شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

قایق زمان


قایق زمان
فقط می‌شود گفت لعنت!
این‌جور اتفاق‌ها خیلی دیر به دیر پیش می‌آیند. اصلا حواست نیست داری کجا می‌روی و چه‌کار می‌کنی که یکی‌شان سر راهت سبز می‌شود و یادت می‌اندازد که زنده‌ای و باید زندگی کنی. مثل تابلوی «جاده باریک می‌شود» یا «خطر ریزش کوه» که مجبورت می‌کند حواست را بدهی به جاده. هرچند خواب خیلی زود چشم‌هایت را می‌رباید.«جاده باریک می‌شودِ» حالا روبه‌رویم نشسته و دارد کیکش را مز‌مزه می‌کند. دارم فکر می‌کنم که اگر می‌دانستم به این خوشگلی می‌شود حتما عاشق‌اش می‌شدم. اما عاشق‌اش نشدم. ده‌ سالی می‌شود.
داشتم یکی از آن روزها را می‌گذراندم که خریدن روزنامه خودش اتفاقی بود که دیدمش جلوی دکه ایستاده. ماندم دو دل که بروم جلو یا نه. دیگر خیلی‌وقت است که دیدن آشناها خوش‌حالم نمی‌کند. «خطر ریزش کوه.»
می‌خواست با من ازدواج کند. می‌خواست نویسنده شود و یا شاعر. چند تا «می‌خواست» دیگر هم بود که می‌گوید یادش نمی‌آید. بعد به سبیلم می‌خندد. یادم نمی‌آید هیچ‌وقت به‌م خندیده باشد. آن‌روزها هر کاری که می‌کردم به نظرش معجزه می‌آمد. من پیامبرش بودم. «وای! دریا شکافت!»
حالا دارد به سبیلم می‌خندد.
هیچ غرضی توی این‌کارش نیست. مثل تکه کیکی که لای دندانش مانده. فقط مانده‌ام این ده سال را کجا گذاشته‌ام؟
«عجب سبیلی!»
حالا شب را باید توی رخت‌خوابم مثل مسافری تنها در قایقی روی اقیانوس بگذرانم. قایقی پُر از خاطرات زیرخاکی از معجزاتی که دیگر کسی برای‌شان تره هم خورد نمی‌کند.

امین اسدی مقدم
منبع : دیباچه


همچنین مشاهده کنید