شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

سلطان خاکسترها


سلطان خاکسترها
یک کلمه بود که فراموش شد؛ و آن کلمه، خلاصه همه کلمات بود. تخت، فرو ریخت و مُلک به جا نماند و سلطان به خاکستر نشست.
پدرش از پدرش، و او از پدرش، و او از پدرش، به خط زر و نبشته بر عقیق و پوشیده در زمرد، آن کلمه را به ارث برده، در خزانه نگاه همی داشت و آن کلمه را، راز در آن بود که چون به دست نااهل افتد، محو شود؛ و چون محو شود از خاطرها برود، و چون از خاطرها برود، بهار بازنگردد. فصول متوقف شوند و نعمت، از رودها و باغ ها برخیزد.
و سلطان را، مبتدا، خون وزیر به گردن شد؛ و پس از آن، خون شاعر؛ و پس از آن، خون امیر لشکر؛ و پس از آن، خون کاتبی که این همه را بی هراس از عقوبت، بنوشت و به یادگار نهاد برای آیندگان؛ پس خبرش آوردند که کلام پوشیده در زمرد، محو شده. گفت: «ما سلطانیم! کلام، از آن شاعر باشد. سلطان را، تیغ کفایت کند.» گفت: «خلق را مگویید که بیهده هراسان شوند.»
پس عقوبت در راه بود.
رودها از آب تهی ماندند.
باغ ها از بهار و تموز، تنها «باد» را دیدند که بر شاخسار بی برگ می وزید و خزان، بی یاقوت نارها و بی فانوس ترنج ها، سر شد؛ و برف، تنها بر موها نشست که زمان، تباه کننده رؤیاها و جوانی ست.
گفتند: «سلطان! هم قحط آمده هم تیغ جنگ آورانی که به قصد این ملک، نیمی از آن را در آتش سوختند. آن کلمه را به یاد آر.» گفت: «سلطان را به کلمه چه کار تیغ، کفایت کند.»
پس بیامدند. بکشتند بسوختند ببردند و سلطان را در خاکستر به جا نهادند تا سلطان خاکسترها باشد؛ و آن دم بود که کلمه را به یاد آورد اما ‎.‎.‎.

یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید