یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

حقیقت


حقیقت
زاهدی کنار رودخانه نشسته بود و در حال تفکر بود. جوانی به او نزدیک شد و گفت: « ای زاهد، من می خواهم شاگرد و مرید تو شوم»
زاهد رو به جوان کرد و گفت:«چرا»؟
جوان پاسخ داد:«چون می خواهم حقیقت را بیابم».
زاهد ناگهان پرید، گردن جوان را گرفت، او را به طرف رودخانه کشاند و سرش را زیر آب برده جوان بالا و پایین می پرید و تقلا می کرد تا از زیر آب بیرون بیاید، ولی زاهد سرش را محکم زیر آب نگه داشته بود.
عاقبت زاهد سر جوان را رها کرد و او را که نفس نفس می زد کمک کرد تا به ساحل برسد.
وقتی آرام شد، زاهد از جوان پرسید: «به من بگو، وقتی زیر آب بودی چه چیزی را بیش از هر چیز دیگری طلب می کردی؟»
جوان با تعجب گفت: «هوا!»
پس زاهد گفت: «خیلی خوب، اکنون به خانه ات برگرد و هر وقت حقیقت را به همان اندازه ای که هوا را می خواستی، طلب کردی! پیش من بیا.»
منبع : روزنامه مردم‌سالاری


همچنین مشاهده کنید