پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

رباعیات ـ قسمت پنجم (۲)


پل بر زبر محیط قلزم بستن    راه گردش به چرخ و انجم بستن
نیش و دم مار و دم کژدم بستن    بتوان نتوان دهان مردم بستن
٭٭٭
از ساحت دل غبار کثرت رفتن    به زانکه به هرزه در وحدت سفتن
مغرور سخن مشو که توحید خدا    واحد دیدن بود نه واحد گفتن
٭٭٭
عشق آن صفتی نیست که بتوان گفتن    وین در به سر الماس نشاید سفتن
سوداست که می‌پزیم والله که عشق    بکر آمد و بکر هم بخواهد رفتن
٭٭٭
از باده بروی شیخ رنگ آوردن    اسلام ز جانب فرنگ آوردن
ناقوس به کعبه در درنگ آوردن    بتوان نتوان ترا بچنگ آوردن
٭٭٭
تا لعل تو دلفروز خواهد بودن    کارم همه آه و سوز خواهد بودن
گفتی که بخانه‌ی تو آیم روزی    آن روز کدام روز خواهد بودن
٭٭٭
سهلست مرا بر سر خنجر بودن    یا بهر مراد خویش بی سر بودن
تو آمده‌ای که کافری را بکشی    غازی چو تویی خوشست کافر بودن
٭٭٭
دنیا نسزد ازو مشوش بودن    از سوز غمش دمی در آتش بودن
ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ    خوش نیست برای هیچ ناخوش بودن
٭٭٭
در راه خدا حجاب شد یک سو زن    رو جمله‌ی کار خویش را یک سو زن
در مانده‌ی نفس خویش گشتی و ترا    یک سو غم مال و دختر و یک سو زن
٭٭٭
یا رب تو زخواب ناز بیدارش کن    وز مستی حسن خویش هشیارش کن
یا بی‌خبرش کن که نداند خود را    یا آنکه زحال خود خبردارش کن
٭٭٭
یک لحظه چراغ آرزوهاپف کن    قطع نظر از جمال هر یوسف کن
زین شهد یک انگشت به کام تو کشم    از لذت اگر مست نگردی تف کن
٭٭٭
خواهی که کسی شوی زهستی کم کن    ناخورده شراب وصل مستی کم کن
با زلف بتان دراز دستی کم کن    بت را چه گنه تو بت‌پرستی کم کن
٭٭٭
درویشی کن قصد در شاه مکن    وز دامن فقر دست کوتاه مکن
اندر دهن مار شو و مال مجوی    در چاه نشین و طلب جاه مکن
٭٭٭
گفتم که: رخم به رنگ چون کاه مکن    کس را ز من و کار من آگاه مکن
گفتا که: اگر وصال ما می‌طلبی    گر میکشمت دم مزن و آه مکن
٭٭٭
یا رب تو به فضل مشکلم آسان کن    از فضل و کرم درد مرا درمان کن
بر من منگر که بی کس و بی هنرم    هر چیز که لایق تو باشد آن کن
٭٭٭
یا رب نظری بر من سرگردان کن    لطفی بمن دلشده‌ی حیران کن
با من مکن آنچه من سزای آنم    آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن
٭٭٭
ای غم گذری به کوی بدنامان کن    فکر من سرگشته‌ی بی سامان کن
زان ساغر لبریز که پر می ز غمست    یک جرعه به کار بی سرانجامان کن
٭٭٭
ای نه دله‌ی ده دله هر ده یله کن    صراف وجود باش و خود را چله کن
یک صبح با خلاص بیا بر در دوست    گر کام تو بر نیامد آنگه گله کن
٭٭٭
در درگه ما دوستی یک دله کن    هر چیز که غیرماست آنرا یله کن
یک صبح به اخلاص بیا بر در ما    گر کار تو بر نیامد آنگه گله کن
٭٭٭
ای شمع چو ابر گریه و زاری کن    وی آه جگر سوز سپه‌داری کن
چون بهره‌ی وصل او نداری ای دل    دندان بجگر نه و جگر خواری کن
٭٭٭
ای ناله گرت دمیست اظهاری کن    و آن غافل مست را خبرداری کن
ای دست محبت ولایت بدر آی    وی باطن شرع دوستی کاری کن
٭٭٭
افعال بدم ز خلق پنهان می‌کن    دشوار جهان بر دلم آسان می‌کن
امروز خوشم به دار و فردا با من    آنچ از کرم تو می‌سزد آن می‌کن
٭٭٭
رازی که به شب لب تو گوید با من    گفتار زبان نگرددش پیرامن
زان سر به گریبان سخن برنارد    پیراهن حرف تنگ دارد دامن
٭٭٭
عاشق من و دیوانه من و شیدا من    شهره من و افسانه من و رسوا من
کافر من و بت پرست من ترسا من    اینها من و صد بار بتر زینها من
٭٭٭
ای زلف مسلسلت بلای دل من    وی لعل لبت گره گشای دل من
من دل ندهم به کس برای دل تو    تو دل به کسی مده برای دل من
٭٭٭
ای عشق تو مایه‌ی جنون دل من    حسن رخ تو ریخته خون دل من
من دانم و دل که در وصالت چونم    کس را چه خبر ز اندرون دل من
٭٭٭
شد دیده به عشق رهنمون دل من    تا کرد پر از غصه درون دل من
زنهار اگر دلم بماند روزی    از دیده طلب کنید خون دل من
٭٭٭
بختی نه که با دوست در آمیزم من    صبری نه که از عشق بپرهیزم من
دستی نه که با قضا در آویزم من    پایی نه که از دست تو بگریزم من
٭٭٭
ای آنکه تراست عار از دیدن من    مهرت باشد بجای جان در تن من
آن دست نگار بسته خواهم که زنی    با خون هزار کشته در گردن من
٭٭٭
ای گشته سراسیمه به دریای تو من    وی از تو و خود گم شده در رای تو من
من در تو کجا رسم که در ذات و صفات    پنهانی من تویی و پیدای تو من
٭٭٭
سلطان گوید که نقد گنجینه‌ی من    صوفی گوید که دلق پشمینه‌ی من
عاشق گوید که درد دیرینه‌ی من    من دانم و من که چیست در سینه‌ی من
٭٭٭


همچنین مشاهده کنید