یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

امتحان داستان نوجوان


امتحان داستان نوجوان
- صبح با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. آن روز شنبه بود و من یادم آمد که امتحان فیزیک داریم. اضطرابی که دیشب داشتم دوباره به سراغم آمد، و این بار خیلی بیشتر از قبل. چرا که دیروز جمعه تماما به پذیرایی از مهمان ها گذشته بود و من فرصت نکرده بودم که حتی لای کتاب را باز کنم. سرانجام با ناراحتی از جا برخاستم و آماده رفتن شدم.
از مادر خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. در تمام طول راه ذهنم درگیر قضیه امتحان بود. وقتی به مدرسه رسیدم لیلا را دیدم که کنار در ورودی مدرسه منتظر ایستاده بود. من را که دید با عجله به سمتم آمد و گفت: کجا بودی؟ خیلی وقت است که اینجا ایستاده ام تا بیایی، و بعد دستم را گرفت و با هم به سمت جمع کوچک دوستانمان رفتیم.
با همه به تندی سلام کردم و روی یکی از نیمکت ها نشستم.
- لیلا با صدای بلند گفت: فکر کنم هیچکدوم از ما امروز آمادگی امتحان دادن نداریم؟ درست می گم؟ با گفتن این جمله همهمه ای میان بچه ها درگرفت که بیا و ببین. هر کسی چیزی می گفت و بهانه ای می آورد. در وسط این شلوغی که صدا به صدا نمی رسید ناگهان سعیده همان دختری که کنار من نشسته بود با صدای بلند گفت: بچه ها یه دقیقه ساکت بشید.
همه ساکت شدند تا ببینند که او قصد گفتن چه چیزی را دارد.
سعیده گفت: بچه ها من یه راه حل خوب برای راحت شدن از شر این امتحان دارم. همه بچه ها با صدای بلند گفتند: چه راه حلی؟ در این هنگام سعیده با حالت مرموزی جلو آمد و گفت: «بچه ها یه چیزی می گم بین خودمون باشه. امروز وقتی خانم جلالی برگه های سؤالات را آورد من متوجه شدم که آنها را کجا گذاشت.»
همه بچه ها با حالت مخصوصی به سعیده خیره شدند. سعیده چه فکری در سر داشت؟ سعیده که بچه ها را مشتاق دید، سکوت را شکست و با حالتی توأم با خوشحالی و ترس به صحبت خود این طور ادامه داد: «بچه ها یه فکر بکر و حسابی دارم، که اگه عملی بشه همه امتحان رو بیست می شیم.»
همه ما فهمیدیم که فکر بکر سعیده چیست و با سکوت خود رضایتمان را اعلام کردیم. بالاخره برداشتن سؤالات از دفتر و تمرین از روی آنها بهتر از آوردن نمره پنج یا هفت بود. بالاخره تصمیم گرفته شد.
آن روز وقتی که زنگ تفریح زده شد، ما پنج شش نفری داخل دفتر مدرسه شدیم. خانم جلالی معلم فیزیکمان پشت یکی از میزها نشسته بود و مشغول خوردن چای بود. قرار بود که چند نفر از بچه ها بهانه ای بتراشند و خانم جلالی را به بیرون از دفتر بکشانند تا من و سعیده با خیال راحت به سراغ کمد سؤالات برویم. چون سعیده همان روز دیده بود که خانم جلالی کلید کمد را روی در آن جا گذاشته است. بچه ها دور خانم جلالی را گرفتند و مشغول صحبت شدند، پس از حدود یک ربع از ساعت، هنگامی که آموزگاران دیگر هم کم کم دفتر را ترک کردند بچه ها و خانم جلالی هم اتاق را ترک کردند. کسی متوجه من و سعیده نشد. با عجله و سراسیمه به سمت کمد خانم جلالی رفتیم. کلید هنوز روی کمد بود و به ما چشمک می زد. سعیده به سرعت کلید را چرخاند، در کمد باز شد. حالا برگه های سؤالات جلوی چشم ما بود. با ناراحتی به سعیده گفتم: «من که...» اما سعیده وسط حرفم پرید و گفت: «زود باش، عجله کن وقتی نداریم» من هم با نگرانی به جستجو در میان خیل برگه ها پرداختم.
درحالی که از شدت اضطراب و نگرانی دچار حالت تهوع شده بودم، با عجله تمام برگه ها را می گشتم. سعیده با پا لگدی به پهلویم زد و گفت: «داری چیکار می کنی، زود باش دیگه، مگه داری سؤال ها رو می نویسی» در حالی که آخرین پوشه برگه ها را بیرون می کشیدم، گفتم: «باشه، باشه» آخرین پوشه را نگاه کردم، رویش نوشته بود «سؤالات».همان موقع یک برگه را بیرون کشیدم و در جیبم گذاشتم. از جا بلند شدم و مانتویم را مرتب کردم. با عجله از دفتر خارج شدیم. وقتی که وارد طبقه دوم شدیم برگه را فاتحانه از جیب درآوردم و با خوشحالی به بقیه نشان دادم. گویی مدال طلای المپیک بود. بچه ها خوشحال شدند و سعیده هم گفت «عالی بود!» از خطر نمره تک نجات پیدا کرده بودیم.
در زنگ ناهار و حتی سرکلاس هم مشغول تمرین سؤالات بودیم.
زنگ آخر فیزیک داشتیم و تا آن موقع چندین بار جواب سؤالات را مرور کردیم. هنگامی که خانم جلالی وارد کلاس شد، همه بچه ها ساکت شدند.
خانم جلالی با عجله گفت: «خوب بچه ها کیف و کتاب ها را داخل کیفتان بگذارید» تنها افرادی که مضطرب نبودند ماچند نفر بودیم. به سعیده چشمکی زدم. هنگامی که پخش کردن برگه ها تمام شد با شادی به سوی برگه خودم رو کردم. اول نام و نام خانوادگی خود را نوشتم، سپس سؤال اول را با دقت خواندم، خشکم زد، دوباره سؤال را خواندم، اما جزء آن سؤال ها نبود. سپس با عجله تمام سؤالات را با چشمانی از حدقه درآمده نگاه کردم. درحالی که از شدت اضطراب و ترس درحال سکته بودم، با عجله نگاهی به عنوان برگه ای که از دفتر برداشته بودم انداختم. بله نه فقط من بلکه هیچکدام دیگر از دوستان زرنگم هم متوجه این موضوع نشده بودیم که سؤالات آن برگه مربوط به کلاس
۱.۱ و تاریخ امتحان هم تاریخ دیگری بود.
با ناراحتی سرم را بلند کردم و نگاهی به دوستان دیگرم انداختم، آنها هم مثل من وارفته بودند. دقیقا می دانستم آنها به چه چیزی فکر می کنند.
سرم را باحالت غمزده ای روی میز گذاشتم و چشمانم را بستم. به نمره تک و آبروی از دست رفته فکر کردم. و با خود گفتم: «اگر کمی درس می خواندم هیچکدام از این ماجراهای تلخ برایم اتفاق نمی افتاد. افسوس که خود کرده را تدبیر نیست.»

صبا صحرایی. ۱۵ ساله
(عضو تیم ادبی و هنری مدرسه)
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید