ نراقی‌، از علمای‌ بزرگ‌ و جامع‌ علوم‌ عقلیّه‌ و نقلیّه‌ و حائز مرتبهٔ‌ علم‌ و عمل‌ و عرفان‌ الهی‌ بوده‌، و در فقه‌ و اصول‌ و حكمت‌ و ریاضیّات‌ و علوم‌ غریبه‌ و اخلاق‌ و عرفان‌ از علمای‌ كم‌نظیر اسلام‌ است‌.
مرحوم‌ نراقی‌ جدّ مادریِ مادر بزرگِ ما یعنی‌: پدرِ مادر مادر مادر مادر حقیر است‌ و فرزند ارجمندش‌ حاج‌ ملاّ أحمد نِراقی‌ كه‌ دائی‌ ما میشود، استاد مرحوم‌ شیخ‌ انصاری‌ و از علماء برجسته‌ و صاحب‌ تصانیف‌ عدیده‌ است‌.
شیخ‌ انصاری‌ از عتبات‌ عالیات‌ در هنگام‌ تحصیل‌ به‌ ایران‌ آمد و به‌ اصفهان‌ رفت‌ و سپس‌ به‌ كاشان‌ آمد و چهار سال‌ تمام‌ از محضر و درس‌ آخوند ملاّ أحمد نراقی‌ بهرمند شد و سپس‌ به‌ نجف‌ اشرف‌ معاودت‌ نمود.
این‌ داستان‌ در میان‌ علماء و طلاّب‌ نجف‌ اشرف‌ مشهور است‌ و در بین‌ اقوام‌ و ارحام‌ مادری‌ ما از مسلّمیّات‌ احوالات‌ مرحوم‌ نراقی‌ محسوب‌ میگردد.
مرحوم‌ نراقی‌ در نجف‌ اشرف‌ سكونت‌ داشته‌ و در آنجا وفات‌ میكند، و مقبرهٔ‌ او نیز در نجف‌ متّصل‌ به‌ صحن‌ مطهّر است‌.
ایشان‌ در همان‌ ایّامِ اقامت‌ در نجف‌، در ماه‌ رمضانی‌ كه‌ بر او می‌گذرد یك‌ روز در منزلشان‌ برای‌ صرف‌ افطار هیچ‌ نداشتند، عیالش‌ به‌ او میگوید: هیچ‌ در منزل‌ نیست‌، برو بیرون‌ و چیزی‌ تهیّه‌ كن‌!
مرحوم‌ نراقی‌ در حالیكه‌ حتّی‌ یك‌ فَلس‌ پول‌ سیاه‌ هم‌ نداشته‌ است‌، از منزل‌ بیرون‌ می‌آید و یكسره‌ به‌ سمت‌ وادی‌ السّلام‌ نجف‌ برای‌ زیارت‌ اهل‌ قبور میرود؛ در میان‌ قبرها قدری‌ می‌نشیند و فاتحه‌ میخواند تا اینكه‌ آفتاب‌ غروب‌ میكند و هوا كم‌ كم‌ رو به‌ تاریكی‌ میرود.
در اینحال‌ می‌بیند عدّه‌ای‌ از اعراب‌ جنازه‌ای‌ را آوردند و قبری‌ برای‌ او حفر نموده‌ و جنازه‌ را در میان‌ قبر گذاشتند، و رو كردند به‌ من‌ و گفتند: ما كاری‌ داریم‌، عجله‌ داریم‌، میرویم‌ به‌ محلّ خود، شما بقیّهٔ‌ تجهیزات‌ این‌ جنازه‌ را انجام‌ دهید!
جنازه‌ را گذاردند و رفتند.
