پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

سر (۲)


سرشتِ خوى بد را دايه داند٭
٭............................. بدِ همسايه را همسايه داند (اسعد گرگانى)
سرشت نيک و بد پنهان نمانَد٭
٭........................... توان دانست ريحان از دوبرگى (سعدى)
سرش جنگ است اما دل خودش تنگ است خواستگاران فراوان دارد لکن خود او شاد وخوشنود نيست
سرشکستهٔ کنيز را مى‌بينى، دل پرخون بى‌بى را نمى‌بينى
هنگام قضاوت در امرى نبايد به ظواهر آن بسنده کرد بلکه بايد به علل و انگيزه‌هاى اصلى آن توجه نمود
سرطان گرم و اسد بد نام است!
نظير: همهٔ ماه‌ها خطر دارد، بدناميش را صفر دارد
سر قبر پدرت گريه کنى چشمت شور مى‌شود، سر قبر غريبان کور
رک: هر که در دلش رحم است در نشينش زخم است
سرِ قبر غريبان آن قدر گريه کن که چشمت تر شود نه کور!
رک: هر که در دلش رحم است در نشينش زخم است
سر قبرى گريه کن که مرده توش باشد
نظير: اين قبرى که سرش گريه مى‌کنى مرده توش نيست
سرکچل را سنگى و ديوانه را دنگى!
رک: آدم ديوانه را دنگى بس است و شيشهٔ خانه را سنگى
سر کچل شانه نمى‌خواهد!
نظير: آينه به‌دست برزنگى! سيب سرخ و دست چلاق؟
سرِ کچل شکستن کارى ندارد
رک: اگر مردى سر دستهٔ هاون را بشکن
سر کچل و عرقچين؟
نظير:
سرِ کچل و کلاه مخمل؟
 ـ سگ گر و قلّادهٔ زر؟ شغال را به روبنده و خرس را به پاتابه چه کار؟
سر کچل و کلاه مخمل؟
رک: سر کچل و عرقچين؟
سر کچل و نادارى عيب نيست
سرِ کل با پوست پياز مى‌شکند
ضعيف با اندک فشارى پايمال مى‌شود
سر کم‌روزى مى‌شود بى‌روزى نمى‌شود
نظير: خدا تنگ‌روزى مى‌کند اما قحط‌روزى نمى‌کند
نيزرک: خدا روزى‌رسان است
سرِ کوچک و ريش دراز نشان ابلهى است
رک: قامت بلند نشان حماقت است
سر کوفته شد مار که بر رهگذر آمد (مجير بيلقانى)
سرکه بى‌مغز بوَد نغزى دستار چه سود!٭
صورت ديگرى از: 'سر چو بى‌مغز بوَد نغزى دستار چه سود'
٭ دل که پاکيزه بوَد جامهٔ ناپاک چه باک   ..................... (سعدى)
سرکهٔ مفت از عسل هم شيرين‌تر است
رک: مال مفت از عسل هم شيرين‌تر است
سرکهٔ نقد به از حلوايِ نسيه است٭
نظير:
نقدِ موجود بِهْ که نسيه‌‌ٔ موعود
ـ گنجشک به دست بِهْ که باز پرنده
 ـ خولى به کفم بِهْ که کلنگى به هوا
 ـ گنجشک نقد بِهْ از طاووس نسيه (از قابوس‌نامه)
 ـ سنگ بِه از گوهر نايافته (نيما)
    ـ جگرک امروز بهتر از دنبهٔ فرداست
      ٭اغلب به غلط مى‌گويند: سيلى نقد به از حلواى نسيه
سرِ گاو تو خمره گير کرده است دخو را خبر کنيد
سر گرگ بايد هم اول بريد نه چون گوسفندان مردم دريد (سعدى)
رک: علاج واقعه قبل از وقوع بايد کرد
سرِ مار به‌دست دشمن بکوب (سعدى)
رک: مار را به‌دست ديگران بايد گرفت
سرِ ما و تقدير خدا!
رک: کار خود بگذار با پروردگار
سرماى زمستان و ماليات ديوان جائى نمى‌رود
رک: زمستان خدا به آسمان نمى‌ماند
سرماى قوس و تِک‌تِک دندان نديده‌اى  بُرّ عيال و سفرهٔ بى‌نان نديده‌اى
رک: جانِ پدر تو سفرهٔ بى‌نان نديده‌اى
سرمايهٔ حيات اميد است و آرزو (گلچين معانى)
رک: آدم به اميد زنده است
سرمايهٔ عمرت به جهان يک کفن است، آن هم ببرى يا نبرى
سرمايهٔ مفلس ارزوست
رک: آرزو سرمايهٔ مفلس است
سرم را بشکن نرخم را نشکن! (عا).
  سرم را سرسرى متراش اى استاد سلمانى که ماهم در ديار خود سرى داريم و مامانى
