سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

دفترچه یادداشت


دفترچه یادداشت
نویسنده داشت با زنش دعوا می كرد. داشتند می رفتند خانه و هرچه بحث شان بالاتر می گرفت بیشتر از هم فاصله می گرفتند. زن جوان آب دهانی قورت می داد، صداش را كمی بلندتر می كرد، بعد انگار كه به خیال خودش این طور تاثیر حرفش بیشتر می شود سر و شانه می كشید توی صورت مرد بعد هم با نفرت سری می چرخاند و پاشنه كفش هاش با ضرب دقیق و غیظ آلودی روی سنگفرش ضرب می گرفت. نویسنده صبورانه، دم نمی زد. پایی جلوی پا می گذاشت، مستقیم به جلو خیره می شد، چهره اش اندوهگین بود، هرازگاهی اندوهگینانه لبخندكی می زد و هر حرفی هم كه می زد سری هم به همراهش تكان می داد. زن جوان فریاد زد: «من ازت خسته شدم. ازت بدم می آد. از این از بالا نگاه كردنت بدم می آد، خسته شدم. آخه چی داری كه به خاطرش ازم بالاتر باشی»
نویسنده با صدایی آرام و لحنی ملایم گفت: «هیچی. به خاطر قدیس وار بودنمه كه ازت بالاترم.»
زن جوان پرسید: چه گلی به سرم زدی» و خودش هم جوابش را داد: «تو وقت روزانه تم به من اختصاص نمی دی. تو سردترین آدمی هستی كه می شناسم.» نویسنده، آرام درآمد كه :«نه، این طورم نیست.»
«نیست همه فكر می كنن تو چقدر آدم خوب و مهربونی هستی، همه، غیر از اونایی كه خوب می شناسنت. اونایی كه می شناسنت، بهتر می دونن.»
نویسنده در واقع خیلی هم ظالم و بی رگ نبود. اتفاقا زنش را خیلی هم دوست داشت و اصلا هم دلش نمی خواست او را ناراحت ببیند. با اینكه یك حواسش به نحوه جمله سازی بود به این ترتیب كه آخرین كلمه هر جمله سازنده جمله بعدی بود یك حواسش هم حسابی به حرف هایی بود كه دختر می زد.
نویسنده پرسید: «اینارو كه از رو انصاف نمی گی»
زن، عصبانی گفت: «آخرش خوب شناختمت. تو نمی خوای كسی رو دوست داشته باشی. دلت می خواد هرچی می خوای بگی، بگی. هرچی حس كنی ببینی.»
نویسنده گفت: «دوستت دارم. می دونم حرفمو باور نمی كنی.»
«تو یه مومیایی ای. تو هیچی نیستی جز... یه مومیایی مصری.»
نویسنده فكر كرد هر وقت زنش عصبانی می شود قوه تخیل و تجسم زن به اوج خودش می رسد. زیر لب گفت: «باشه، من یه مومیایی ام.»
منتظر ایستادند تا چراغ راهنما عوض شود. لب جدول ایستاد، غمگین لبخند می زد، و آنقدر غم توی چهره اش تمام و كمال و بی نقص و صبورانه بود كه زن جوان با فریادی نه چندان بلند فورا لغزید توی خیابان و با تق و تق پاشنه بلند كفش هاش از عرض آن گذشت. نویسنده ناچار یكی دو قدمی دوید تا به زن برسد. زن ادامه داد: «حالا نظرت عوض شده. دیگه محل ام نمی ذاری. شاید قبلا می ذاشتی، ولی دیگه نمی ذاری. بهم ام كه نیگا می كنی در واقع نمی كنی. دیگه اصلا برات وجود ندارم.»
«خودتم می دونی كه داری.»
«الان دوست داشتی یه جای دیگه بودی. زشت كه می شم دیگه دوستم نداری. فكر می كنی آدم مبتذلی هستم.»
«خیله خب باشه من مبتذلم. من جلو احساسات پاك تو خیلی مبتذلم. تاسف انگیزه نه فكر هم می كنی تو اول و آخر دنیایی دیگه»
«نه.»
جیغ زد: «نه چی»
«چرا عصبانی ای چیه فكر می كنی اون توجهی كه باید بهت می كردم نكردم اگه نكردم ببخش حواسم نبود. من دوستت دارم.»