مرحومِ نراقی‌ میگوید: من‌ در میان‌ قبر رفتم‌ كه‌ كفن‌ را باز نموده‌ و صورت‌ او را بروی‌ خاك‌ بگذارم‌، و بعد بروی‌ او خشت‌ نهاده‌ و خاك‌ بریزم‌ و تسویه‌ كنم‌؛ ناگهان‌ دیدم‌ دریچه‌ایست‌، از آن‌ دریچه‌ داخل‌ شدم‌ دیدم‌ باغ‌ بزرگی‌ است‌، درخت‌های‌ سرسبز سر به‌ هم‌ آورده‌ و دارای‌ میوه‌های‌ مختلف‌ و متنوّع‌ است‌.
از دَرِ این‌ باغ‌ یك‌ راهی‌ است‌ بسوی‌ قصر مجلّلی‌ كه‌ در تمام‌ این‌ راه‌ از سنگ‌ ریزه‌های‌ متشكّل‌ از جواهرات‌ فرش‌ شده‌ است‌.
من‌ بی‌اختیار وارد شدم‌ و یكسره‌ بسوی‌ آن‌ قصر رهسپار شدم‌، دیدم‌ قصر با شكوهی‌ است‌ و خشت‌های‌ آن‌ از جواهرات‌ قیمتی‌ است‌؛ از پلّه‌ بالا رفتم‌، در اطاقی‌ بزرگ‌ وارد شدم‌، دیدم‌ شخصی‌ در صدر اطاق‌ نشسته‌ و دور تا دور این‌ اطاق‌ افرادی‌ نشسته‌اند.
سلام کردم‌ و نشستم‌، جواب‌ سلام‌ مرا دادند. بعد دیدم‌ افرادی‌ كه‌ در اطراف‌ اطاق‌ نشسته‌اند از آن‌ شخصی‌ كه‌ در صدر نشسته‌ پیوسته‌ احوالپرسی‌ می‌كنند و از حالات‌ اقوام‌ و بستگان‌ خودشان‌ سؤال‌ می‌كنند و او پاسخ‌ میدهد.
و آن‌ مرد مبتهج‌ و مسرور به‌ یكایك‌ از سؤالات‌ جواب‌ میگوید. قدری‌ كه‌ گذشت‌ ناگهان‌ دیدم‌ كه‌ ماری‌ از در وارد شد و یكسره‌ بسمت‌ آن‌ مرد رفت‌ و نیشی‌ زد و برگشت‌ و از اطاق‌ خارج‌ شد.
آن‌ مرد از درد نیش‌ مار، صورتش‌ متغیّر شد و قدری‌ به‌ هم‌ برآمد، و كم‌ كم‌ حالش‌ عادّی‌ و بصورت‌ اوّلیّه‌ برگشت‌.
سپس‌ باز شروع‌ كردند با یكدیگر سخن‌ گفتن‌ و احوالپرسی‌ نمودن‌ و از گزارشات‌ دنیا از آن‌ مرد پرسیدن‌.
ساعتی‌ گذشت‌ دیدم‌ برای‌ مرتبهٔ‌ دیگر، آن‌ مار از در وارد شد و به‌ همان‌ منوال‌ پیشین‌ او را نیش‌ زد و برگشت‌.
آن‌ مرد حالش‌ مضطرب‌ و رنگ‌ چهره‌اش‌ دگرگون‌ شد و سپس‌ به‌حالت‌ عادّی‌ برگشت‌.
من‌ در این‌ حال‌ سؤال‌ كردم‌: آقا شما كیستید؟ اینجا كجاست‌؟ این‌ قصر متعلّق‌ به‌ كیست‌؟ این‌ مار چیست‌؟ چرا شما را نیش‌ میزند؟
گفت‌: من‌ همین‌ مرده‌ای‌ هستم‌ كه‌ هم‌ اكنون‌ شما در قبرگذارده‌اید، و این‌ باغ‌ بهشت‌ برزخی‌ من‌ است‌ كه‌ خداوند به‌ من‌ عنایت‌ نموده‌ است‌، كه‌ از دریچه‌ای‌ كه‌ از قبر من‌ به‌ عالم‌ برزخ‌ باز شده‌ است‌ پدید آمده‌ است‌.
این‌ قصر مال‌ من‌ است‌، این‌ درختان‌ با شكوه‌ و این‌ جواهرات‌ و این‌ مكان‌ كه‌ مشاهده‌ می‌كنید بهشت‌ برزخی‌ من‌ است‌، من‌ آمده‌ام‌ اینجا.
این‌ افرادی‌ كه‌ در اطاق‌ گرد آمده‌اند ارحام‌ من‌ هستند كه‌ قبل‌ از من‌ بدرود حیات‌ گفته‌ و اینك‌ برای‌ دیدن‌ من‌ آمده‌اند و از بازماندگان‌ و ارحام‌ و أقربای‌ خود در دنیا احوالپرسی‌ نموده‌ و جویا میشوند، و من‌ حالات‌ آنان‌ را برای‌ اینان‌ بازگو میكنم‌.
گفتم‌ این‌ مار چرا تو را میزند؟
گفت‌: قضیّه‌ از این‌ قرار است‌ كه‌ من‌ مردی‌ هستم‌ مؤمن‌، اهل‌ نماز و روزه‌ و خمس‌ و زكات‌، و هر چه‌ فكر میكنم‌ از من‌ كار خلافی‌ كه‌ مستحقّ چنین‌ عقوبتی‌ باشم‌ سر نزده‌ است‌، و این‌ باغ‌ با این‌ خصوصیّات‌ نتیجهٔ‌ برزخی‌ همان‌ اعمال‌ صالحهٔ‌ من‌ است‌؛ مگر آنكه‌ یك‌ روز در هوای‌ گرم‌ تابستان‌ كه‌ در میان‌ كوچه‌ حركت‌ میكردم‌، دیدم‌ صاحب‌ دكّانی‌ با یك‌ مشتری‌ خود گفتگو و منازعه‌ دارند؛ من‌ رفتم‌ نزدیك‌ برای‌ اصلاح‌ امور آنها، دیدم‌ صاحب‌ دكّان‌ می‌گفت‌: سیصد دینار (شش‌ شاهی‌) از تو طلب‌ دارم‌ و مشتری‌ می‌گفت‌: من‌ پنج‌ شاهی‌ بدهكارم‌.
من‌ به‌ صاحب‌ دكّان‌ گفتم‌: تو از نیم‌ شاهی‌ بگذر، و به‌ مشتری‌ گفتم‌: تو هم‌ از نیم‌ شاهی‌ رفعِ ید كن‌ و به‌ مقدار پنج‌ شاهی‌ و نیم‌ بصاحب‌ دكّان‌ بده‌.
صاحب‌ دكّان‌ ساكت‌ شد و چیزی‌ نگفت‌؛ ولی‌ چون‌ حقّ با صاحب‌ دكّان‌ بوده‌ و من‌ به‌ قدر نیم‌ شاهی‌ به‌ قضاوت‌ خود ـ كه‌ صاحب‌ دكّان‌ راضی‌ بر آن‌ نبود ـ حقّ او را ضایع‌ نمودم‌، به‌ كیفر این‌ عمل‌ خداوند عزّوجلّ این‌ مار را معیّن‌ نموده‌ كه‌ هر یك‌ ساعت‌ مرا بدین‌ منوال‌ نیش‌ زند، تا در نفخ‌ صور دمیده‌ و خلائق‌ برای‌ حساب‌ در محشر حاضر شوند، و به‌ بركت‌ شفاعت‌ محمّد و آل‌ محمّد علیهم‌ السّلام‌ نجات‌ پیدا كنم‌.
چون‌ این‌ را شنیدم‌ برخاستم‌ و گفتم‌: عیال‌ من‌ در خانه‌ منتظر است‌، من‌ باید بروم‌ و برای‌ آنان‌ افطاری‌ ببرم‌. همان‌ مردی‌ كه‌ در صدر نشسته‌ بود برخاست‌ و مرا تا در بدرقه‌ كرد، از در كه‌ خواستم‌ بیرون‌ آیم‌ یك‌ كیسهٔ‌ برنج‌ به‌ من‌ داد، كیسهٔ‌ كوچكی‌ بود، و گفت‌: این‌ برنج‌ خوبی‌ است‌، ببرید برای‌ عیالاتتان‌.
من‌ برنج‌ را گرفته‌ و خداحافظی‌ كردم‌ و آمدم‌ بیرون‌ باغ‌، از دریچه‌ای‌ كه‌ داخل‌ شده‌ بودم‌ خارج‌ شدم‌، دیدم‌ داخل‌ همان‌ قبر هستم‌ و مرده‌ هم‌ به‌ روی‌ زمین‌ افتاده‌ و دریچه‌ای‌ نیست‌؛ از قبر بیرون‌ آمدم‌ و خشت‌ها را گذارده‌ و خاك‌ انباشتم‌ و به‌ صوب‌ منزل‌ رهسپار شدم‌ و كیسهٔ‌ برنج‌ را با خود آورده‌ و طبخ‌ نمودیم‌.
و مدّتها گذشت‌ و ما از آن‌ برنج‌ طبخ‌ میكردیم‌ و تمام‌ نمی‌شد، و هر وقت‌ طبخ‌ میكردیم‌ چنان‌ بوی‌ خوشی‌ از آن‌ متصاعد میشد كه‌ محلّه‌ را خوشبو میكرد. همسایه‌ها می‌گفتند: این‌ برنج‌ را از كجا خریده‌اید؟
بالاخره‌ بعد از مدّتها یك‌ روز كه‌ من‌ در منزل‌ نبودم‌، یك‌ نفر به‌ میهمانی‌ آمده‌ بود و چون‌ عیال‌ از آن‌ برنج‌ طبخ‌ میكند و آن‌ را دَم‌میكند، عطر آن‌ فضای‌ خانه‌ را فرا میگیرد، میهمان‌ می‌پرسد: این‌ برنج‌ از كجاست‌ كه‌ از تمام‌ اقسام‌ برنج‌های‌ عنبر بو خوشبوتر است‌؟
اهل‌ منزل‌، مأخوذ به‌ حیا شده‌ و داستان‌ را برای‌ او تعریف‌ می‌كنند.
پس‌ از این‌ بیان‌، آن‌ مقداری‌ از برنج‌ كه‌ مانده‌ بود چون‌ طبخ‌ كردند دیگر برنج‌ تمام‌ میشود.
آری‌ اینها غذاهای‌ بهشتی‌ است‌ كه‌ خداوند برای‌ مقرّبان‌ درگاه‌ خود روزی‌ میفرماید.
● مائدهٔ‌ ملكوتی‌ در محراب‌ حضرت‌ مریم‌ فرود آمد
در قضیّهٔ‌ حضرت‌ مریم‌ علیها السّلام‌ در قرآن‌ كریم‌ وارد است‌:
كُلَّمَا دَخَلَ عَلَیْهَا زَكَرِیَّا الْمِحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقًا قَالَ یَـ&#۰۳۹;مَرْیَمُ أَنَّی‌&#۰۳۹; لَكِ هَـ&#۰۳۹;ذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِندِاللَهِ إِنَّ اللَهَ یَرْزُقُ مَن‌ یَشَآءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ. [۱۷۸]
حضرت‌ مریم‌ را برای‌ عبادت‌ به‌ بیت‌ المقدس‌ آوردند و در تحت‌ تكفّل‌ حضرت‌ زكریّا علی‌ نبیّنا وآله‌ و علیه‌ السّلام‌ به‌ عبادت‌ می‌پرداخت‌، غذای‌ آنجا مرغ‌ و خورش‌ نبود؛ جوع‌ یعنی‌ گرسنگی‌ و صیام‌، غذای‌ آنجا بود، چون‌ در تحت‌ تعلیم‌ و تربیت‌ روحانی‌ قرار گرفته‌ بود.
