پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

فاطمه(س)جان! قدم نو زادت مبارک!


فاطمه(س)جان!  قدم نو زادت مبارک!
صبح زیبایی است. نسیم خنکی که می وزد، بوی نخلستانهای مدینه را در سراسر شهر می پراکند. به راه می افتم، شتابان و ذوق زده!و البته کمی هم نگران. نمی دانم فاصله خانه خودمان تا خانه پیامبر(ص) را در چه مدت طی می کنم. در می زنم و داخل می شوم.
همسر پیامبر(ص) که مرا می بیند، با شگفتی می پرسد:
- «لبابه» تویی؟ چه خبر؟ چرا این گونه شتابانی؟
می گویم:
- قصد دارم به حضور پیامبر خدا(ص) برسم.
می گوید:
رسول خدا(ص) در آن اتاق هستند. می توانی به دیدن ایشان بروی.
با دستپاچگی خودم را به حضرت می رسانم و سلام می کنم. پیامبر(ص) با رویی گشاده پاسخ سلامم را می دهند و می پرسند:
لبابه!همسرت عباس بن عبدالمطلب چه طور است؟
در حالی که هنوز نفس نفس می زنم، می گویم:
حالش خوب است. خدمت شما سلام می رساند.
پیامبر(ص) با تبسمی که بر گوشه لب دارد، می فرماید:
ان شاءا... که همیشه سلامت باشد!
آن گاه رو به من کرده و می افزاید:
چه خبر؟ چرا نمی نشینی؟
می گویم:
قصد مزاحمت ندارم یا رسول ا...!به خاطر مسأله عجیبی شرفیاب حضورتان شده ام. می دانید، دیشب خواب شگفت انگیزی دیدم.
پیامبر خدا(ص) در حالی که سرشان را تکان می دهند، می فرمایند:
ان شاءا... خیر است، لبابه. نمی خواهی خوابت را تعریف کنی؟
بریده، بریده می گویم:
خواب دیدم... خواب دیدم... که پاره ای از پیکر شما، در خانه ما... افتاده است!
لبخندی زیبا، میهمان لبان رسول خدا(ص) می شود. ایشان نفس عمیقی می کشند و می فرمایند:
دل نگران نباش، لبابه!خوابت تعبیر بسیار خوبی دارد!
با کنجکاوی می پرسم:
چه تعبیری یا رسول ا...؟
حضرت می فرمایند:
به زودی دخترم فاطمه صاحب فرزندی می شود و تو، دایه او خواهی شد.
نفس راحتی می کشم و با آرامش خاطر می گویم:
این برای من مژده و افتخار بزرگی است!
همچون مسافری در جاده ای بی انتها، چشم به افق انتظار دوخته ام و با شور و هیجانی که در میان زنان بنی هاشم پدید آمده، همراه شده ام. یکی دو روزی است که من و چند زن دیگر، با زبان روزه، میهمان خانه باصفای علی(ع) و فاطمه(س) هستیم. آخر، دختر پیامبر(ص) باردار است و در موسم زایمان. فاطمه(س) در بستر است و من مراقب اویم. زنهایی که توی حیاط نشسته اند، هراز گاهی سری به اتاق می زنند و باز می گردند، در حالی که با خود زمزمه می کنند: «فاطمه چه هنگام فرزندش را به دنیا می آورد؟
امشب، نیمه ماه رمضان است. نسیمی دل انگیز، دست مهربانش را بر خانه های شهر می کشد.
مدینه، هیچ گاه چنین زیبا و باطراوت نبوده است!
لحظه ای بعد، جاده طولانی انتظار به پایان می رسد و فاطمه پیامبر(ص) مادر می شود و من و تنی چند از زنان به هنگام زایمان او، مددکارش هستیم. تا صدای گریه کودک، به دنیا آمدن او را اعلام می کند، با شوقی توصیف ناپذیر به حیاط می دوم. زنهایی که آن جا هستند پیش می دوند و می پرسند: «لبابه!چه خبر؟»
با صدایی که بی شباهت به فریاد نیست، می گویم: «مژده!مژده دهید. فرزند فاطمه به دنیا آمد!»
زنی می گوید: «هر چه زودتر، پدرش علی(ع) را خبر کنید که بیاید و فرزندش را ببیند.» یک نفر بلند می شود تا به مسجد برود و به علی(ع) که در آن جاست، مژده پدر شدن بدهد.