زن، نیش زن و غیظ آلود طوری كه انگار دارد گریه می كند گفت: «آه دوستم داری. آها حتما دوستم داری. شایدم دلم بخواد این جور فكر كنم ولی من دیگه تو رو خوب می شناسم.» راه كه می رفتند شانه اش را كج می گرفت به سمت مرد، تلخ گفت: «یه چیزی می خوام بهت بگم. تو از بی رحم ترین آدم های روی زمینم آدمو بدتر زجر می دی. حالا چرا بهت می گم چرا. چون هیچی نمی فهمی، باورتم شده كه می فهمی.»
زن می فهمید كه مرد به حرف هاش گوش نمی دهد، شاكی پرسید: «الان داری به چی فكر می كنی»
«هیچی. دارم به تو گوش می دهم. فقط با خودم می گم كاشكی آنقدر ناراحت نبودی.»
نویسنده دستپاچه و دلواپس شده بود. ایده ای به فكرش رسیده بود كه باید حتما آن را در دفترچه یادداشتش می نوشت و فكر اینكه اگر دفترچه یادداشت اش را از جیب جلیقه اش درنیاورد و فكرش را ثبت نكند احتمالا از یادش می رود نگران و دستپاچه اش می كرد. سعی كرد چند بار ایده اش را پیش خودش تكرار كند تا به یادش بماند. اما این روش هم خیلی مطمئن نبود.
زن جوان گفت: «من خیلی ناراحتم. معلومه كه خیلی ناراحتم. فقط مومیایی یان كه هیچ وقت ناراحت نمی شن. فقط مومیایی می تونه همیشه خونسرد و منطقی و مودب باشه چون هیچی نمی فهمه.»
اگر كمی آهسته تر راه می رفتند زن حتما پایی هم بر زمین می كوبید: «الان داری به چی فكر می كنی»
مرد گفت: «مهم نیست.» داشت فكر می كرد اگر دفترچه یادداشتش را از جیبش درآورد و كف دستش بگیرد می تواند حتی وقتی هم كه راه می رود بنویسد. شاید زن هم از قضیه نوشتن بو نبرد.
ولی خیلی سخت تر شد. ناگزیر زیر تیرك چراغ برق ایستاد. در همان حال كه فشار حضور زن را بر خودش حس می كرد با مداد تند و تند و غلط و عصبی چیزی نوشت: دفترچه یادداشت تنش عاطفی میانشان را عمیق تر كرد. نویسنده جوان و دوست اش. نویسنده از جانب او متهم بود به اینكه در زندگی او فقط یك تماشاگر است و نه یك بازیگر. به ذهنش رسید كه فكرش را در دفترچه یادداشت اش ثبت كند. همین كار را هم كرد و دعوایشان به اوج خود رسید. و دوست اش از همین رو به رابطه پایان داد.
دختر شروع كرد به داد و فریاد: «اون دفترچه، می دونستم الان درش می آری. آخه چرا، تو هیچی نیستی جز همون دفترچه یادداشت.» جیغی كشید و دوید به سمت پایین خیابان، پاشنه بلند كفش اش با خالكوب مشعشعی كه بر شانه های خیابان می انداخت انگار شكلك و ریشخندی بود به رنج ها و بدبختی های زن. نویسنده پشت سرش راه افتاد كه: «نه، وایسا. وایسا برات توضیح بدم.»
شاید لطف داستان به همین بود كه مرد جوان قصه دفترچه اش را از جیبش دربیاورد چون نویسنده حس می كرد این بهترین راه از میان برداشتن آخرین آثار آن رابطه بود.
ایده خوبی بود.
این هم به فكرش رسید كه شاید این همان كاری است كه خودش چند لحظه پیش كرده است. آیا خودش هم می خواست رابطه اش با زن جوانش تمام شود به این هم فكر كرد. به خودش غره شد كه هر چقدر حس و انگیزه اش ناخوشایند باشد هم باز احساسش را فرو نمی خورد و بروز می دهد.
این قضیه البته تا حدی هم حقیقت داشت. زنش را دوست داشت. خیلی هم دوست داشت، اصلا هم دلش نمی خواست این رابطه تمام شود. به یك باره متوجه شد كه زنش چند ساختمان آن طرف تر است. روی همین اصل افتاد دنبالش، داد زد: «نه، وایسا، بهت توضیح می دم، بهت قول می دم توضیح بدم.» و همان طور كه می دوید دفترچه یادداشتش مثل یك توله سگ دست آموز و همیشه وفادار و مهربان، گرم و ملوس خودش را می مالید به پهلوی مرد.

نورمن میلر
ترجمه: محمدرضا فرزاد
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید