دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


تجربه های یک سفر کوتاه با موتورسیکلت


تجربه های یک سفر کوتاه با موتورسیکلت
چند روز پیش خیلی دیرم شده بود. باید جایی می رفتم که اگر با تاکسی می خواستم بروم، با این ترافیک مطمئن بودم به موقع نمی رسیدم. مترو هم که هنوز به آنجا نرسیده بود. با اینکه از موتورسیکلت می ترسیدم اما مثل اینکه این بار چاره ای نبود، جز اینکه با موتور بروم. با یکی از موتوری های نزدیک میدان هفت تیر، به توافق رسیدم و دل را دریا زدم و سوار شدم. از این بگذرم که حتی در یک چهارراه هم پشت چراغ قرمز صبر نکرد. از لابه لای خودروها راه باز می کرد و رد می شد. وارد بزرگراه که شدیم، لاین سبقت را گرفت و راه افتاد. موتورش آنقدر قوی و نو نبود که با سرعت بالای ۸۰ کیلومتر بتواند حرکت کند. اما صرار داشت که از لاین سبقت برود. از عقب، ماشین ها بوق و چراغ می زدند. راستش، کمی ترسیده بودم. یک لحظه فکر کردم شاید بوق ها را نمی شنود. اما مگر می شد؟! گفتم: «از عقب ماشین ها بوق می زنند!» خندید، گفت: «بذار بزنند!» گفتم: «چرا از لاین کنار نمی ری؟» باز هم خندید: «تمام حال موتورسواری به اینه که از لاین سبقت، آروم بری و ماشین ها پشت سرت بوق بزنند!» با خودم گفتم بحث کردن فایده ای ندارد. رد شدن از چراغ قرمزها آن هم از لابه لای ماشین ها یک طرف و حالا هم، موتوسواری در لاین سبقت بزرگراه، طرف دیگر.
گفت: «معلومه تازه کاری. تا حالا موتور سوار نشدی؟»
گفتم: «نه!» گفت: «می ترسی؟» گفتم: «دروغ چرا؟ آره می ترسم. امروز هم مجبور شدم که موتور بگیرم!»
خندید. بعد گفت: «باباموتور که ترس نداره! تا با من هستی غم نداشته باش، هوا تو دارم!»
یاد رفیقم افتادم که یک بار موتور گرفته بود تا زودتر به مقصد برسد، اما تصادف کرد و دستش شکست. وقتی عیادتش رفتم، قضیه را برایم تعریف کرد که چطور شد تصادف کرد. می گفت: هی به موتوریه می گفتم آروم برو، می گفت نگران نباش، هوا تو دارم. آخرش هم که... انگار همه موتورسوارها این جمله را بلدند. نذر و نیاز کردم تا سالم برسم و دیگر پشت دستم را داغ کنم که سوار موتور نشوم. «نمی شنوی؟» به خودم آمدم. گفتم: «چی؟» گفت: «حواست کجاست؟ می گم حالا که می ترسی آروم تر می رم، ترست بریزه!» و نامردی نکرد و رفت سمت راست بزرگراه. حالا بگذریم از اینکه موتورش چراغ راهنما هم نداشت و کلی ماشین ها برایش بوق زدند و دست تکان دادند تا از این لاین به آن لاین برویم. گفتم: «چرا کلاه ایمنی روی سرت نمی ذاری؟» گفت: «اینا همش حرفه. پسرخاله م، پنج سال موتور سوار بود، هیچ وقت کلاه ایمنی سرش نذاشت. اولین روزی که کلاه ایمنی خرید و سرش گذاشت، تصادف کرد و رفت اون دنیا! آدم اگه بخواد بمیره، می میره. به این چیزها نیست!»
حرفش حساب نبود. اما جوابی نداشتم. گفت: «خیلی خود تو سرگرم این حرف ها نکن. مرگ و زندگی دست خداست. دست من و تو نیست.» می خواستم بگویم اینطور ها هم نیست. اما آنقدر دلهره داشتم که فکرم برای استدلال آوردن کار نمی کرد. هر چند که از وقتی فهمید از موتور می ترسم و این بار مجبوری سوار شده ام، بی معرفتی نکرد و با احتیاط رانندگی کرد، اما به خودم می گفتم عجب غلطی کردم سوار موتور شدم. اما او تازه سر درد دلش باز شده بود. گفت: «بالاخره، یه لقمه نون درآوردن سختی داره. باید زحمت بکشیم. فکر این چیزها رو اگر بکنیم از کار می مونیم.» گفتم: «کارت فقط همینه؟» گفت: «روزی هشت ساعت پیک موتوری یک رستورانم، بقیه روز هم مثل الان برای خودم کار می کنم. اما چرخ زندگی نمی چرخه لامروت!»