چند دقیقه ای بیش نمی گذرد که امام علی(ع) وارد می شود. به اتاق فاطمه می رود و سراغ کودکش را می گیرد.
نوزاد را که در پارچه ای زرد رنگ فرو پیچیده اند، به دستان علی(ع) می سپارند. نگاه مهربان و نافذ علی(ع) بر چهره فرزندش خیره می شود. فاطمه(س) بر این منظره می نگرد و در دل شادمان است. او این شادی و خرسندی را با لبخندی زیبا و ملایم که بر لب می آورد، نشان می دهد.
امشب، انگار ستاره ها هم درخشان تر شده اند. همه جا، نورانی است، بوی خوشی در سراسر شهر پیچیده. دختر پیامبر(ص) در حالی که تبسمی بر لب دارد، به همسرش که در حال بوسه زدن بر پیشانی نوزادشان است، چشم می دوزد و از او می پرسد:
خوب است چه نامی را برایش برگزینیم؟
امام علی(ع) با دلی سرشار از سپاس بر الطاف خداوند، نگاهی به سیمای زیبای نوزاد و نگاهی به چهره تابناک همسرش می اندازد و در پاسخ می گوید:
فاطمه جان!حتماً می دانی که هرگز برای این انتخاب، بر پدرت رسول خدا(ص) پیشی نخواهم جست.
فاطمه(س) با تکان دادن سرش، رضایت خود را ابراز می کند.
ساعتی بعد، هنگامی که پیامبر اکرم(ص) به خانه دخترشان می آیند، هر کسی از هر سو، به آن بزرگوار، شادباش و تهنیت می گوید: رسول خدا(ص) با لبخندی گرم به آنان پاسخ می دهد و زمانی که نوزاد را به دستهای مبارکش می سپارند، نخست خدای را سپاس می گوید، سپس می افزاید:
مگر به شما نگفته بودم که نوزاد را در پارچه زرد نپیچید؟ هم اکنون پارچه سفیدی بیاورید.
زنی برای آوردن پارچه سفید بیرون می رود و لحظاتی بعد باز می گردد. پیامبر(ص) نوه اش را با آن پارچه می پوشاند، آن گاه خطاب به علی(ع) می فرماید:
چه نامی برایش برگزیده اید؟
علی(ع) پاسخ می دهد:
ما، در نامگذاری فرزندمان بر شما پیشی نگرفته ایم، ای رسول خدا!
پیامبر خدا هم در حالی که نوزاد را در آغوش می فشارد، به آسمان می نگرد و می گوید:
من نیز در این مهم، بر خداوند سبقت نمی گیرم!
و چند لحظه ای بیشتر نمی گذرد که پیامبر(ص) رو به داماد و دخترش کرده و می فرماید:
خداوند دوست دارد که نام این نوزاد «حسن» باشد. پس ما هم، این نام را بر وی می نهیم.
پس از آن، رسول خدا(ص) در گوش کودک اذان می گوید. بعد هم به من که نزدیک آن بزرگوار ایستاده ام، می فرماید:
لبابه، آن خوابی را که دیده ای به یاد می آوری؟
بی درنگ می گویم:
آری، پاره ای از پیکر شما در خانه ما... آری، آری.
پیامبر(ص) لبخندزنان می فرماید:
تعبیر رؤیای تو این است که دایه و شیر دهنده این نوزاد- حسن- خواهی بود.
می خندم و دلم می خواهد از خوشحالی، بال دربیاورم!آخر، من هم چند هفته پیش، پسری به دنیا آورده ام. اتفاقاً شیر زیادی هم دارم و می توانم دایه اولین نوه پیامبر اسلام(ص) باشم.
یک هفته ای از میلاد حضرت امام حسن(ع) می گذرد.. برای سر زدن به فاطمه(س) و احوالپرسی از او، نزدش می روم. نوزاد حضرت زهرا(س) همچنان زیبا و دوست داشتنی می نماید. موهای سرش را تراشیده اند!
فاطمه زهرا(س) می گوید: «پدرم دستور دادند برای فرزندم گوسفندی قربانی کنند و گوشتش را میان مردم تقسیم نمایند. همچنین فرمودند: موی سرش را بتراشند و هم وزن آن، نقره به مستمندان و نیازمندان بدهند.»
با خودم می گویم: «فاطمه جان!قدم نوزادت به راستی مبارک است!»
جواد نعیمی
منبع : روزنامه قدس