یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

غرور بی جا خیلی بده


غرور بی جا خیلی بده
یکی بود یکی نبود. کنار یک جنگل سبز، خونه ای بود. توی این خونه پیرزن تنهایی زندگی می کرد. یک روز پیرزن دم در خونه نشسته بود و نخ می ریسید. ناگهان موش کوچولویی رو دید که کلاغی دنبالش کرده بود. پیرزن بلند شد و دنبال کلاغ دوید و با دوکش کلاغ رو پروند و موش کوچولو رو نجات داد. بعد موش رو به خونه برد و براش یک کاسه شیر آورد. موش کوچولو در خونه پیرزن موندگار شد. پیرزن از تنهایی دراومد و موش کوچولو هم یار و یاوری پیدا کرد. مدتی گذشت یک روز پیرزن دم در خونه نشسته بود و برنج پاک می کرد. موش هم دور و برش می دوید و بازی می کرد. پیرزن هم گاه گاهی براش چند دونه برنج می ریخت. گربه ای که از کنار خونه پیرزن می گذشت موش رو دید. دور و بر خونه پیرزن چرخید و به موش نزدیک و نزدیک تر شد. پیرزن گربه رو دید و فهمید اگه چشم از موش برداره گربه اون رو می بره. آهی کشید و با خودش گفت: کاشکی موش یک گربه بود اون وقت دست و دل من این قدر نمی لرزید.
در یک چشم به هم زدن، آرزوی پیرزن برآورده شد و موش کوچولو یک گربه بزرگ و پشمالو شد. گربه مزاحم وقتی صدای میو میو گربه رو شنید، دمش رو روی کولش گذاشت و رفت. اون شب پیرزن با خیال راحت خوابید و گربه هم روی بام رفت تا گشتی بزنه. نصف شب نشده بود که صدای پارس سگی بلند شد. گربه ترسید و توی اتاق دوید و رفت پشت صندوق پیرزن قایم شد.
سگ واق واق می کرد و گربه می لرزید. پیرزن دلش به حال گربه سوخت و با خودش گفت: کاشکی گربه ام یک سگ بزرگ می شد اون وقت هیچ سگی نمی تونست به اون آزار برسونه! باز هم آرزوی پیرزن برآورده شد. گربه پشمالوی پیرزن یک سگ بزرگ و قوی شد. سگ پیرزن شروع کرد به واق واق کردن. سگ مزاحم وقتی صدای پارس سگ رو شنید رفت و پیرزن با خیال راحت خوابید.
حالا پیرزن هم از تنهایی دراومده بود چون یک سگ داشت که از خونه اش مواظبت می کرد. یک روز، یک ببر گرسنه دور و بر خونه پیرزن دنبال شکار بود، سگ جلو دوید و پارس کرد و ببر تا سگ رو دید غرید و روی سگ پرید. پیرزن فریاد زد: ای کاش سگ من ببر بود اون وقت دیگه هیچ حیوونی نمی تونست به اون حمله کنه، این بار هم آرزوی پیرزن برآورده شد و سگ اون یک ببر بزرگ شد.
ببر که یک روز موش کوچکی بود حالا با غرور توی جنگل راه می رفت و از این که می دید هر جا می ره همه حیوون ها از ترس اون پشت بوته ها و بالای درخت ها پنهان می شن، خوشحال بود. هر وقت حیوون کوچکی رو می دید نعره ای می کشید و حیوون کوچک می ترسید و فرار می کرد و ببر خوشحال تر می شد. پیرزن همه این ها رو می دید و چیزی نمی گفت. بالاخره یک روز، وقتی ببر دنبال یک موش کوچولو می کرد تا اونو بترسونه، حوصله پیرزن از کارهای ببر سر رفت و به اون گفت: به چی مغروری؟ فراموش کردی که یک روز خودت هم یک موش کوچولو بودی؟ ببر خشمگین شد و همه محبت های پیرزن رو فراموش کرد و فریاد کشید هیچ کس نباید به من بگه که یک روز یک موش کوچولو بودم. پیرزن گفت: تو حیوون بدجنسی هستی. کاشکی همون موش کوچولویی بشی که کلاغ دنبالت کرده بود. حرف پیرزن تموم نشده بود که ببر دوباره یک موش کوچولو شد. موش کوچولو که از ترس می لرزید، از ناراحتی به طرف جنگل فرار کرد و پیرزن دیگه اونو ندید.

عابدیان
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید