پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

سر


سر آدم خشمگين از عقل خالى است
سر از من، کاه از تو يعنى کار و خدمت از من، احساس و پاداش از تو
سرازيرى قبر، على به دادت برسه!
سرانجام اين زيستن مردن است (نصرالله فلسفى)
رک: آدميزاد تخم مرگ است
سرانجام هر زنده مردن بوَد (فردوسى)
نيز سرانجام اين زيستن مردن است (نصرالله فلسفى)
نيز رک: آدميزاد تخم مرگ است
سراى آخرت آباد کن به حسن عمل٭
مقا: برگ عيشى به گور خويش فرست
٭............................. که اعتماد بقا را نشايد اين بنياد (سعدى)
سرِّ بازرگانى راستى است
سر باشد کلاه بسيار است يعنى سلامت بدان وجود داشته باشد باقى چيزها به آسانى و وفور فراهم مى‌گردد
نظير:
گوش باشد گوشواره بسيار است
ـ چو من باشم مرا دلدار کم نيست (ويس و رامين)
سَر بده، سِرّ مده
رک: مرد سَر مى‌دهد سِرّ نمى‌دهد
سرِ بريده بانگ نکند
رک: از مرده حديث برنيايد
سرِ بريده سخن نگويد٭ (سَمَک عيّار)
رک: از مرده حديث برنيايد
      ٭ يا: سرِ بريده بانگ نکند
سرِ بُز آهنگر را ببرّيد تا چشم خرس بترسد
رک: بچهٔ خود را مى‌زند تا چشم همسايه بترسد
سر‌ بزرگ بلاى بزرگ دارد
رک: هر سرى که بزرگ‌تر است درد سرش هم بيشتر است
سر بشکند در کلاه، دست بشکند در آستين (يا: سر بشکند در چارقد، دست  بشکند در آستين)
جنگ و نزاع و اختلافات خانوادگى نبايد به خارج از خانه درز کند
سر بِنِهْ آن جا که باده خورده‌اى٭
٭بشنو الفاظ حکيم پرده‌اى ...................... (مولوى)
سر به سر بى‌درد سر!
رک: اين به آن در
سرِ بى‌سجود سفچه٭ است و کفِ بى‌جود کفچه (خواجه عبدالله انصارى)
      ٭ سفچه: خربزهٔ نارسيده و خام
سرِ بى‌صاحب تراشيده نمى‌شود
سرِ بى‌گناه بالاى دار نمى‌رود
رک: سرِ بى‌گناه پاى دار مى‌رود امّا بالاى دار نمى‌رود
سرِ بى‌گناه پاى دار مى‌رود اما بالاى دار نمى‌رود
نظير:
    پاکدل را زيان به تن نرسد گر رسد جز به پيرهن نرسد (اوحدى)
ـ بى‌گنه را به عفو حاجت نيست (ابن‌يمين)
سرِ پيرى معرکه‌گيرى!
نظير:
آخر پيرى داغ اميرى
ـ عشق پيرى گر بجنبد سر به رسوائى زند
ـ پيرى که جوانى کند در هزيمت بوق زدن باشد (قابوس‌نامه)
ـ تُرُش بوَد پس هفتاد ناز و الغنجار (مختارى غزنوى)
    ـ هوس پختن از کودک ناتمام چنان زشت نايد که از پير خام (سعدى)
ـ پيرى و شاهد پرستى ناخوش است (ناصرخسرو)
خلاف: اى خوش آن پيرى که در سر بلندش عشق جوانى (ايزدى يزدى)
  سر تا سرِ بازار همش دود کبابه لب تشنه، شکم گشنه و بغداد خرابه
    رک: سر تا سر بازار همه دود کباب است فلسى نبوَد در کف و بغداد خراب است!
سرتاسر بازار همه دود کباب است فلسى نبوَد در کف و بغداد خراب است٭
نظير:
    سرتاسر بازار همش دود کبابه لب تشنه، شکم گشنه و بغداد خراب است
ـ واى بر آن کو درم ندارد و دينار (لامعى)
    ـ مبادا کسى اسير سرپنجهٔ افلاس که آدمى به سرِ دار بِهْ که نادارى (بيدل)
      ٭ 'بغدادِ خراب' يعنى 'شکمِ گرسنه' و 'بغدادِ کسى خراب بودن' يعنى 'شکم کسى گرسنه بودن'
سرت تو کُلام، چى آوردى برام؟
رکن: عليک‌السّلام، سرت تو کُلام...
سرتو٭ وا کردى بستى، همونى که بودى هستى! (عا).
      ٭سرتو = سرت را
سر چرا بندم چو دردسر نمانْدْ (مولوى)
رک: سرى را که درد نمى‌کند دستمال نبند
سر چو بى‌مغز بوَد نعريِ دستار چه سود٭
٭دل اگر پاک بوَد خانهٔ ناپاک چه سود ................................ (سعدى)
سرخاب را آب رنگ مى‌دهد، وسمه را خواب
سرِ خر باش، صاحب زر باش!
نظير:
پول داشته باش، کوفت داشته باش
ـ داراى مال باشد، هر چند مار باشد
سرِ خر دفع چشم‌ زخم نمى‌کند
سرِ خر و دندانِ سگ!
نظير:
خاشاک به گاله ارزانى، شنبه به جهود!
ـ آب گرمابه پارگين را شايد
ـ آب حمام مفت فاضلاب!
ـ مُهرهٔ خر ارزانى افسار خر!
 ـ مهرهٔ خر در خورِ تزئين افسار خر است (امير عليشير نوائى) است
ـ استخوان سگ را شايسته است و سگ استخوان را
 ـ استخوان ارزانى سگ، سگ هم ارزانى استخوان!
ـ افسار خر لايق خر
ـ مردار سگان را و سگان را مردار (طوطى‌نامه)
ـ پوست سگ لايق دندان سگ!
سر خودش را نمى‌توانست ببندد بردندش عروسى سر عروس را قجرى ببندد (عا).
رک: زن حاجى خانهٔ خودش اشکنه نمى‌توانست بپزد رفت خانه همسايه براى آش پختن
سرخى تو از من زردى من از تو!
عبارتى که زنان و کودکان در شب چهارشنبه سورى به‌هنگام پريدن از روى کپّه‌هاى آتش بر زبان مى‌رانند
سرِ خيک بستن را خودش ياد گرفته است!
به مزاح و تمسخر در مورد کسى گويند که سخت بى‌هنر و بى‌استعداد و پخمه باشد
سرِ خيک شيره به دستش داده‌اند٭
٭ براى اطلاع از ريشهٔ اين مَثَل رک: 'داستان‌نامهٔ بهمنياري' انتشارات دانشگاه تهران، تهران، ۱۳۶۱، ص ۳۲۹.
سر را بزنيد تا دست بيفتد
فساد را از ريشه قطع بايد کرد
سر را قمى مى‌شکند تاوانش را کاشى مى‌دهد
رک: کاسه را کاشى مى‌شکند تاوانش را قمى مى‌دهد
سرزده داخل مشو ميکده حمّام نيست٭
٭حرمت پيرمغان بر همه کس واجب است ................ (شفيعيان شيرازى)
سرِ زلف تو نباشد سرِ زلف دگرى!٭
نظير:
چو من باشم مرا دلدار کم نيست (ويس و رامين)
ـ سر باشد کلاه بسيار است
٭........................   از براى دل ما قحط پريشانى نيست (محمد حسين شهريار)
سرزمينى است که ايمان فلک رفته به باد
نظير: اين خرابات مغان است و در او رندانند
نيزرک: اين جا آهو سُمّ مى‌اندازد (و الاغ دم)
سر سبزى درختان حاصل ابر گريان است
رک: تانگريد ابر کى خندد چمن
سرِ سفره خاله خواهرزاده را نمى‌شناسد! (عا).
رک: وقت خوردن خاله خواهرزاده را نمى‌شناسد.
سرِ سگ بودن بهتر از دُم شير (حيوان) بودن است
  سر شب به دل قصد تاراج داشت سحرگاه نه تن سر نه سر تاج داشت! ٭
    نظير: طمع کرده بوديم که کرمان خورم که ناگه بخوردند کرمان سرم! (سعدى)
سرِ شب مست و سحر بنگى و تا چاشت جُنُب!
سرش به سجدهٔ حق نرسيده است لامذهب و خدانشناس است
نظير:
پالانش کج است
ـ دشمن روزه و نماز است
ـ روزه خوردنش را ديده‌ايم، نماز خواندنش را نديده‌ايم


همچنین مشاهده کنید