پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری (۳)


در و دشت گفتی که زرین شدست    کمرها ز گوهر چو پروین شدست
چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه    پذیره شدندش فراوان سپاه
همه پیش کسری پیاده شدند    کمر بسته و دل گشاده شدند
هر آنکس که پیمود با شاه راه    پیاده بشد تا در بارگاه
همه مهتران خواندند آفرین    بران شاه بیدار باداد ودین
چو تنگ اندر آمد به جای نشست    بهرمهتری شاه بنمود دست
سرآمد سخن گفتن موزه دوز    ز ماه محرم گذشته سه روز
جهانجوی دهقان آموزگار    چه گفت اندرین گردش روزگار
که روزی فرازست و روزی نشیب    گهی با خرامیم و گه با نهیب
سرانجام بستر بود تیره خاک    یکی را فراز و یکی را مغاک
نشانی نداریم ازان رفته‌گان    که بیدار و شادند اگر خفته گان
بدان گیتی ار چندشان برگ نیست    همان به که آویزش مرگ نیست
اگر صد سال بود سال اگر بیست و پنج    یکی شد چو یاد آید از روز رنج
چه آنکس که گوید خرامست وناز    چه گوید که دردست و رنج و نیاز
کسی را ندیدم بمرگ آرزوی    نه بی راه و از مردم نیکخوی
چه دینی چه اهریمن بت پرست    ز مرگند بر سر نهاده دو دست
چوسالت شد ای پیر برشست و یک    می‌و جام وآرام شد بی‌نمک
نبندد دل اندر سپنجی سرای    خرد یافته مردم پاکرای
بگاه بسیجیدن مرگ می    چو پیراهن شعر باشد بدی
فسرده تن اندر میان گناه    روان سوی فردوس گم کرده راه
ز یاران بسی ماند و چندی گذشت    تو با جام همراه مانده به دشت
زمان خواهم ازکرد گار زمان    که چندی بماند دلم شادمان
که این داستانها و چندین سخن    گذشته برو سال و گشته کهن
ز هنگام کی شاه تا یزدگرد    ز لفظ من آمد پراگنده گرد
بپیوندم و باغ بی‌خو کنم    سخنهای شاهنشهان نو کنم
هماناکه دل را ندارم به رنج    اگر بگذرم زین سرای سپنج
چه گوید کنون مرد روشن روان    ز رای جهاندار نوشین روان
چوسال اندر آمد بهفتاد و چار    پراندیشه‌ی مرگ شد شهریار
جهان راهمی کدخدایی بجست    که پیراهن داد پوشد نخست
دگر کو بدرویش بر مهربان    بود راد و بی‌رنج روشن‌روان
پسر بد مر او را گرانمایه شش    همه راد وبینادل وشاه فش
بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای    جوانان با دانش و دلگشای
از ایشان خردمند و مهتر بسال    گرانمایه هرمزد بد بی‌همال
سر افراز و بادانش و خوب چهر    بر آزادگان بر بگسترده مهر
بفرمود کسری به کارآگهان    که جویند راز وی اندر نهان
نگه داشتندی به روز و به شب    اگر داستان را گشادی دو لب
ز کاری که کردی بدی با بهی    رسیدی بشاه جهان آگهی
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت    که رازی همی‌داشتم در نهفت
ز هفتاد چون سالیان درگذشت    سر و موی مشکین چو کافور گشت
چومن بگذرم زین سپنجی سرای    جهان رابباید یکی کدخدای
که بخشایش آرد به درویش بر    به بیگانه و مردم خویش بر
ببخشد بپرهیزد از مهر گنج    نبندد دل اندر سرای سپنج
سپاسم ز یزدان که فرزند هست    خردمند و دانا و ایزد پرست
وز ایشان بهرمزد یازان ترم    برای و بهوشش فرازان ترم
ز بخشایش و بخشش و راستی    نبینم همی در دلش کاستی
کنون موبدان و ردان را بخواه    کسی کو کند سوی دانش نگاه
بخوانیدش و آزمایش کنید    هنر بر هنر بر فزایش کنید
شدند اندران موبدان انجمن    زهر در پژوهنده و رای زن
جهانجوی هرمزد را خواندند    بر نامدارنش بنشاندند
نخستین سخن گفت بوزرجمهر    که ای شاه نیک اختر خوب چهر
چه دانی کزو جان پاک و خرد    شود روشن وکالبد برخورد
چنین داد پاسخ که دانش به است    که داننده برمهتران بر مه است
بدانش بود مرد را ایمنی    ببندد ز بد دست اهریمنی
دگر بردباری و بخشایشست    که تن را بدو نام و آرایشست
بپرسید کز نیکوی سودمند    بگو ازچه گردد چو گردد بلند
چنین داد پاسخ که آنک از نخست    بنیک و بد آزرم هرکس بجست
بکوشید تا بردل هرکسی    ازو رنج بردن نباشد بسی
چنین داد پاسخ که هرکس که داد    بداد از تن خود همو بود شاد
نگه کرد پرسنده بوزرجمهر    بدان پاکدل مهتر خوب چهر
بدو گفت کز گفتنی هرچ هست    بگویم تو بشمر یکایک بدست
سراسر همه پرسشم یادگیر    به پاسخ همه داد بنیاد گیر
سخن را مگردان پس و پیش هیچ    جوانمردی وداد دادن بسیچ
اگر یادگیری چنین بی‌گمان    گشادست برتو در آسمان
که چندین به گفتار بشتافتم    ز پرسنده پاسخ فزون یافتم
جهاندار آموزگار تو باد    خرد جوشن و بخت یار تو باد
کنون هرچ دانم بپرسم ز داد    توپاسخ گزار آنچ آیدت یاد
ز فرزند کو بر پدر ارجمند    کدامست شایسته و بی‌گزند
ببخشایش دل سزاوار کیست    که بر درد او بر بباید گریست
ز کردار نیکی پشیمان کراست    که دل بر پشیمانی او گواست
سزاکیست کو را نکوهش کنیم    ز کردار او چون پژوهش کنیم
ز گیتی کجا بهتر آید گریز    که خیزد از آرام او رستخیز
بدین روزگار از چه باشیم شاد    گذشته چه بهتر که گیریم یاد
زمانه که او را بباید ستود    کدامست وما از چه داریم سود
گرانمایه‌تر کیست از دوستان    کز آواز او دل شود بوستان
کرا بیشتر دوست اندر جهان    که یابد بدو آشکار ونهان
همان نیز دشمن کرا بیشتر    که باشد برو بر بداندیش‌تر
سزاوار آرام بودن کجاست    که دارد جهاندار ازو پشت راست
ز گیتی زیانکارتر کارچیست    که بر کرده خود بباید گریست
ز چیزی که مردم همی‌پرورد    چه چیزیست کان زودتر بگذرد
ستمکاره کش نزد اوشرم نیست    کدامست کش مهر وآزرم نیست
تباهی بگیتی ز گفتار کیست    دل دوستانرا پر آزار کیست
چه چیزیست کان ننگ پیش آورد    همان بد ز گفتار خویش آورد
بیک روز تا شب برآمد ز کوه    ز گفتار دانا نیامد ستوه
چو هنگام شمع آمد از تیرگی    سرمهتران تیره از خیرگی
ز گفتار ایشان غمی گشت شاه    همی‌کرد خامش بپاسخ نگاه
گرانمایه هرمزد برپای خاست    یکی آفرین کرد بر شاه راست
که از شاه گیتی مبادا تهی    همی‌باد بر تخت شاهنشهی
مبادا که بی‌تو ببینیم تاج    گر آیین شاهی وگر تخت عاج
به پوزش جهان پیش تو خاک باد    گزند تو را چرخ تریاک باد
سخن هرچ او گفت پاسخ دهم    بدین آرزو رای فرخ نهم
ز فرزند پرسید دانا سخن    وزو بایدم پاسخ افگند بن
به فرزند باشد پدر شاددل    ز غمها بدو دارد آزاد دل
اگر مهربان باشد او بر پدر    به نیکی گراینده و دادگر
دگر آنک بر جای بخشایست    برو چشم را جای پالایشست
بزرگی که بختش پراگنده گشت    به پیش یکی ناسزا بنده گشت
ز کار وی ار خون خروشی رواست    که ناپارسایی برو پادشاست
دگر هر که با مردم ناسپاس    کند نیکویی ماند اندر هراس
هران کس که نیکی فرامش کند    خرد رابکوشد که بیهش کند
دگر گفت ازآرام راه گریز    گرفتن کجا خوبتر از ستیز
به شهری که بیداد شد پادشا    ندارد خردمند بودن روا
ز بیدادگر شاه باید گریز    کزن خیزد اندر جهان رستخیز
چه گوید که دانی که شادی بدوست    برادر بود با دلارام دوست
دگر آنک پرسد ز کار زمان    زمانی کزو گم شود بدگمان
روا باشد ار چند بستایدش    هم اندر ستایش بیفزایدش
دگر آنک پرسید ازمرد دوست    ز هر دوستی یارمندی نکوست
توانگر بود چادر او بپوش    چو درویش باشد تو با او بکوش
کسی کو فروتن‌تر و رادتر    دل دوستانش بدو شادتر
دگر آنک پرسد که دشمن کراست    کزو دل همیشه بدرد و بلاست
چوگستاخ باشد زبانش ببد    ز گفتار او دشمن آید سزد
دگر آنک پرسید دشوار چیست    بی‌آزار را دل پر آواز کیست
چو بد بود وبد ساز با وی نشست    یکی زندگانی بود چون کبست
دگر آنک گوید گوا کیست راست    که جان وخرد برگوا برگواست


همچنین مشاهده کنید