دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا
کودکی از دست رفته!
بچه خوبی بود. روی هم رفته ده دوازده سالی داشت اما قدش بلندتر از این نشان می داد. ظهرها که از مدرسه می آمدم، می دیدمش... من می رفتم آن طرف خیابان که با پول توجیبی هام، از دکه روزنامه فروشی پوستر فوتبالیست ها را بخرم و او جلوی همان دکه دو زانو نشسته بود و تندتند درس می خواند.
آشنایی مان از یک روز بارانی شروع شد... من باز هم رفته بودم جلوی دکه روزنامه فروشی و داشتم عکس روزنامه ها را نگاه می کردم و او باز هم رو به روی دکه نشسته بود و داشت از روی کتاب فارسی نمی دانم سال چندم، مشق هایش را می نوشت...
باران اولش نم نم می بارید... اما کم کم تند شد... عباس آقا از دکه آمد بیرون و هول هولکی روزنامه ها را جمع کرد... من هنوز همان جا ایستاده بودم، عباس آقا چپ چپ نگاهم کرد و گفت: برو بچه ... برو خونه ات... فردا بیا تماشا!
راهم را کج کردم که بروم اما او هنوز همان جا نشسته بود... نگاهش کردم و گفتم: چرا توی خیابون درس می خونی؟
کتاب هایش را از روی زمین بلند کرد و نگاهش همان جا ماند... من هم نگاه کردم. زیر کتاب هایش یک ترازوی آبی رنگ و رو رفته بود و یک جعبه از همان آدامس موزی ها که هر وقت آقاجون می آمد خونه ما برایم می آورد.
بغضم گرفته بود... یک لحظه به خودم گفتم: «اونم هم سن و سال خودته ولی...» دیگر فکرم را ادامه ندادم. دست هایم را آوردم جلو و گفتم میآیی با هم دوست بشیم؟ خندید و دستانش را آورد جلو... از آن روز به بعد دیگر من و سمیه بعد از مدرسه با هم بودیم... از دوستی مان خیلی نمی گذشت، اما با هم خیلی عیاق بودیم. او بعدازظهرها مدرسه می رفت و من هم صبح ها...
یک روز که از مدرسه تعطیل شده بودم، با هم رفتیم لب جوی بزرگ خیابان نشستیم. من دست کردم توی کیفم و یک عکس از بچگی هایم نشانش دادم...
او هم دست کرد توی جیب کتش و یک تکه پاره شده از روزنامه درآورد و نشانم داد... عکس بچگی هاش بود... از همان بچگی کار می کرد...
می گفت: این عکسو روزنامه نمی دونم چی چی ازم گرفته... اون موقع خیلی کوچیک بودم و فقط فال می فروختم...
و این تکه کاغذ تنها باقی مانده کودکی اش بود.
گفتم: بده نگاش کنم... طوری نگاهم کرد و گفت «باشه» که یعنی خیلی مواظبش باشم. گفتم: بده خرابش نمی کنم به خدا... سعید داشت تیکه روزنامه را می داد دستم که ... عباس آقا داد زد و گفت: عکس هنرپیشه هایی که می خواستی آوردم... نمی خوای؟
یک لحظه عکس سمیه یادم رفت.. از جوب پریدم اون طرف که عکس تیم ملی را ببینم... که یهو عکس سعید افتاد توی آب و آب هم برد با خودش... سمیه حتی نگاهم هم نکرد... دوید دنبال تکه روزنامه ای که عکس توی آن بود. ولی قبل از اینکه... آب ببرد توی کانال سر چهار راه...
حالا به من نگاه می کرد و من هم به او... هر دو آرام گریه می کردیم...
عباس آقا گفت: خب حالا... گریه نداره... می برمت عکاسی بهتر شو بگیر... چی بود اون روزنامه پاره... عباس آقا نفهمید، چی شد، اما کودکی سمیه ازدست رفته بود...
نیلوفر حیدری
منبع : روزنامه کیهان
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران اسرائیل آمریکا مجلس شورای اسلامی مجلس شورای نگهبان حجاب دولت دولت سیزدهم افغانستان جمهوری اسلامی ایران گشت ارشاد
سلامت هواشناسی شورای شهر تهران شورای شهر تهران شهرداری تهران پلیس قتل فضای مجازی سیل وزارت بهداشت کنکور
قیمت خودرو دلار مالیات قیمت دلار خودرو بانک مرکزی بازار خودرو قیمت طلا مسکن تورم ایران خودرو سایپا
تئاتر تلویزیون سریال سینمای ایران سینما فیلم موسیقی بازیگر قرآن کریم
سازمان سنجش خورشید
غزه فلسطین رژیم صهیونیستی جنگ غزه روسیه نتانیاهو اوکراین حماس نوار غزه ترکیه عراق ایالات متحده آمریکا
فوتبال استقلال پرسپولیس فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی سپاهان باشگاه پرسپولیس لیگ برتر انگلیس آلومینیوم اراک تراکتور وحید شمسایی
هوش مصنوعی اپل آیفون تبلیغات گوگل فناوری ناسا نخبگان مریخ
خواب بارداری دندانپزشکی آلزایمر ویروس روغن حیوانی