یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا
روزی که من گم شدم
من و خرسم روی صندلی عقب نشسته بودیم. مامان لبخند میزد. بابا ماشین را روشن کرد. ما کمربندهایمان را بستیم و مسافرت شروع شد.
مسافرت خیلی قشنگ بود. ما از شهرهای زیبایی گذشتیم. من ماشینهای زیادی را دیدم که با سرعت از کنارمان رد میشدند. اما بابا تند نمیرفت، چون میگفت کار خطرناکی است. من و خرسم هر کدام ده تا ماشین شمردیم، اما زود چشمهایمان خسته شد و خوابیدیم.
صبح که بیدار شدیم در شهر مشهد بودیم، شهری بزرگ و زیبا. بابا وارد یک خیابان بزرگ شد. من از دور ساختمان قشنگی را دیدم که مثل مسجد بود. بابا دستش را روی سینهاش گذاشت و سلام کرد. مامان هم اشکهایش را پاک میکرد و زیر لب چیزی میگفت.
وقتی از لای دو تا صندلی سرم را جلو بردم و به صورت مامان نگاه کردم. او خندید و مرا بوسید. خیالم راحت شد. مامان گفت: «پسرم به امام رضا(ع) سلام کردی؟ آن گنبد طلایی قشنگ را ببین، آن جا حرم امام رضا(ع) است.»
من پرسیدم: «پس خونه خالهجون کجاست؟»
بابا گفت: «همین نزدیکیا، اول میریم خونه خالهجون چمدونرو میگذاریم، بعد هم میریم حرم، باشه؟»
من گفتم: «آخ جون، با سپهر و خالهجون؟»
مامان گفت: «آره عزیزم»
حرم خیلی شلوغ بود. من دست بابا را محکم گرفته بودم. پرسیدم: «بابا امام رضا(ع) کجاست؟»
بابا گفت: «امام رضا(ع) شهید شده»
من پرسیدم: «پس چرا مردم میان این جا؟»
بابا گفت: «چون امام رضا(ع) خیلی خوبه، خدا به اون اجازه میده از آسمون به ما نگاه کنه و به حرفای ما گوش بده. خدا به اونایی که امام رضا(ع) رو دوست دارن کمک میکنه. تو هم باهاش حرف بزن.»
من سرم را بالا گرفتم و به گنبد طلایی بزرگ نگاه کردم. وقتی وارد حرم شدیم عکس خودم را توی آینههای کوچک دیوار دیدم. صد تا شده بودم. بعد به سقف نگاه کردم، وای چقدر قشنگ بود، پر از چراغ و آینه.
اما وقتی سرم را پایین آوردم مامان و بابا و خاله و سپهر نبودند. خیلی ترسیدم. داشت گریهام میگرفت که حرف بابا به یادم آمد یواشکی گفتم: «آقای امام رضا(ع) لطفاً از آسمون بیا پایین و مامان وبابامو پیدا کن.»
یکی از آقاهای حرم که یک چوب بلند با پرهای نرم سبزرنگ در دستش بود جلو آمد و دستم را گرفت. پرسید: «گم شدی بابا؟» سرم را تکان دادم یعنی: بله. آن آقای مهربان مرا بوسید وبغل کرد. من از آن بالا میتوانستم همه چیز را ببینم. امام رضا(ع) خانه بزرگی داشت و یک عالمه مهمان. یک دفعه مامان و بابا را دیدم که دارند دنبال من میگردند. آنها را به آقای حرم نشان دادم. انگار آنها بیشتر از من ترسیده بودند. چون وقتی مرا دیدند آن قدر محکم توی بغلشان فشار دادند که به زور نفس میکشیدم. خاله و سپهر هم آمدند و از دیدن من خوشحال شدند. بعد همه کنار هم نشستیم تا دعا بخوانیم. من هم یواشکی توی دلم از امام رضا(ع) تشکر کردم.
سعیده موسویزاده
منبع : روزنامه اطلاعات
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
حجاب دولت سیزدهم دولت مجلس شورای اسلامی مجلس جمهوری اسلامی ایران رئیس جمهور گشت ارشاد رئیسی امام خمینی سیدابراهیم رئیسی جنگ
تهران وزارت بهداشت آتش سوزی قتل شهرداری تهران پلیس سیل کنکور فضای مجازی زنان پایتخت سازمان سنجش
خودرو بازار خودرو هوش مصنوعی قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا بانک مرکزی سایپا مسکن ارز تورم ایران خودرو
سریال تلویزیون مهران مدیری سینمای ایران سینما کیومرث پوراحمد موسیقی سریال پایتخت فیلم ترانه علیدوستی قرآن کریم کتاب
اینترنت کنکور ۱۴۰۳
غزه اسرائیل فلسطین آمریکا جنگ غزه روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا یمن
فوتبال پرسپولیس استقلال بازی جام حذفی فوتسال آلومینیوم اراک تیم ملی فوتسال ایران سپاهان تراکتور باشگاه پرسپولیس لیورپول
تبلیغات ناسا اپل سامسونگ فناوری نخبگان بنیاد ملی نخبگان آیفون ربات
کاهش وزن روانشناسی بارداری مالاریا آلزایمر زوال عقل