شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

آیین آیینه ها


آیین آیینه ها
این جا سرزمین عشق است، سرزمین دلدادگی است. این جا همان سرزمینی است كه گاهواره بهترین های خداست. این جا همان سرزمینی است كه با خون بهترین آفریدگان خدا سیراب شد. این جا همان سرزمینی است كه شاهد بود حسینیان چگونه حسین وار به دیدار معبودشان شتافتند.
آری، این جا كربلاست، آرام، آرام گام بردارید، زمین این جا مقدس است. زمین این جا قتلگاه بهترین یاران حسین(ع) است. حسینیان عاشقی كه كربلا برایشان فقط سرگذشتی اندوهبار نمود، یك باور تلخ بود، حسینیان عاشقی كه نگذاشتند و نخواستند تاریخ بار دیگر تكرار شود و ندای هل من ناصر ینصرونی حسین زمانشان، ستون های ایران را بلرزند.
چه بگویم در وصف این سرزمین! ای رود، خوشا به حالت، آن زمان كه در مقابل آسمان می بالیدی و آن نقشی كه دربرداشتی، نقش مردان عاشق بود. آن لحظه ای كه به تو نگاه می كردند و یاد مصیبت حسین(ع) می افتادند، دلبستگی هایشان به دنیا را محو می كردی، نه ای رود! می خواهم بگویم خوشا به حال آسمان، یادت هست كه روزی كه افتخار می كردی كه تنها سیمای آن عزیزان را به خودشان نمایاندی، آسمان با خود چه می گفت؟ آسمان می خواست بگوید كه اگر یك ثانیه، یك دقیقه، یك ساعت و شاید یك روز، بگرید، برای روح های بلند و آسمانی آن هاست.
ای رود، یادت هست، آن روز گریه می كردی و دوست داشتی جای آسمان بودی؟ خوشا به حالت ای نخل! سایبان مردانی شدی كه از تبار مردان مرد بودند.
یادتان هست تا زمانی كه آن بزرگ مردان در زمین خدا راه می رفتند چقدر دوست داشتید، وسیع باشید و سایبان آن دلپاكان؟ وقتی كه آنها پرواز كردند دیگر نخواستید لحظه ای گستره برگ هایتان بر این زمین بی لیاقت سایه باشد. شما نیز قربانی عشق شدید. مرحبا به نخل های بی سر، مرحبا به شما كه خوب از مدرسان درس گرفتید و خوشا به حالت ای خاك، تو بوسه زدی برپای كبوتری كه میلی به ماندن نداشت. آرام روی زمین بنشینید، مشتی خاك بردارید و آن را ببوئید. بوی بهشت می دهد این قطعه از زمین خدا.
ای آب! چه فلسفه وحشتناكی داری، در نهایت نیاز به تو، آدم های فولادین این سرزمین، از خوردن امتناع كردند. نه این كه مانند قوم موسی(ع) آب برایشان حرام باشد، بلكه مانند قوم عاشق ابوالفضل(ع) مطمئن نبودند كه تمام یارانشان سیراب باشند؛ شاید یك نفر، تنها یك نفر، تشنه باشد و من سیراب.
آه آنها پر از دود شد، كم كم تمام آسمان سیاه شد از نفس های دودی این مردم زمینی. شما كبوترهای سفید، در آن سیاهی آسمان، هان چه باید می كردید؟ دیگر نخواستید حتی در بالای آسمان آبی مردم زمین گیر پرواز كنید، حتی دیگر پلاك هایتان را هم نیافتیم، ای وای بر ما مردم زمین گیر!
چه زیبا بود شب های عروجتان. یادتان هست شب آرزوها را، آن روزها كه فرشتگان برای بوسه زدن به قدومتان بر روی زمین حضور یافتند؟ خوب می دانم كه حال و هوای شب عاشورا در تك تك سنگرها موج می زد، فرشته ها خون گریه می كردند، شب عاشورا دوباره تجلی یافته بود، با همان غربت و تنهایی. دنیای اشكبار دست به دست داده بود تا این بار نه ۷۲تن، بلكه هزاران هزار كبوتر عاشق را برای سركوب حق زیر چله كمان خود تیرباران كند.
صیاد ظالم، خبر نداشت از شب هایی كه مادران برای فرزندان قصه عاشورا می گرفتند و آنها صدبار آرزو می كردند كه ای كاش در ركاب حسین(ع) بودند و كمی از بار دلهره زینب(س) می كاستند. آن روزها كه سید مرتضی و بقیه بچه ها به آن سوی مرزها نگاه می كردند.خدا می داند چقدر دل هایشان برای وصال حسین زهرا(س) می تپید.
پاها دوست داشتند با تمام قوا بدوند، چشم ها دوست داشتند لحظه ای نگاهشان به عقب برنگردد. آری، آن نگاه ها در مقابل آن سد آهنین كه دنیای استكبار میان عاشق و معشوق بسته بود، بچه ها را به هیجان می انداخت تا تمام توان خود را به كار گرفته، سد را بشكنند، ولی ارتباط عاشق و معشوق دوطرفه بود. زمانی كه بچه ها موفق نشدند به پابوس اربابشان بروند، حسین(ع) به دیدار آن ها آمد.
چه لحظه باشكوهی بود، حس زیبای دیدار عاشق و معشوق و سری كه لیاقت حضور در دامان اباعبدالله(ع) را داشت و حال تو ای زمین برایم روز قیامت شو و حرف بزن، پسر حاج رسول كجاست؟ كجاست پیكر پاك پسریكدانه خانم، بوی عطرش را خوب می شناختم، ولی این جا همه عاشقان عطر یك گل می دهند، چطور می توانم تشخیص دهم؟
یادت هست فرزندان عشق در این زمین خاكی چه مسابقه ای برپا كرده بودند؟ مسابقه تقدیم اعضا محمد می خواست دستش را بدهد، چون احساس می كرد زنجیر دنیا به دستش خورده است، برای رهایی پرواز دستش را گذاشت و رفت. حسن پایش را و جواد با آن روی پرخنده سرش را گذاشت و رفت.
ای زمین چقدر خواستی آنها را محكم نگه داری، ولی شنیدن خبرهای آسمانی آنها را چنان مست كرده بود كه با هیچ زنجیری نمی توانستی شورشان را كم كنی.
زمین، روز قیامت شو، بگو از اسرارت كه نمی دانم، بگو از ماجرای این همه بی تعلقی به دنیا. هادی را خوب می شناختم، هر صبح كه از خواب بیدار می شد مادرش می گفت می آمد بر سر سجاده ام و بوسه برپایم می زد. آن همه عشق به مادر و حال این چنین باشكوه! زمین روز قیامت شو، بگو چگونه حسن و حسین حاج احمد با آن همه عشق و شیدایی همه چیز را گذاشتند و رفتند.
زهرا عصاری
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید