پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۳)


به موبد چنین گفت نوشین‌روان    که با داد ما پیر گردد جوان
به گیتی نباید که از شهریار    بماند جز از راستی یادگار
چرا باید این گنج و این روز رنج    روان بستن اندر سرای سپنج
چو ایدر نخواهی همی‌آرمید    بباید چرید و بباید چمید
پراندیشه بودم ز کار جهان    سخن را همی‌داشتم در نهان
که تا تاج شاهی مرا دشمنست    همه گرد بر گرد آهرمنست
به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه    بخواهم ز هر کشوری رزمخواه
نگردد سپاه انجمن جز به گنج    به بی مردی آید هم از گنج رنج
اگر بد به درویش خواهد رسید    ازین آرزو دل بباید برید
همی‌راندم با دل خویش راز    چو اندیشه پیش خرد شد فراز
سوی پهلوانان و سوی ردان    هم از پند بیداردل بخردان
نبشتم بخ هر کشوری نامه‌ای    به هر نامداری و خودکامه‌ای
که هر کس که دارید هوش و خرد    همی کهتری را پسر پرورد
به میدان فرستید با ساز جنگ    بجویند نزدیک ما نام و ننگ
نباید که اندر فراز و نشیب    ندانند چنگ و عنان و رکیب
به گرز و به شمشیر و تیر و کمان    بدانند پیچید با بدگمان
جوان بی‌هنر سخت ناخوش بود    اگر چند فرزند آرش بود
عرض شد ز در سوی هر کشوری    درم برد نزدیک هر مهتری
چهل روز بودی درم را درنگ    برفتند از شهر با ساز جنگ
ز دیوان چو دینار برداشتند    بدان خرمی روز بگذاشتند
کنون لاجرم روی گیتی بمرد    بیاراستم تا کی آید نبرد
مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش    فزونست و هم دولت و رای بیش
سخنها چو بشنید موبد ز شاه    بسی آفرین خواند بر تاج و گاه
چو خورشید بنمود تابنده چهر    در باغ بگشاد گردان سپهر
پدید آمد آن توده‌ی شنبلید    دو زلف شب تیره شد ناپدید
نشست از بر تخت نوشین روان    خجسته دلفروز شاه جوان
جهانی به درگاه بنهاد روی    هر آنکس که بد بر زمین راه‌جوی
خروشی برآمد ز درگاه شاه    که هر کس که جوید سوی داد راه
بیاید بدرگاه نوشین روان    لب شاه خندان و دولت جوان
به آواز گفت آن زمان شهریار    که جز پاک یزدان مجویید یار
که دارنده اویست و هم رهنمای    همو دست گیرد به هر دوسرای
مترسید هرگز ز تخت و کلاه    گشادست بر هر کس این بارگاه
هر آنکس که آید به روز و به شب    ز گفتار بسته مدارید لب
اگر می گساریم با انجمن    گر آهسته باشیم با رای‌زن
به چوگان و بر دشت نخچیرگاه    بر ما شما را گشادست راه
به خواب و به بیداری و رنج و ناز    ازین بارگه کس مگردید باز
مخسبید یک تن ز من تافته    مگر آرزوها همه یافته
بدان گه شود شاد و روشن دلم    که رنج ستم دیده‌گان بگسلم
مبادا که از کارداران من    گر از لشکر و پیشکاران من
نخسبد کسی با دلی دردمند    که از درد او بر من آید گزند
سخنها اگرچه بود در نهان    بپرسد ز من کردگار جهان
ز باژ و خراج آن کجا مانده است    که موبد به دیوان ما رانده است
نخواهند نیز از شما زر و سیم    مخسبید زین پس ز من دل ببیم
برآمد ز ایوان یکی آفرین    بجوشید تابنده روی زمین
که نوشین روان باد با فرهی    همه ساله با تخت شاهنشهی
مبادا ز تو تخت پردخت و گاه    مه این نامور خسروانی کلاه
برفتند با شادی و خرمی    چو باغ ارم گشت روی زمی
ز گیتی ندیدی کسی را دژم    ز ابر اندر آمد به هنگام نم
جهان شد به کردار خرم بهشت    ز باران هوا بر زمین لاله کشت
در و دشت و پالیز شد چون چراغ    چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ
پس آگاهی آمد به روم و به هند    که شد روی ایران چو رومی پرند
زمین را به کردار تابنده ماه    به داد و به لشکر بیاراست شاه
کسی آن سپه را نداند شمار    به گیتی مگر نامور شهریار
همه با دل شاد و با ساز جنگ    همه گیتی افروز با نام و ننگ
دل شاه هر کشوری خیره گشت    ز نوشین‌روان رایشان تیره گشت
فرستاده آمد ز هند و ز چین    همه شاه را خواندند آفرین
ندیدند با خویشتن تاو او    سبک شد به دل باژ با ساو او
همه کهتری را بیاراستند    بسی بدره و برده‌ها خواستند
به زرین عمود و به زرین کلاه    فرستادگان برگرفتند راه
به درگاه شاه جهان آمدند    چه با ساو و باژ مهان آمدند
بهشتی بد آراسته بارگاه    ز بس برده و بدره و بارخواه
برین نیز بگذشت چندی سپهر    همی‌رفت با شاه ایران به مهر
خردمند کسری چنان کرد رای    کزان مرز لختی بجنبد ز جای
بگردد یکی گرد خرم جهان    گشاده کند رازهای نهان
بزد کوس وز جای لشکر براند    همی ماه و خورشید زو خیره ماند
ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر    کمرهای زرین و زرین سپر
تو گفتی بکان اندرون زر نماند    همان در خوشاب و گوهر نماند
تن آسان بسوی خراسان کشید    سپه را به آیین ساسان کشید
به هر بوم آباد کو بربگذشت    سراپرده و خیمه‌ها زد به دشت
چو برخاستی ناله‌ی کرنای    منادیگری پیش کردی به پای
که ای زیردستان شاه جهان    که دارد گزندی ز ما در نهان
مخسبید ناایمن از شهریار    مدارید ز اندیشه دل نابکار
ازین گونه لشکر بگرگان کشید    همی تاج و تخت بزرگان کشید
چنان دان که کمی نباشد ز داد    هنر باید از شاه و رای و نژاد
ز گرگان بخ ساری و آمل شدند    به هنگام آواز بلبل شدند
در و دشت یه کسر همه بیشه بود    دل شاه ایران پراندیشه بود
ز هامون به کوهی برآمد بلند    یکی تازیی برنشسته سمند
سر کوه و آن بیشه‌ها بنگرید    گل و سنبل و آب و نخچیر دید
چنین گفت کای روشن کردگار    جهاندار و پیروز و پروردگار
تویی آفریننده‌ی هور و ماه    گشاینده و هم نماینده راه
جهان آفریدی بدین خرمی    که از آسمان نیست پیدا زمی
کسی کو جز از تو پرستد همی    روان را به دوزخ فرستد همی
ازیرا فریدون یزدان‌پرست    بدین بیشه برساخت جای نشست
بدو گفت گوینده کای دادگر    گر ایدر ز ترکان نبودی گذر
ازین مایه‌ور جا بدین فرهی    دل ما ز رامش نبودی تهی
نیاریم گردن برافراختن    ز بس کشتن و غارت و تاختن
نماند ز بسیار و اندک به جای    ز پرنده و مردم و چارپای
گزندی که آید به ایران سپاه    ز کشور به کشور جزین نیست راه
بسی پیش ازین کوشش و رزم بود    گذر ترک را راه خوارزم بود
کنون چون ز دهقان و آزادگان    برین بوم و بر پارسازادگان
نکاهد همی رنج کافزایشست    به ما برکنون جای بخشایست
نباشد به گیتی چنین جای شهر    گر از داد تو ما بیابیم بهر
همان آفریدون یزدان‌پرست    به بد بر سوی ما نیازید دست
اگر شاه بیند به رای بلند    به ما برکند راه دشمن ببند
سرشک از دو دیده ببارید شاه    چو بشنید گفتار فریادخواه
به دستور گفت آن زمان شهریار    که پیش آمد این کار دشوار خوار
نشاید کزین پس چمیم و چریم    وگر تاج را خویشتن پروریم
جهاندار نپسندد از ما ستم    که باشیم شادان و دهقان دژم
چنین کوه و این دشتهای فراخ    همه از در باغ و میدان و کاخ
پر از گاو و نخچیر و آب روان    ز دیدن همی خیره گردد روان
نمانیم کین بوم ویران کنند    همی غارت از شهر ایران کنند
ز شاهی وز روی فرزانگی    نشاید چنین هم ز مردانگی
نخوانند بر ما کسی آفرین    چو ویران بود بوم ایران زمین
به دستور فرمود کز هند و روم    کجا نام باشد به آباد بوم
ز هر کشوری مردم بیش بین    که استاد بینی برین برگزین
یکی باره از آب برکش بلند    برش پهن و بالای او ده کمند
به سنگ و به گچ باید از قعر آب    برآورده تا چشمه‌ی آفتاب
هر آنگه که سازیم زین گونه بند    ز دشمن به ایران نیاید گزند
نباید که آید یکی زین به رنج    بده هرچ خواهند و بگشای گنج
کشاورز و دهقان و مرد نژاد    نباید که آزار یابد ز داد
یکی پیر موبد بران کار کرد    بیابان همه پیش دیوار کرد
دری برنهادند ز آهن بزرگ    رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ


همچنین مشاهده کنید