نظير: هر کس به شهر خود شهريار است
سرم را مى‌شکنى و نخودچى در جيبم مى‌کنى؟ (عا).
رک: نه سرم را بشکن نه نخودچى به جيبم بريز
سرِ مرد برود قولش نمى‌رود
نظير:
قول مرد جان دارد
ـ قول مرد اسکناس است
     گر ز آئين خويش برگردى بِهْ که از قول خويش برگردى (از جامع‌التمثيل)
ـ وفا نگهدار و سر را بده
سر مردم‌آزار بر سنگ بِهْ٭
مقا: مردنت بِهْ که مردم‌آزارى (سعدى)
٭سر سفله را روى بالش مَنِهْ .................................. (سعدى)
سرم ريز و بَرَم ريز، مجال خوردنم نيست! (عا).
نظير:
آبم است و گابم است و نوبت آسيابم است
ـ يک سر دارم و هزار سودا
سر مشکن از صحبت صاحبدلان
    نظير: همه کار تو باد با عقلا دور بادى ز صحبت جهلا (سنائى)
سر مى‌تراشم گريه مى‌کنند، روضه مى‌خوانم خنده مى‌کنند٭
      ٭ براى اطلاع از ريشه و مأخذ اين مَثَل رک: داستان‌نامهٔ بهمنيارى تأليف احمد بهمنيار، انتشارات دانشگاه تهران (شماره ۱۶۵۷)، تهران، ۱۳۶۱، ص ۳۳۳.
سر مى‌گردد همسر پيدا مى‌کند
نظير:
ديزى مى‌گردد درش را پيدا مى‌کند
ـ آب مى‌گردد گودال را پيدا مى‌کند
سُرنا به‌دست ناشى، تفنگ به‌دست کاشى!
نظير:
سرنا را که به‌دست آدم ناشى بدهى از سر گشادش باد مى‌کند
    ـ چه به بى‌اصل زر و زور دهى چه چراغى به‌دست کور
سُرناچى کم بود يکى هم از غوغه آمد! ٭
رک: قوزى بالا قوزم آمد، ببين چه به روزم آمد
      ٭يا: يکى هم از قره‌چه‌داغ رسيد
سرِ ناراستى‌ها راستى است
رک: به گيتى به از راستى پيشه نيست
سُرنا را که دست آدم ناشى بدهى از سر گشادش باد مى‌کند
نظير: سُرنا به‌‌دست ناشى، تفنگ به‌دست کاشى!
سرِ ناشکسته را به داور بردن نه از دانائى باشد (مرزبان‌نامه)
سرنگون گرديد درچَهْ هر که پيش پاى خود نديد (کاظمى)
مقا: بنگر جا را، بگذار پا را
سر و جان فداى شکم! (عا).
رک: کاه از تو نيست، کاهدان که از تو است
سرود با ياد (= به ياد) مستان آوردن ناخوشى باشد (سَمَک عيّار)
رک: عسس، بيا مرا بگير!
سر همان جا نِهْ که باده خورده‌اى (مولوى)
سرّى است در مجادلهٔ سنگ و پاى لنگ
رک: هر جا سنگ است براى پاى لنگ است
سرى تو سرها بيار، توبره‌اى ميان خرها بيار! (عا).
سرى را که درد نمى‌کند دستمال نبند
نظير:
سرى را که کچل نيست زفت مينداز
 ـ سرى که درد نمى‌کند رومال (لچک) چرا بايد بست؟ سر چرا بندم چو درد سر نماند (مولوى)
ـ ميفکن بر سرِ بى‌درد خود زِفت
سرى را که کچل نيست زِفت مينداز
رک: سرى را که درد نمى‌کند دستمال نبند
سرى که درد نمى‌کند رومال (لچک) چرا بايد بست؟
رک: سرى را که درد نمى‌کند دستمال نبند
سرى که عشق ندارد کدوى بى‌بار است٭
نظير:
    هر که را در سر نباشد عشق يار بهر او افسار و پالانى بيار! (شيخ بهائى)
    ـ سينهٔ خالى ز عشق گلرخان کهنه انبانى بود پر استخوان (شيخ بهائى)
 ـ آدم بى‌عشق مثل تنبان بى‌کش است (عا).
ـ هر که عشاق نيست او را خر شمر (مولوى)
     ـ اگر صد آب حيوان خورده باشى چو عشقى در او نبوَد مرده باشى
    ـ آنان که دل به زلف نگارى نبسته‌اند آيا چه کرده‌اند به عمر دراز خويش (امير صنعى نيشابورى)
    ـ دل که بى‌عشق است آن را دل مگوى دور افکن، رو دل ديگر بجوى (صفائى)
٭ لبى که خنده ندارد شکاف ديوار است ................................. (...؟)


همچنین مشاهده کنید