لیكن‌ هر وقت‌ حضرت‌ زكریّا در محراب‌ عبادت‌ نزد حضرت‌ مریم‌ می‌آمد، در نزد او از میوه‌های‌ بهشتی‌ و روزیهای‌ معنوی‌ می‌یافت‌ و می‌گفت‌: ای‌ مریم‌ از كجا این‌ چنین‌ روزی‌ها برای‌ تو معیّن‌ شده‌ است‌؟
مریم‌ در جواب‌ می‌گفت‌: این‌ غذای‌ ملكوتی‌ است‌ و از جانب‌ خدا برای‌ من‌ مقدّر شده‌ است‌، و خداوند به‌ هركس‌ كه‌ اراده‌اش‌ تعلّق‌ گیرد از این‌ روزی‌های‌ معنوی‌، بدون‌ حساب‌ ارزانی‌ خواهد داشت‌. اگر كسی‌ از محرّمات‌ اجتناب‌ كند و از مشتبهات‌ بپرهیزد، از اینگونه‌ روزی‌های‌ با بركت‌ نصیب‌ او خواهد شد.
اگر كسی‌ غذای‌ حرام‌ بخورد، تا چهل‌ روز دعایش‌ مستجاب‌ نمی‌گردد و قلبش‌ سیاه‌ میشود.
● مائدهٔ‌ آسمانی‌ كه‌ برای‌ حضرت‌ فاطمهٔ‌ زهراء نازل‌ شد
مجلسی‌ رضوان‌ الله‌ علیه‌ از كتاب‌ «خرائج‌ و جرائح‌» شیخ‌ سعید ابن‌ هِبَهٔ‌ الله‌ قُطب‌ راوندی‌ روایت‌ كرده‌ است‌: روزی‌ بر أمیرالمؤمنین‌ علیه‌ السّلام‌ گذشت‌ كه‌ در خانه‌ چیزی‌ نداشتند، حضرت‌ به‌ فاطمه‌ علیها سلام‌ الله‌ فرمود: آیا طعامی‌ در منزل‌ هست‌ كه‌ ما را بدان‌ تغذیه‌ نمائی‌؟ فاطمه‌ گفت‌: نه‌.
أمیرالمؤمنین‌ از منزل‌ بیرون‌ آمد و یك‌ دینار قرض‌ كرد كه‌ برای‌ معیشت‌ زندگی‌ و اصلاح‌ امور خود چیزی‌ خریداری‌ كند، در راه‌ به‌ مقداد بن‌ أسود برخورد كرد و او را چنان‌ یافت‌ كه‌ در عسرت‌ بسر می‌بَرد و عیالاتش‌ همه‌ گرسنه‌ هستند.
أمیرالمؤمنین‌ علیه‌ السّلام‌ دینار را به‌ او داد و سپس‌ به‌ مسجد رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ و آله‌ و سلّم‌ درآمد و نماز ظهر و عصر را با آن‌ حضرت‌ به‌ جای‌ آورد.
پس‌ از اتمام‌ نماز عصر رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ و آله‌ و سلّم‌ دست‌ أمیرالمؤمنین‌ را گرفته‌ و با هم‌ به‌ خانهٔ‌ فاطمه‌ علیها السّلام‌ درآمدند، و دیدند كه‌ فاطمه‌ در مصلاّی‌ خود به‌ نماز مشغول‌ است‌ و در طرف‌ پشت‌ سرش‌ یك‌ كاسه‌ می‌جوشد و بخار از آن‌ بالا می‌رود.
چون‌ فاطمه‌ علیها السّلام‌ سخن‌ رسول‌ خدا را شنید از جای‌ خود برخاست‌ و بر آن‌ حضرت‌ سلام‌ كرد ـ و فاطمه‌ عزیزترین‌ افراد در نزد رسول‌ الله‌ بود ـ و رسول‌ خدا جواب‌ سلام‌ او را داد، و با دست‌ خود بر سر فاطمه‌ می‌كشید و سپس‌ فرمود: ای‌ فاطمه‌ برای‌ ما از غذائی‌ كه‌ آماده‌ شده‌ است‌ بیاور!
