شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

دیشب خوابتو دیدم !!


دیشب خوابتو دیدم !!
دیشب خوابتو دیدم !! با هم رفته بودیم بیرون دست تو دست شاد شاد میگشتیم.حوالی میدان شیطان رو دیدم که بساطش رو پهن کرده بود .فریب می فروخت.مردم دورش جمع شده بودند.هیاهو می کردن وهل می زدندوبیشتر می خواستند .توی بساطش همه چیز بود.غرور,حرص,خیانت,جاه طلبی و... .هرکس چیزی می خرید ودر ازایش چیزی می داد.بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادندوبعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ایمانشان را می دادند وبعضی آزادگیشان.نمی دونم از چیزایی که تو بساطش بود چی بو که تو از اون خوشت اومد داشتی می رفتی طرفش که دستتو محکم گرفتم تو محکمتر کشیدیش داد زدم نرو اما انگار گوشات چیزی نمی شنوید .شیطان می خندید دهنش بوی گند جهنم می داد.حالمو بهم میزد دلم میخواست تمام نفرتم رو توی تو صورتش تف کنم. انگار ذهنمو خونده بود.
مودبانه خندید وگفت:((من کاری با کسی ندارم,فقط گوشه ای بساطم راپهن کرده ام وآرام نجوا می کنم.نه قیل وقال می کنم ونه کسی را مجبور می کنم که چیزی از من بخرد.می بینی! آدمها خودشان دور من جمع شده اند .))جوابشو ندادم.آن وقت سرش را نزدیکتر آورد وگفت:((البته تو با اینها فرق داری.توزیرکی ومومن.زیرکی وایمان آدم را نجات می دهد.اینها ساده اند وگرسنه.به راحتی با هر چیزی فریب می خورند.ازشیطان بدم آمداما حرفهایش شیرین بودگذاشتم که حرف بزند او هی گفت وگفت.ساعتها کنار بساطش نشستم. تا اینکه چشمم به جعبه عبادت که لابلای چیزای دیگه بود افتاد.دور از چشم شیطان آن را بر داشتم وتوی جیبم گذاشتم.با خودم گفتم ((بگذارید یک بار هم که شده کسی از شیطان چیزی بدزد.بگذارید یکبار هم او فریب بخورد))به خانه آمدم ودر کوچک جعبه عبادت رو باز کرداما در آن چیزی جز غرور نبود.جعبه عبادت قلابی از دستم افتاد وغرور در اتاق ریخت.فریب خورده بودم .فریب!دستمو را روی قلبم گذاشتم.نبود!فهمیدم قلبمو کنار بساط شیطان جاگذاشتم.تمام راه را دویدم.تمام راه را لعنتش کردم.
تمام راه را خدا خدا کردم.می خواستم یقه نامردش را بگیرم و عبادت دروغی اش رو توی سرش بکوبم وقلبمو پس بگیرم. به میدان رسیم اما شیطان نبود.آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شدبلند شدم ,بلند شدم تا بی دلی خود رو ببرم .یه دفعه یاد تو افتادم چقدر ساده بودم هم تورو گم کردم هم دلمو.که یهوصدایی شنیدم.صدای قلبم را.همان جا بی اختیار روی زمین افتادم وزمین رو بوسیدم به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.یه خورده روحیه ام بهتر شد دنبالت گشتم ولی اثری از تو نبود که نبود.شاید تو هم دنبال من می گشتی. داشتم بی خودی به خودم دلخوشی میدادم .ولی اینو مطمئن هستم که تو هم قلبتو گم کردی.منم مقصرم .ولی همون جا دعا کردم مثله من قلبتو پیدا کنی.این خواب منو یاد حرف یکی از عرفای بزرگ انداخت.او می گفت: ((روزی در خیابان داشتم را میرفتم که شیطان رو دیدم که یکسری طناب با سایز های مختلف وچند تا زنجیر با هاش بود.اشاره به من کرد وگفت بیا میخوای بدونی اینا چی هستن؟ با کنجکاوی گفتم آره.گفت:اینها طنابهایی هستن که مردم رو به سمت خودم میکشونم.گفتم پس چرا سایزهاشون فرق میکنه یکی خیلی زخیمه یکی هم مثل نخ میمونه؟گفت:آخه بستگی داره !اونایی که خیلی توی ایمان واعتقادشون قوی هستندرو با این طنابهای بزرگ وقطور حتی بعضی ها رو با زنجیر می کشم سمت خودم ولی اونایی که سست ایمان هستند را با طنابهای نازک می کشم. یک لحظه خوشحال شدم وفکر کردم اون زنجیر ها برای من و امثال منه.ازش پرسیدم: حالا با کدومش می تونی منو سمت خودت بکشونی؟ لبخند معنی داری کرد و گفت تو اصلا نیاز به طناب نداری چند لحظه پیش تو رو با یه اشاره به سمت خودم کشیدم))
منبع : جنوبی ها


همچنین مشاهده کنید