دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

رباعیات ـ قسمت سوم (۳)


از تو همه رحمتست و از من تقصیر    من هیچ نیم همه تویی دستم گیر
در بزم تو ای شوخ منم زار و اسیر    وز کشتن من هیچ نداری تقصیر
با غیر سخن گویی کز رشک بسوز    سویم نکنی نگه که از غصه بمیر
شمشیر بود ابروی آن بدر منیر    و آن دیده به خون خوردن چستست چو شیر
از یک سو شیر و از دگر سو شمشیر    مسکین دل من میان شیر و شمشیر
مجنون و پریشان توام دستم گیر    سرگشته و حیران توام دستم گیر
هر بی سر و پا چو دستگیری دارد    من بی سر و سامان توام دستم گیر
ای فضل تو دستگیر من، دستم گیر    سیر آمده‌ام ز خویشتن، دستم گیر
تا چند کنم توبه و تا کی شکنم    ای توبه ده و توبه شکن، دستم گیر
گفتم که: دلم، گفت: کبابی کم گیر    گفتم: چشمم، گفت: سرابی کم گیر
گفتم: جانم، گفت: که در عالم عشق    بسیار خرابست، خرابی کم گیر
آگاه بزی ای دل و آگاه بمیر    چون طالب منزلی تو در راه بمیر
عشقست بسان زندگانی ور نه    زینسان که تویی خواه بزی خواه بمیر
ای سر تو در سینه هر محرم راز    پیوسته در رحمت تو بر همه باز
هر کس که به درگاه تو آورد نیاز    محروم ز درگاه تو کی گردد باز
تا روی ترا بدیدم ای شمع تراز    نی کار کنم نه روزه دارم نه نماز
چون با تو بوم مجاز من جمله نماز    چون بی تو بوم نماز من جمله مجاز
در خدمت تو چو صرف شد عمر دراز    گفتم که مگر با تو شوم محرم راز
کی دانستم که بعد چندین تک و تاز    در تو نرسم وز دو جهان مانم باز
در هر سحری با تو همی گویم راز    بر درگه تو همی کنم عرض نیاز
بی منت بندگانت ای بنده نواز    کار من بیچاره‌ی سرگشته بساز
من بودم دوش و آن بت بنده نواز    از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید    شب را چه گنه قصه‌ی ما بود دراز
گر چشم تو در مقام ناز آید باز    بیمار تو بر سر نیاز آید باز
ور حسن تو یک جلوه کند بر عارف    از راه حقیقت به مجاز آید باز
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز    جان جز سخن عشق نگوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد    تا مهر کسی در آن نروید هرگز
دانی که مرا یار چه گفتست امروز    جز ما به کسی در منگر دیده بدوز
از چهره خویش آتشی افروزد    یعنی که بیا و در ره دوست بسوز
جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز    تا پیشتر از مرگ بمیری دو سه روز
دنیا زن پیریست چه باشد ار تو    با پیر زنی انس نگیری دو سه روز
دل خسته و جان فگار و مژگان خونریز    رفتم بر آن یار و مه مهرانگیز
من جای نکرده گرم گردون به ستیز    زد بانگ که هان چند نشینی برخیز
الله، به فریاد من بی کس رس    فضل و کرمت یار من بی کس بس
هر کس به کسی و حضرتی مینازد    جز حضرت تو ندارد این بی کس کس
ای جمله‌ی بی کسان عالم را کس    یک جو کرمت تمام عالم را بس
من بی کسم و تو بی کسان را یاری    یا رب تو به فریاد من بی کس رس
نوروز شد و جهان برآورد نفس    حاصل زبهار عمر ما را غم و بس
از قافله‌ی بهار نامد آواز    تا لاله به باغ سر نگون ساخت جرس
دارم دلکی غمین بیامرز و مپرس    صد واقعه در کمین بیامرز و مپرس
شرمنده شوم اگر بپرسی عملم    یا اکرم‌اکرمین بیامرز و مپرس
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس    تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس
با این همه حال و در چنین تنگدلی    جا کرده محبت تو چندانکه مپرس
ای شوق تو در مذاق چندانکه مپرس    جان را به تو اشتیاق چندان که مپرس
آن دست که داشتم به دامان وصال    بر سر زدم از فراق چندان که مپرس
شاها ز دعای مرد آگاه بترس    وز سوز دل و آه سحرگاه بترس
بر لشکر و بر سپاه خود غره مشو    از آمدن سیل به ناگاه بترس
اندر صف دوستان ما باش و مترس    خاک در آستان ما باش و مترس
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند    فارغ دل شو، از آن ما باش و مترس
ای آینه‌ی ذات تو ذات همه کس    مرآت صفات تو صفات همه کس
ضامن شدم از بهر نجات همه کس    بر من بنویس سیات همه کس
ای واقف اسرار ضیمر همه کس    در حالت عجز دستگیر همه کس
یا رب تو مرا توبه ده و عذر پذیر    ای توبه ده و عذرپذیر همه کس
تا در نزنی به هرچه داری آتش    هرگز نشود حقیقت حال تو خوش
اندر یک دل دو دوستی ناید خوش    ما را خواهی خطی به عالم درکش
چون ذات تو منفی بود ای صاحب هش    از نسبت افعال به خود باش خمش
شیرین مثلی شنو مکن روی ترش    ثبت العرش اولا ثم انقش
چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش    چون رنده ز کار خویش بی‌بهره مباش
تعلیم ز اره گیر در امر معاش    نیمی سوی خود می کش و نیمی می پاش
در میدان آ با سپر و ترکش باش    سر هیچ بخود مکش بما سرکش باش
گو خواه زمانه آب و خواه آتش باش    تو شاد بزی و در میانه خوش باش
گر قرب خدا میطلبی دلجو باش    وندر پس و پیش خلق نیکوگو باش
خواهی که چو صبح صادق‌القول شوی    خورشید صفت با همه کس یک رو باش
شاهی‌طلبی برو گدای همه باش    بیگانه زخویش و آشنای همه باش
خواهی که ترا چو تاج بر سر دارند    دست همه گیر و خاک پای همه باش
چون شب برسد ز صبح خیزان میباش    چون شام شود زاشک ریزان میباش
آویز در آنکه ناگزیرست ترا    وز هر چه خلاف او گریزان میباش
از قد بلند یار و زلف پستش    وز نرگس بی خمار بی می‌مستش
ترسا بکلیسیای گبرم بینی    ناقوس بدستی و بدستی دستش
دل جای تو شد و گر نه پر خون کنمش    در دیده تویی و گر نه نه جیحون کنمش
امید وصال تست جان را ورنه    از تن به هزار حیله بیرون کنمش
سودای توام در جنون می زد دوش    دریای دو دیده موج خون میزد دوش
در نیم شبی خیل خیال تو رسید    ورنه جانم خیمه برون میزد دوش


همچنین مشاهده کنید