فاطمه‌ سلام‌ الله‌ علیها كاسه‌ را گرفت‌ و در نزد پدرش‌ رسول‌ خدا گذارد.
حضرت‌ فرمود: ای‌ فاطمه‌! این‌ غذا از كجا برای‌ تو آماده‌ شده‌ است‌؟ این‌ چنین‌ غذائی‌ كه‌ من‌ تا به‌ حال‌ هرگز به‌ غذائی‌ مانند رنگ‌ این‌ غذا برخورد نكرده‌ام‌، و مانند بوی‌ این‌ غذا از غذائی‌ استشمام‌ ننموده‌ام‌، و تا بحال‌ پاكیزه‌تر و طیّب‌تر از این‌ غذا نخورده‌ام‌.
و سپس‌ رسول‌ خدا كف‌ دست‌ خود را بین‌ دو كتف‌ أمیرالمؤمنین‌ [۱۷۹] علیه‌ السّلام‌ قرار داد و فرمود: این‌ به‌ عنوان‌ بدل‌ و عوض‌ از یك‌ دینار تو است‌، خداوند به‌ هر كسی‌ كه‌ اراده‌اش‌ تعلّق‌ گیرد روزی‌ بی‌حساب‌ عنایت‌ خواهد نمود. [۱۸۰]
و نظیر این‌ روایت‌ را مجلسی‌ از «تفسیر عیّاشی‌» نیز روایت‌ نموده‌ است‌. [۱۸۱]
و مجلسی‌ در ذیل‌ روایتی‌ كه‌ بیان‌ نمودیم‌ میگوید: زمخشری‌ در تفسیر «كشّاف‌» در ضمن‌ بیان‌ قصّهٔ‌ حضرت‌ زكریّا و مریم‌ گوید: از رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ وسلّم‌ روایت‌ شده‌ است‌ كه‌:
در روزگاری‌ كه‌ قحطی‌ فرا گرفته‌ بود و رسول‌ خدا گرسنه‌ بود، فاطمه‌ برای‌ پدر خود دو گردهٔ‌ نان‌ و قدری‌ پارهٔ‌ گوشت‌ به‌ عنوان‌ هدیه‌ آورد؛ و این‌ غذای‌ خودش‌ بود كه‌ نخورده‌ و پدر را بر خود مقدّم‌ داشت‌ و یثار نمود.رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ و آله‌ و سلّم‌ آن‌ طبق‌ را بسوی‌ فاطمه‌ برگرداندند و بعد از آن‌ گفتند: ای‌ نور دیدهٔ‌ من‌ بیا و بیاور طبق‌ را.
فاطمه‌ سلام‌ الله‌ علیها سرپوش‌ از طبق‌ برداشت‌، دید كه‌ مملوّ است‌ از نان‌ و گوشت‌؛ او را بهت‌ و حیرت‌ در گرفت‌ و دانست‌ كه‌ این‌ مائده‌ از جانب‌ خدای‌ تعالی‌ نازل‌ شده‌ است‌.
رسول‌ خدا فرمود: ای‌ فاطمه‌! این‌ غذا را از كجا آورده‌ای‌؟
فاطمه‌ گفت‌: این‌ غذا از نزد خداست‌ و خداوند هر كه‌ را بخواهد بدون‌ حساب‌ روزی‌ میدهد.
رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ علیه‌ و آله‌ و سلّم‌ فرمود: حمد اختصاص‌ به‌ خداوندی‌ دارد كه‌ تو را شبیه‌ سیّدهٔ‌ زنهای‌ بنی‌إسرائیل‌ قرار داد. رسول‌ خدا، علیّ بن‌ أبی‌طالب‌ و حسن‌ و حسین‌ و جمیع‌ اهل‌ بیت‌ را فرا خواندند تا همه‌ خوردند و سیر شدند، و آن‌ طعام‌ همانطور بحال‌ خود باقی‌ بود و فاطمه‌ آن‌ را بین‌ همسایگان‌ خود تقسیم‌ نمود.
آری‌، صورت‌ ملكوتی‌ گرسنگی‌ و تشنگی‌ در راه‌ رضا و تقرّب‌ خداوند عزّوجلّ، مائدهٔ‌ آسمانی‌ و ماء مَعین‌ و خوشگوار است‌ كه‌ بدون‌ شكّ به‌ پیمایندهٔ‌ این‌ راه‌ خواهد رسید.
● شربت‌ ملكوتی‌ كه‌ رسول‌ خدا برای‌ حضرت‌ علیّ أكبر عطا نمود
چنانكه‌ مقرّم‌ از «مَقتل‌ خوارزمی‌» ج‌ ۲، ص‌ ۳۱؛ و «مَقتل‌ عَوالم‌» ص‌ ۹۵ روایت‌ كرده‌ است‌ كه‌ چون‌ حضرت‌ علیّ أكبر سلام‌ الله‌ علیه‌ در دفعهٔ‌ اوّل‌ كه‌ یكصد و بیست‌ نفر را به‌ هلاكت‌ رسانیده‌ بود، از میدان‌ مراجعت‌ نمود، وَ قَدْ اشْتَدَّ بِهِ الْعَطَشُ فَرَجَعَ إلَی‌ أَبِیهِ یَسْتَرِیحُ وَ یَذْكُرُ مَا أَجْهَدَهُ مِنَ الْعَطَشِ، فَبَكَی‌ الْحُسَیْنُ وَ قَالَ: وَاغَوْثَاهُ! مَا أَسْرَعَ الْمُلْتَقَی‌ بِجَدِّكَ فَیَسْقِیَكَ بِكَأْسِهِ شَرْبَهًٔ لاَ تَظْمَأُ بَعْدَهَا. وَ أَخَذَ لِسَانَهُ فَمَصَّهُ وَ دَفَعَ إلَیْهِ خَاتَمَهُ لِیَضَعَهُ فِی‌ فِیهِ. [۱۸۲]
«در حالیكه‌ عطش‌ بر او غالب‌ شده‌ بود نزد پدر آمد تا قدری‌ استراحت‌ كند و از گرانی‌ عطش‌ برای‌ پدر بیان‌ كند، حضرت‌ سیّدالشّهداء علیه‌ السّلام‌ گریست‌ و گفت‌: واغوثاه‌! ای‌ فرزند چقدر نزدیك‌ است‌ كه‌ به‌ جدّت‌ برسی‌ و او ترا به‌ كاسه‌ای‌ از شربت‌ بیاشاماند كه‌ دیگر پس‌ از آن‌ تشنه‌ نگردی‌. و سپس‌ زبان‌ علیّ را در دهان‌ خود گرفت‌ و مكید، و انگشتری‌ خود را بدو داد تا در دهان‌ خود گذارد.
گویا علیّ أكبر هم‌ برای‌ آنكه‌ پدرش‌ بداند كه‌ رسول‌ الله‌ او را سیراب‌ نموده‌ است‌، در دفعهٔ‌ دوّم‌ كه‌ جنگ‌ كرد و بدنش‌ پاره‌ پاره‌ شد:
نَادَی‌ رَافِعًا صَوْتَهُ: عَلَیْكَ مِنِّی‌ السَّلاَمُ أَبَا عَبْدِاللَهِ! هَذَا جَدِّی‌ قَدْ سَقَانِی‌ بِكَأْسِهِ شَرْبَهًٔ لاَ أَظْمَأُ بَعْدَهَا، وَ هُوَ یَقُولُ: إنَّ لَكَ كَأْسًا مَذْخُورَهًٔ.[۱۸۳]
«با آهنگ‌ بلند به‌ صدا در آمد: سلام‌ من‌ بر تو ای‌ أباعبدالله‌! اینك‌ جدّ من‌ رسول‌ خدا مرا به‌ كاسه‌ای‌ از شربت‌ سیراب‌ نمود كه‌ دیگر پس‌ از آن‌ هیچگاه‌ تشنه‌ نخواهم‌ شد، و میگوید: ای‌ حسین‌ یك‌ كاسه‌ای‌ برای‌ تو ذخیره‌ دارم‌ تا بیائی‌ و به‌ تو بدهم‌.»
برای‌ شهادت‌ چنین‌ مظهر قدس‌ و تقوی‌ جا دارد كه‌ نالهٔ‌ پدرش‌ بلند شود كه‌: عَلَی‌ الدُّنْیَا بَعْدَكَ الْعَفَآءُ. چنانكه‌ طبری‌ با سند خود از حُمَید بن‌ مُسلم‌ روایت‌ میكند كه‌:
سِمَاعُ أُذُنِی‌ یَوْمَئِذٍ مِنَ الْحُسَیْنِ یَقُولُ: قَتَلَ اللَهُ قَوْمًا قَتَلُوكَ یَا بُنَیَّ! مَا أَجْرَأَهُمْ عَلَی‌ الرَّحْمَنِ، وَ عَلَی‌ انْتِهَاكِ حُرْمَهِٔ الرَّسُولِ! عَلَی‌ الدُّنْیَا بَعْدَكَ الْعَفَآءُ.
قَالَ: وَ كَأَنِّی‌ أَنْظُرُ إلَی‌ امْرَأَهٍٔ خَرَجَتْ مُسْرِعَهًٔ كَأَنَّهَا الشَّمْسُ الطَّالِعَهُٔ تُنَادِی‌: یَا أُخَیَّاهُ! وَ ابْنَ أُخَیَّاهُ!
قَالَ: فَسَأَلْتُ عَنْهَا، فَقِیلَ: هَذِهِ زَیْنَبُ ابْنَهُٔ فَاطِمَهَٔ ابْنَهِٔ رَسُولِ اللَهِ صَلَّی‌ اللَهُ عَلَیْهِ ] وَ ءَالِهِ [ وَ سَلَّمَ، فَجَآءَتْ حَتَّی‌ أَكَبَّتْ عَلَیْهِ، فَجَآءَهَا الْحُسَیْنُ فَأَخَذَ بِیَدِهَا فَرَدَّهَا إلَی‌ الْفُسْطَاطِ. [۱۸۴]
حُمَید بن‌ مُسلم‌ میگوید: «گوش‌های‌ من‌ آن‌ روز از حسین‌ شنید كه‌ می‌گفت‌: خدا بكشد جماعتی‌ كه‌ ترا كشتند ای‌ فرزند من‌! چقدر جرأت‌ و بی‌باكی‌ آنها بر خدا، و بر هتك‌ حرمت‌ رسول‌ خدا زیاد است‌.
ای‌ نور دیدهٔ‌ من‌! پس‌ از تو خاك‌ بر سر دنیا باد.
میگوید: و مثل‌ آنكه‌ من‌ نظاره‌ میكنم‌ زنی‌ را كه‌ به‌ سرعت‌ از خیمه‌ خارج‌ شد و مانند خورشید تابان‌ می‌درخشید و فریاد برمی‌داشت‌: ای‌ وای‌ برادرم‌! ای‌ وای‌ پسر برادرم‌!
میگوید: من‌ پرسیدم‌: این‌ زن‌ كیست‌! گفتند: این‌ زینب‌ دختر فاطمه‌ دختر رسول‌ خداست‌.
این‌ زن‌ آمد و آمد تا خود را بروی‌ علیّ أكبر انداخت‌، و پس‌ از آن‌ حسین‌ آمد و دست‌ او را گرفت‌ و به‌ خیام‌ حرم‌ برگردانید.»
منبع : پایگاه علوم و معارف اسلام
منبع : سایت پیامبر اعظم