- «زن و بچه داری؟»
- «نامزد دارم. پول جمع می کنم که عروسی بگیرم.» از دور، یک ماشین پلیس معلوم شد. گفت: «باز هم کفی گذاشتند» و مسیرش را عوض کرد. «آسایش نداریم. هی موتورها رو جمع می کنند». یک چیزی هم زیر لب گفت که نفهمیدم فحش بود یا نفرین. گفت: «سفت بشین. اگه جلو مو بگیرن، می گم ترمز ندارم و رد می شم. اگه دیدم نمی تونم با تو ردشم، یه نیش ترمز می زنم، از عقب سریع پیاده شود تا من فرار کنم. اوکی؟» آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «یا ابوالفضل!» فکر نمی کردم بلند گفته باشم. اما آنقدر بلند گفتم که شنید. «باز هم که ترسیدی؟!» و خندید. گفتم: «آخه داری فیلم گانگستری برای من تعریف می کنی! بابا بی خیال، من همین جا پیاده می شم.» گفت: «ببخشید بابا، یادم نبود از موتور می ترسی. عیب نداره. میان بر می زنم. چیزی نمونده برسیم. اینها رو هم گفتم واسه مبادا که غافلگیر نشیم». گفتم: «حالا واسطه چی فرار می کنی؟» گفت: «آخه بیمه ندارم.» یادم افتاد چند روز پیش در خبرها دیدم که حق بیمه موتورسیکلت ها ارزان شد. گفتم: «ولی می گن بیمه ارزون شده. گفت «آره، شده، اما ۸۰ تومان هم پولیه واسه ما. بعدش هم، دروغ چرا، وقت و حوصله هم ندارم.» گفتم: «خوب، موتور تو بخوابونند که معطلیش بیشتره.» گفت: «اینو خودم هم می دونم. اما نمی دونم چرا تنبلی می کنم.»
حرف زدن، مسیر را انگار کوتاهتر کرده بود. رسیدیم و کرایه را حساب کردم و او رفت. با خودم فکر می کردم که این همه بی توجهی به قانون، حاصل چیست؟ حاصل سختی زندگی؟حاصل بی احتیاطی؟ یا حاصل اینکه درست نیاموخته ایم تردد در شهر هم فرهنگ خاص خودش را دارد؟ راستش، دلم برای موتورسوار می سوخت. اما شاید این توجیه خوبی برای رعایت نکردن قوانین نباشد. اگر تصادف کند، هم خودش و خانواده خودش دچار دردسر می شوند و هم خانواده فرد بیگناهی که اسیر بی احتیاطی و بی توجهی او شده. مثلا اگر از چهار راه، وقتی چراغش قرمز است عبور کند و راننده ای که در مسیرش چراغ سبز است به او بزند، آن راننده چه گناهی کرده است؟ اصلا مشکل از کجاست که خیلی از ما قوانین راهنمایی و رانندگی را رعایت نمی کنیم و هر کدام از ما در سنگین تر شدن بار ترافیک نقش داریم؟ مشکل از معضلات زندگی است یا بی توجهی ما؟ هر چند که شاید مشکل از جانب مسوولانی باشد که فرهنگ سازی را جدی نگرفته اند. فرهنگ ترافیک را باید از سنین پایه جا بیندازیم. وقتش که گذشت، دیگر فرهنگ سازی سخت می شود. مثل کودکی که از یک سالگی باید حرف زدن یاد بگیرد. وقتش که بگذرد، سخت تر می توان صحبت کردن را به او آموخت. ای کاش بخشی از کتاب های درسی یا برنامه ها و مطالب رسانه ها را به فرهنگ سازی در حوزه ترافیک اختصاص دهیم. آنگاه شاید خیلی از مشکلات ترافیکی ما حل شود.
نویسنده : حمیدرضا شکوهی
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید